بریدهای از کتاب اسب جنگی اثر مایکل مورپرگو
1403/10/15
4.1
2
صفحۀ 114
یک روز فردریش گفت:" رفقا! به نظرم تنها مرد عاقل این لشکر منم! بقیه دیوونهان. اما خودشون خبر ندارن. دارن جنگ میکنن و نمیدونن برای چی. خب این دیوونگی نیست؟ چهطور میتونه انسانی انسان دیگهای رو بکشه و واقعاً هیچ دلیلی نداشته باشه جز اینکه رنگ لباس نظامیِ طرف یه جور دیگه است و به یه زبون دیگه حرف میزنه؟ اونوقت به من میگن دیوونه! شما دو تا تنها موجودات عاقلی هستین که تو این جنگ دیدهام چون شماها هم درست عین من فقط به این دلیل اینجایین که دیگران شما رو به زور آوردن اینجا! اگه جرئتش رو داشتم (که ندارم) میزدم به چاک و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم. اما میدونم وقتی دستگیرم کنن، تیربارونم میکنن. تازه! خجالتش هم تا ابد برای زنم، بچههام و پدرومادرم میمونه! برای همین میخوام تا آخر جنگ فردریش پیر دیوونه بمونم تا بتونم روزی دوباره به شلیدن برگردم و همون فردریش قصابی بشم که همه پیش از این جنگ لعنتی میشناختن و بهش احترام میذاشتن!"
یک روز فردریش گفت:" رفقا! به نظرم تنها مرد عاقل این لشکر منم! بقیه دیوونهان. اما خودشون خبر ندارن. دارن جنگ میکنن و نمیدونن برای چی. خب این دیوونگی نیست؟ چهطور میتونه انسانی انسان دیگهای رو بکشه و واقعاً هیچ دلیلی نداشته باشه جز اینکه رنگ لباس نظامیِ طرف یه جور دیگه است و به یه زبون دیگه حرف میزنه؟ اونوقت به من میگن دیوونه! شما دو تا تنها موجودات عاقلی هستین که تو این جنگ دیدهام چون شماها هم درست عین من فقط به این دلیل اینجایین که دیگران شما رو به زور آوردن اینجا! اگه جرئتش رو داشتم (که ندارم) میزدم به چاک و دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم. اما میدونم وقتی دستگیرم کنن، تیربارونم میکنن. تازه! خجالتش هم تا ابد برای زنم، بچههام و پدرومادرم میمونه! برای همین میخوام تا آخر جنگ فردریش پیر دیوونه بمونم تا بتونم روزی دوباره به شلیدن برگردم و همون فردریش قصابی بشم که همه پیش از این جنگ لعنتی میشناختن و بهش احترام میذاشتن!"
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.