بریدهای از کتاب گزارش یک مرگ اثر گابریل گارسیا مارکز
7 روز پیش
صفحۀ 40
بایاردو سان رومان او را با نگاه تا آخر میدان دنبال کرده بود و گفته بود: «اسمش بهش میآید.» بعد سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و گفته بود: «وقتی بیدار شدم یادم بینداز با او ازدواج کنم.»
بایاردو سان رومان او را با نگاه تا آخر میدان دنبال کرده بود و گفته بود: «اسمش بهش میآید.» بعد سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود و گفته بود: «وقتی بیدار شدم یادم بینداز با او ازدواج کنم.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.