من با همه شخصیت های داستان زندگی کردم و درکشون کردم. درک کردم چرا عباس اینطور تُخس و شرور شده بود . درک رفتن سلوچ از ناتوانی .درک درد تنهایی مرگان درد ابرو، درد ازدواج ناخواسته هاجر و... داستان در عین دردناک بودن تلخ بود . فقر چه ها که نمیکنه . هر صفحه ای که ورق میزدم با خودم میگفتم کاش میتونستم یک لقمه نانی برسونم بهشون اما درد فقط نان نبود . یک زندگی پایه و اساسش وجود زن و مرد باهم دیگس هر قطعه از این پازل نباشه زندگی کمبود داره. انگار این داستانو هر روز از زبان قدیمی تر هامون دارم میشنوم، مادر بزرگ پدربزرگامون ....
ایراداتی که میتونم بگیرم ابتدای صفحات کتاب کند جلو میره وکمی کسل کننده هست و توصیف یک سری از قسمت ها زیادی طولانی هست و هیجان داستان کم هست حدود ۱۰۰ صفحه که میخونید داستانو بهتر میفهمید ولی این از قلم زیبای استاد دولت ابادی چیزی کسر نمیکنه