بریده‌ای از کتاب روزهای سربی ؛ خاطرات اردوگاه سفیدسنگ اثر یونس حیدری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 58

به گذشته می‌اندیشم و به آینده و به مظلومیت انسان. انسان وقتی وجدان خود را از دست داد، دیگر با یک موجود درنده هیچ تفاوتی ندارد. مگر تفاوت انسان با یک موجود درنده در چیست؟ بسیاری از این مردان که امروز با تکیه بر هم‌نوع خویش کمپ را ترک می‌کنند روزی که آمده بودند یعنی حدود چهل یا پنجاه روز قبل، با پاهای خودشان وارد این اردوگاه شده بودند، ولی امروز پس از تحمل شکنجه‌ها و بیماری‌ها، توان بازگشت ندارند. توان راه رفتن ندارند. در حال مرگ هستند، ولی نمرده‌اند. شاید از جناب عزرائیل اجازه گرفته باشند که لااقل در آزادی بمیرند. خروج و آزادی اسیران مهاجر را انبوه دیگری از اسیران با شادی بدرقه می‌کنند و این صحنه‌ای بس تماشایی است. من در گوشه‌ای می‌نشینم و همچنان که رفتن آن‌ها را تماشا می‌کنم، یک بار دیگر از ورود تا خروج از اردوگاه در برابر دیدگانم مجسم می‌شود و با خود می‌گویم خدایا، این دنیا چقدر کوچک است! گویا همین دیروز بود که وارد اردوگاه شدیم و در قرنطینه بودیم؛ جایی که برای بیش از سیصد تا پانصد نفر فقط یک توالت سالم و یک شیر آب بود که آن هم با فشار بسیار کم می‌آمد. قرنطینه را گذراندیم و شاهد بودم که بسیاری از عزیزان به جای خاک با همان چرک‌های روی سیمان‌ها برای عبادت خدایشان تیمم کردند چون آب کفاف تشنگی بچه‌ها را هم نمی‌داد، چه برسد به وضو گرفتن. از قرنطینه خارج شدند، پرونده‌هایشان تکمیل شد و به سوی کمپ‌ها رهسپار شدند. پیش از رسیدن به کمپ، آن مرد مسئول به همراه چند پتو و کاسه و بشقاب چقدر اهانت نثارمان کرد. هر چند که آقای دادخواه با پوتین بر پشت بچه‌ها راه رفت و آقای محمدزاده همیشه با کابل بلند خودش بر پشت پیر و جوان کوبید و «گاومیش» صدایشان کرد، روزهای کمپ گذشت. آنچه اینک من شاهدم این است که زمان می‌گذرد و این مهاجران می‌روند. حتی اگر تکیه بر دوش هم‌وطن خود بزنند، اینجا را ترک خواهند کرد. آنچه می‌ماند تصویر تمدنی است به نام «تمدن ایرانی».

