بریدۀ کتاب
1402/12/12
4.4
21
صفحۀ 20
در خیالات خودم سیر می.کردم من از کودکی به خیال بافی عادت داشتم حدس می زدم داخل هر چادر چه خبر است. نفسهایم را عمیق تر کردم.بویی مطبوع به مشامم می رسید.بعد از این همه ،بیابان رمل و خاک چشمم داشت چیزهای دیگری هم میدید. غرق در لذت بودم که ابو عمر نزدیکم شد و گفت:(امیدوارم زودتر کسی برای خریدنت پیدا شود.اینجا کسی با تو مهربان نخواهدبود. حالا بیا جلو.»
در خیالات خودم سیر می.کردم من از کودکی به خیال بافی عادت داشتم حدس می زدم داخل هر چادر چه خبر است. نفسهایم را عمیق تر کردم.بویی مطبوع به مشامم می رسید.بعد از این همه ،بیابان رمل و خاک چشمم داشت چیزهای دیگری هم میدید. غرق در لذت بودم که ابو عمر نزدیکم شد و گفت:(امیدوارم زودتر کسی برای خریدنت پیدا شود.اینجا کسی با تو مهربان نخواهدبود. حالا بیا جلو.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.