بریدهای از کتاب کتابخانه نیمه شب اثر مت هیگ
1404/3/12
صفحۀ 41
سه ساعت پیش از آن که تصمیم بگیرد بمیرد، تمام هستیاش از شدت حسرت درد می کرد، انگار ناامیدی از ذهنش نشت کرده بود به قفسه سینهاش و باقی اعضایبدنش.انگار تکتک بخشهای وجودش مستعمرهٔحسرت بودند.هرلحظه که میگذشت این پتک در سرش کوبیده میشد که همه بدون او زندگی بهتری دارند.
سه ساعت پیش از آن که تصمیم بگیرد بمیرد، تمام هستیاش از شدت حسرت درد می کرد، انگار ناامیدی از ذهنش نشت کرده بود به قفسه سینهاش و باقی اعضایبدنش.انگار تکتک بخشهای وجودش مستعمرهٔحسرت بودند.هرلحظه که میگذشت این پتک در سرش کوبیده میشد که همه بدون او زندگی بهتری دارند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.