بریده‌ای از کتاب مردی با آرزوهای دوربرد: روایت‌هایی از پدرموشکی ایران اثر فائضه حدادی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 2

به همۀ پیر و جوان هایی که با او کار می کردند، می گفت: «بچه ها» و تا بچه هایش غذا نخورده بودند ، چیزی از گلویش پایین نمی رفت.

به همۀ پیر و جوان هایی که با او کار می کردند، می گفت: «بچه ها» و تا بچه هایش غذا نخورده بودند ، چیزی از گلویش پایین نمی رفت.

10

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.