بریدهای از کتاب حقیقت غاری ست در کوه های سیاه اثر نیل گیمن
1404/2/5
صفحۀ 36
حالا پیر شدهام. یا لااقل دیگر جوان نیستم، و هر چیزی که میبینم مرا به یاد چیز دیگری میاندازد که قبلاً دیدهام، انگار دیدن هیچ چیز برایم تازگی ندارد. دخترکی شاداب با موهای سرخِ آتشین فقط مرا به یاد یکی از صدها دختری میاندازد که در عمرم دیدهام، و مادرشان، و مراحل رشدشان، و ظاهرشان به هنگام مرگ. این نفرینِ کهنسالی است، که هر چیز بازتابِ چیز دیگر میشود. این را میگویم، اما زمانی که در جزیرهی مهگرفته (که افراد خردمند آن را جزیرهی بالدار نیز مینامند) گذراندم، مرا به یاد هیچ چیز نمیاندازد مگر خودش.
حالا پیر شدهام. یا لااقل دیگر جوان نیستم، و هر چیزی که میبینم مرا به یاد چیز دیگری میاندازد که قبلاً دیدهام، انگار دیدن هیچ چیز برایم تازگی ندارد. دخترکی شاداب با موهای سرخِ آتشین فقط مرا به یاد یکی از صدها دختری میاندازد که در عمرم دیدهام، و مادرشان، و مراحل رشدشان، و ظاهرشان به هنگام مرگ. این نفرینِ کهنسالی است، که هر چیز بازتابِ چیز دیگر میشود. این را میگویم، اما زمانی که در جزیرهی مهگرفته (که افراد خردمند آن را جزیرهی بالدار نیز مینامند) گذراندم، مرا به یاد هیچ چیز نمیاندازد مگر خودش.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.