بریدهای از کتاب بوف کور اثر صادق هدایت
1402/7/5
صفحۀ 94
گاهی فکر میکردم آن چه را که میدیدم، کسانی که دم مرگ هستند آنها هم میدیدند. اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود، از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم. تنها چیزی که از من دلجویی میکرد "امید نیستی پس از مرگ" بود؛ فکر زندگیِ دوباره، مرا میترسانید و خسته میکرد؛ من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم اُنس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟
گاهی فکر میکردم آن چه را که میدیدم، کسانی که دم مرگ هستند آنها هم میدیدند. اضطراب و هول و هراس و میل زندگی در من فروکش کرده بود، از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم. تنها چیزی که از من دلجویی میکرد "امید نیستی پس از مرگ" بود؛ فکر زندگیِ دوباره، مرا میترسانید و خسته میکرد؛ من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم اُنس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.