کتاب را احتمالا مرداد ماهِ سال پیش خواندم؛ حالا هم که مینویسم به خاطرِ این است که میخواهم [مردی به نام اوه] را شروع کنم و بیشتر به قصدِ مقایسهی انتهایی است.
یادم است که کتاب زیادی حوصلهام را سر برد؛ تقریبا همه چیز از ماجرای آن آقای مرموزی که گربه(شاید هم سگ) داشت و اسمش را یادم نیست نفهمیدم. شاید هم فهمیدن و یادم نمیاید که در دوصورت هم ضعف است. حجمش در اصل مشکل بود؛ عذابم داد و انقدر با هم کلنجار رفتیم که باعث شد دوستش نداشته باشم. و مادربزرگ؛ یک بیفرهنگِ دوست داشتنی؛ شاید هم شجاع، شجاعی که قانون نمیفهمد و در جوانی اش گند زده به زندگیاش و حالا انگار که میخواهد جبران کند (اصلا موفق نبوده) اصلا مادربزرگ باعث شد تا الان فقط دربارهاش فکر کنم و ننویسم. چه میگفتم؟ مادربزرگ قوی است؟؟ بله اما خوب نیست خوب نیست اما شجاع است، زن☆ است!!
اما خالی از خوبی نبود؛ هنوز هم میاماس و باقی سرزمین ها عزیزِ قلبم ماندهاند.
احتمالا که اوه بهتر است؛ از مادربزرگ و کارهایش...