بریدهای از کتاب سم هستم، بفرمایید اثر داستین تائو
1403/8/15
صفحۀ 76
همان طور که دستش را به سمتم دراز کرد گفت:«دل کتابا برات تنگ شده بود.» شاید این حرف از نظر دیگران عجیب بود، اما من عادت کرده بودم. میدانستم که او کتابها را مثل هر آدم زنده دیگری میبیند. هر بار که کتاب جدیدی برایمان میآوردند، می گفت:«باید یه خونه برای این کتاب پیدا کنیم.»
همان طور که دستش را به سمتم دراز کرد گفت:«دل کتابا برات تنگ شده بود.» شاید این حرف از نظر دیگران عجیب بود، اما من عادت کرده بودم. میدانستم که او کتابها را مثل هر آدم زنده دیگری میبیند. هر بار که کتاب جدیدی برایمان میآوردند، می گفت:«باید یه خونه برای این کتاب پیدا کنیم.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.