بریده‌ای از کتاب راز لمبرت اثر واریان جانسون

سید :)

سید :)

1403/10/17

بریدۀ کتاب

صفحۀ 87

پدرش او را بلند کرد و زمین گذاشت و بعد چرخاند . کندیس که سعی میکرد حرکاتش را با پدرش هماهنگ کند گفت :« میدونی که تا ابد نمیتونی من رو اینجوری بچرخونی . بالاخره یه روزی من برای این کار زیادی بزرگ میشم .» پدرش دستان کندیس را گرفت و دوباره او را چرخاند و گفت :« کندی ، مگه نمیدونی ؟ آدما هیچ وقت برای انجام این کارها با پدرشون زیادی بزرگ نیستن .»

پدرش او را بلند کرد و زمین گذاشت و بعد چرخاند . کندیس که سعی میکرد حرکاتش را با پدرش هماهنگ کند گفت :« میدونی که تا ابد نمیتونی من رو اینجوری بچرخونی . بالاخره یه روزی من برای این کار زیادی بزرگ میشم .» پدرش دستان کندیس را گرفت و دوباره او را چرخاند و گفت :« کندی ، مگه نمیدونی ؟ آدما هیچ وقت برای انجام این کارها با پدرشون زیادی بزرگ نیستن .»

16

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.