samin⋆

تاریخ عضویت:

اردیبهشت 1403

samin⋆

@writer_Samiin

19 دنبال شده

45 دنبال کننده

                ماه بالای سر آبادیست🌙
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
samin⋆

samin⋆

5 روز پیش

        کتاب را احتمالا مرداد ماهِ سال پیش خواندم؛ حالا هم که مینویسم به خاطرِ این است که می‌خواهم [مردی به نام اوه] را شروع کنم و بیشتر به قصدِ مقایسه‌ی انتهایی است.
یادم است که کتاب زیادی حوصله‌ام را سر برد؛ تقریبا همه چیز از ماجرای آن آقای مرموزی که گربه(شاید هم سگ)  داشت و اسمش را یادم نیست نفهمیدم. شاید هم فهمیدن و یادم نمی‌اید که در دوصورت هم ضعف است. حجمش در اصل مشکل بود؛ عذابم داد و انقدر با هم کلنجار رفتیم که باعث شد دوستش نداشته باشم.  و مادربزرگ؛  یک بی‌فرهنگِ دوست داشتنی؛ شاید هم شجاع، شجاعی که قانون نمی‌فهمد و در جوانی اش گند زده به زندگی‌اش و حالا انگار که می‌خواهد جبران کند (اصلا موفق نبوده) اصلا مادربزرگ باعث شد تا الان فقط درباره‌اش فکر کنم و ننویسم. چه میگفتم؟ مادربزرگ قوی است؟؟ بله اما خوب نیست خوب نیست اما شجاع است، زن☆ است!! 
اما خالی از خوبی نبود؛ هنوز هم میاماس و باقی سرزمین ها عزیزِ قلبم مانده‌اند.
احتمالا که اوه بهتر است؛ از مادربزرگ و کارهایش...
      

4

samin⋆

samin⋆

1404/2/18

        زندگی شستن یک بشقاب است...

این سطر در تمام لحظاتی که پشتِ سرِ کلاریس با آن ناخن های از ته گرفته شده‌اش؛ با آن افکارِ به هم ریخته‌ و ذهن شلوغش میدویدم جلوی چشمم بود. و حتی لحظاتی که او می‌ایستاد، نفس نفس میزد و به هق هق می‌افتاد؛ داشتم به این سطر فکر میکردم. حتی زمانی که دور از چشمِ خودش و این حجب و حیا و خجالت (و هرچه اسمش را بگذارید) دست می‌انداختم دور گلویِ خانم سیمونیان و امیلی و آلیس همه‌ی آنهایی که به کلاریس و خواسته هایش پشت کردند.
خب مگر زویا پیرزاد چه میگفت؟ غیر از این که زندگی همین چیزهای کوچک است؟
یک خانواده‌ی پنج نفره‌ی ارمنی که به تازگی صاحب همسایه‌های جدید میشوند.
همین! و آنقدر که پیرزاد صمیمانه روایت کرده بود انگار که روی راحتی چرمِ سبزِ خانه‌ی کلاریس لم داده‌ام و دوقلو ها توی بغلم نشستند و هرازگاهی از دستشان جیغ میکشم و مهره‌های شطرنجِ آرتوش را میشکنم ؛ به جای تمام کارهایی که کلاریس نکرد.
به هرحال، همه چیز خوب بود. همه چیز شایسته‌ی آغوش بود. و هرچه فکر کردم اشتباهِ داستان چه بود ؛ تنها منطق بود که جلوی چشمم میرقصید. میکروفن دست گرفته بود و بلند بلند میگفت: کلاریس مگر بی زبان است؟ مگر لال است و یا معلولیت ذهنی دارد؟؟ بلند شو زن؛ دست آنهایی که اذیتت میکنند را بشکن.

و خب زویا پیرزاد را بعد از این دوست دارم؛ ساده بودن و ساده نوشتن غریبه ای بود که دستش را زویا گذاشت توی دستم.


      

19

samin⋆

samin⋆

1404/2/7

        نه ! 
[نه]ی بزرگ !!
کتاب تقریبا ۷۰۰ صفحه بود؛ نامه های سیمین و جلال به هم توی موقعیت هایی که معمولا یکیشون سفر بوده و از هم دور بودن. ۷۰۰ صفحه‌ی پوچ؛  
بهتر بگم، تدوین کتاب مشکلِ اساسی داشت؛ میتونست چکیده ‌ی همین نامه ها باشه، خلاصه تر، اما مفید تر
لازم نیست نامه‌ی ۸ صفحه ای که مخاطب حتی نمیدونه دارن درباره‌ی چی حرف میزنن به طورِ کامل توی کتاب بیاد! اکثر نامه ها همینطور بودن
مشکل بعدی که به نظرم اگر تصحیح میشد خیلی بهتر بود؛ اینکه نامه ها به طور بخشی اومده بودن؛ یعنی یه بخش نامه های جلال توی سفر اروپاش بودن، و بعد از اون بخش نامه اای سیمین در جواب به اون نامه ها؛ اگه هر نامه کنارِ جوابش میومد خیلی بهتر بود. وقتی همه‌ی نامه ها تاریخ دارن این کار به نظرم قابل قبول نیست.
درکل تنها بخش خوب کتاب این بود که فهمیدم سیمین چقدر نازگلیه:)))))) همه‌ی نامه هاش با کلماتی مثل: جلالکم؛ کاکو جانم، جلالِ من، شوهرکِ نازنینم شروع میشد:)))

