بریدۀ کتاب

آرزوهای بزرگ
بریدۀ کتاب

صفحۀ 150

در گذشته چنین می اندیشیدم که همین که آستینم را بالا بزنم و در کارگاه به شاگردی جو درآیم آدمی ممتاز و خوشبخت خواهم بود.اکنون این حقیقت را در دسترس داشتم ولی احساس میکردم که از گرد زغال سیاه شده ام و سنگینی یادها و خاطره ها چنان افکارم را میفشرد که سندان در برابر آنها پرکاهی بیش نبود.

در گذشته چنین می اندیشیدم که همین که آستینم را بالا بزنم و در کارگاه به شاگردی جو درآیم آدمی ممتاز و خوشبخت خواهم بود.اکنون این حقیقت را در دسترس داشتم ولی احساس میکردم که از گرد زغال سیاه شده ام و سنگینی یادها و خاطره ها چنان افکارم را میفشرد که سندان در برابر آنها پرکاهی بیش نبود.

1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.