بریدۀ کتاب
1403/4/5
4.0
26
صفحۀ 150
در گذشته چنین می اندیشیدم که همین که آستینم را بالا بزنم و در کارگاه به شاگردی جو درآیم آدمی ممتاز و خوشبخت خواهم بود.اکنون این حقیقت را در دسترس داشتم ولی احساس میکردم که از گرد زغال سیاه شده ام و سنگینی یادها و خاطره ها چنان افکارم را میفشرد که سندان در برابر آنها پرکاهی بیش نبود.
در گذشته چنین می اندیشیدم که همین که آستینم را بالا بزنم و در کارگاه به شاگردی جو درآیم آدمی ممتاز و خوشبخت خواهم بود.اکنون این حقیقت را در دسترس داشتم ولی احساس میکردم که از گرد زغال سیاه شده ام و سنگینی یادها و خاطره ها چنان افکارم را میفشرد که سندان در برابر آنها پرکاهی بیش نبود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.