بسم رب شهدا
«خدایا هرچی میدهی شکرت؛ هرچه میگیری شکرت»
ارتباط قلبی با کتاب گرفتم
از جنون ارمیا لذت میبردم و درکش میکردم
درک میکردم درک نشدنش رو...
حقیقتا اوایل کتاب منو هیجان زده میکرد و به رفاقت ارمیا و مصطفی غبطه میخوردم
اواسط داستان به این فکر میکردم که پیامبران قبل از بعثتشون مدتی با خدای خداشون خلوت میکنند و خودشونو خالص میکنند
اواخر داستان واقعا شوک کننده و محسور کننده بود برام
اوایل با خودم فکر میکردم که امیر خانی ازون نویسنده های پولدار و سوسوله ولی بعد از خوندن نیم دانگ پیونگ یانگ کمی نگاهم فرق کرد
و حالا با خوندن این کتاب با رضا دوست شدم، حالا میتونم با اطمینان بیشتری پشت سرش حرکت کنم و ترس از سقوط نداشته باشم
ای روح خدا؛ تو کی بودی؟