بریدهای از کتاب بیگانه اثر آلبر کامو
1402/3/17
صفحۀ 50
نمیدانستم اهل محل پشت سرم بد میگویند که چرا مامان را فرستادم خانهی سالمندان، اما خانهی سالمندان تنها راه چاره بود، چون من پول نداشتم برای مامان پرستار بگيرم. گذشته از این، خیلی وقت بود که مامان حرفی نداشت با من بزنه و از تنهایی حوصلهاش سر میرفت.
نمیدانستم اهل محل پشت سرم بد میگویند که چرا مامان را فرستادم خانهی سالمندان، اما خانهی سالمندان تنها راه چاره بود، چون من پول نداشتم برای مامان پرستار بگيرم. گذشته از این، خیلی وقت بود که مامان حرفی نداشت با من بزنه و از تنهایی حوصلهاش سر میرفت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.