بریده‌ای از کتاب گزارش یک مرگ اثر گابریل گارسیا مارکز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 40

بایاردو سان رومان او را با نگاه تا آخر میدان دنبال کرده بود و گفته بود: «اسمش بهش می‌آید.» بعد سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و گفته بود: «وقتی بیدار شدم یادم بینداز با او ازدواج کنم.»

بایاردو سان رومان او را با نگاه تا آخر میدان دنبال کرده بود و گفته بود: «اسمش بهش می‌آید.» بعد سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و گفته بود: «وقتی بیدار شدم یادم بینداز با او ازدواج کنم.»

48

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.