به گذشته می‌اندیشم و به آینده و به مظلومیت انسان. انسان وقتی وجدان خود را از دست داد، دیگر با یک موجود درنده هیچ تفاوتی ندارد. مگر تفاوت انسان با یک موجود درنده در چیست؟ بسیاری از این مردان که امروز با تکیه بر هم‌نوع خویش کمپ را ترک می‌کنند روزی که آمده بودند یعنی حدود چهل یا پنجاه روز قبل، با پاهای خودشان وارد این اردوگاه شده بودند، ولی امروز پس از تحمل شکنجه‌ها و بیماری‌ها، توان بازگشت ندارند. توان راه رفتن ندارند. در حال مرگ هستند، ولی نمرده‌اند. شاید از جناب عزرائیل اجازه گرفته باشند که لااقل در آزادی بمیرند. خروج و آزادی اسیران مهاجر را انبوه دیگری از اسیران با شادی بدرقه می‌کنند و این صحنه‌ای بس تماشایی است. من در گوشه‌ای می‌نشینم و همچنان که رفتن آن‌ها را تماشا می‌کنم، یک بار دیگر از ورود تا خروج از اردوگاه در برابر دیدگانم مجسم می‌شود و با خود می‌گویم خدایا، این دنیا چقدر کوچک است! گویا همین دیروز بود که وارد اردوگاه شدیم و در قرنطینه بودیم؛ جایی که برای بیش از سیصد تا پانصد نفر فقط یک توالت سالم و یک شیر آب بود که آن هم با فشار بسیار کم می‌آمد. قرنطینه را گذراندیم و شاهد بودم که بسیاری از عزیزان به جای خاک با همان چرک‌های روی سیمان‌ها برای عبادت خدایشان تیمم کردند چون آب کفاف تشنگی بچه‌ها را هم نمی‌داد، چه برسد به وضو گرفتن. از قرنطینه خارج شدند، پرونده‌هایشان تکمیل شد و به سوی کمپ‌ها رهسپار شدند. پیش از رسیدن به کمپ، آن مرد مسئول به همراه چند پتو و کاسه و بشقاب چقدر اهانت نثارمان کرد. هر چند که آقای دادخواه با پوتین بر پشت بچه‌ها راه رفت و آقای محمدزاده همیشه با کابل بلند خودش بر پشت پیر و جوان کوبید و «گاومیش» صدایشان کرد، روزهای کمپ گذشت. آنچه اینک من شاهدم این است که زمان می‌گذرد و این مهاجران می‌روند. حتی اگر تکیه بر دوش هم‌وطن خود بزنند، اینجا را ترک خواهند کرد. آنچه می‌ماند تصویر تمدنی است به نام «تمدن ایرانی».

41

2

(0/1000)

نظرات

آکام

آکام

1404/5/18

سلام برادر...
من و ما متاسفیم از شنیدن داستان شما و شماها و دیگر شماهائی که ممکن است روزی در اردوگاه سنگ سفید گرفتار شوند...
دوست عزیز آنچه سما گفتید تاسف انگیز است برای روح انسانیت اما تمدن ما ایرانیان نیست بلکه رفتار تعدادی از اشخاص سنگدلیست که با پشتوانه قانون بیمار این مملکت به شماها ظلم رواد داشته اند...
شرمنده...
شرمنده به من و به ما...
شرمنده به من و ماهائی که نمی توانیم کاری کنیم....
شرمنده به کسانی که می توانند کاری کنند و نمی کنند...
من میتوانم درد شما را حس کنم...
می توانم یاس و ناامیدی شماها را تصور کنم....
می توانم رفتار زشت یک زندانبان با یک عده انسان گرفتار و در بند را حس کنم...
در بی وطنی...
درد ظلم حاکمانی که شماها را مجبور به مهاجرت می کند...
همه آنچه را که شما گفتید و روایت کردید درد جامعه جهانی امروز است...
ظلم...کشتار دست جمعی...رانده شدن...بی پناهی....گرسنگی و نا امنی
اما 
دوران بقا چون باد صبا میگذرد
تلخی و خوشی,زشت و زیبا میگذرد
بدبخت به آنکه ظلمی به ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما میگذرد...

0

آکام

آکام

1404/5/18

آقای دادخواه و محمدزاده و امثالهم هم تاوان این ظلم ها را پس خواهند داد شک نکن و من هم شک ندارم که خداوند منان جای حق نشسته و همانطور که آنها شما را چوب زدند چوبشان خواهد زد اما این کجا و ان کجا؟؟؟
آنها تا  ابد خود را بیچاره کرده اند زیرا پیغمبر خدا (ص) می فرماید...لسان الخلق قلم الخالق...(زبان مردم قلم خداست)
تا روزی که شما آنها را چنین یاد کنید خدا هم بر شر انها افزوده خواهد کرد و البته خیر و شر را به اندازه دانه خردلی با هر کس حساب خواهند کرد پس دلگیر نباش....
برای شماها سلامتی و میهنی اباد و برای دنیا انسانیت آرزو می کنم...

0