* یه ستاره به خاطر سیمین و زحمتی که پای کتاب کشیده شده
      

3

samin⋆

samin⋆

1403/12/3

        سن‌ام به رادیو هفت و دوران اوج [خندوانه] قد نمی‌دهد. من ، امیرعلی را با [شب های مافیا] و نبوغش میشناسم؛ حتی قبل از اینکه کتاب به دست بگیرم‌. دروغ چرا؟ هنوزم گوشی‌ام پر است ازعکس های خودش و بهارِ زیبایش ...
بگذریم که علاقه‌ام به شعر هم از همین مافیا و آدم هایش می‌آید.

قبل از کان لم یکن ، قصه‌های امیرعلی را خوانده بودم و به علاوه با خودِ نبویان هم آشنا بودم.(خودش هم وقتی می‌خواهد بامزه باشد عین نثرش صحبت می‌کند).
عجیب است که چرا همه قصه های امیرعلی را بیشتر پسندیدند.کان لم یکن به مراتب طنز قوی تری داشت حتی با وجود حجم کمش.نمک بی‌اندازه‌اش هم خود را در توصیفات نشان میداد.
مردم استرایک آشنا بودند؟شاید. اما بینشان پن هلدر (اگر اشتباه نکنم) انگار که رفیق صد ساله‌ام بود. انگار هرروز تاب خوردن جسم بی‌جانش را بالای سر جهالت مردم میدیدم.‌ اصلا با همین اتفاق طنز تلخ کتاب برایم آشکار شد.ش

به هرحال؛  کان لم یکن از آنهاییست که اگر مثل من نباشید و بنشینید یک ساعته به موخره میرسید و با ساعتی خوش خداحافظی میکنید.حتی  اگر طنز نمیخوانید، حرف های نبویان ارزش یک ساعت را دارند.


"عکس از جشن امضای کان لم یکن"
      

8

samin⋆

samin⋆

1403/11/24

14

samin⋆

samin⋆

1403/10/16

          {پریدخت دختری بود در محله‌ی پامنار طهران که یک صبح سرد زمستان لا به لای برگ های تاریخ  این مملکت گم شد}

نقطه ی شروع علاقه ام به حامد عسکری رو به یاد نمی‌آرم. خیلی هم دربارش فکر کردم؛یادم نمیاد چی‌شد که بعدِ اون هم رَده‌ی <شهریار> شد توی  قلبم.
به هر حال؛ می‌خوام بگم من حامد عسکری رو خیلی  دوست دارم.خیلی زیاد. شاید چون واقعیه؛حرفاش بوی واقعیت میده؛
بهتر بگم، حرفاش خیلی رنج پدرانه داره...
با اینکه پریدخت اولین اثری که ازشون خوندم؛ ولی خب اون علاقه هه از همون پادکست ها و ... ایجاد شده بود.

من نسخه‌ی صوتی پریدخت رو گوش دادم.از کست باکس؛ با صدای آقای صفری.
خیلی دوست داشتم نسخه‌ی صوتی با صدای خود آقای عسکری بود، ولی خب . دلم نمیاد به علی صفری خرده بگیرم درباره‌ی تپق های گاه و بی گاه و نوع خوندنشون؛ دو اپیزود  آخر رو بغضشون زیبا تر کرده بود آخه.
از پریدخت بگم...نثر اون دوره شیرین بود و نامه ها از اونهایی بودن که نیش رو شل میکردن؛ در کل عاشقانه‌‌ی زیبایی بود.
کلا نباید منتظر اتفاق مهم و پیچیدگی و اینچیزا باشی..پریدخت اینطوری نیست. از مسیر داستان باید لذت ببری.
مجموعا اثر قوی ای محسوب نمیشه؛یک سری کلمه ها خیلی تکرار  شده بود؛ محتوای نامه ها بعضی اوقات حوصله سر بر بود.

به لطف کامنت هایی که روی کتاب داده بودند میدونستم انتهاش چی میشه؛اما خوندنش خالی از لطف نبود...

      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.