بریده‌ای از کتاب شکار کبک اثر رضا زنگی آبادی

شقایق محمدی

شقایق محمدی

2 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 98

به جایی رسیده بود که حاضر بود همان لحظه بمیرد. به مرگ راضی شده بود. خودش را به در و دیوار می‌کوفت. داد می‌زد. خسته می‌شد. ساکت می‌شد. می‌افتاد و از نو.... شب و روز را گم کرده بود. نمی‌دانست چند روز گذشته است.

به جایی رسیده بود که حاضر بود همان لحظه بمیرد. به مرگ راضی شده بود. خودش را به در و دیوار می‌کوفت. داد می‌زد. خسته می‌شد. ساکت می‌شد. می‌افتاد و از نو.... شب و روز را گم کرده بود. نمی‌دانست چند روز گذشته است.

12

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.