Eunjin

Eunjin

@kimeunjin

10 دنبال شده

23 دنبال کننده

یادداشت‌ها

        مومو دختربچه‌ای که در حاشیه شهر بزرگی در یک آمفی تئاتر مخروبه تنها و بی‌کس زندگی می‌کند،
مومو این دخترک عجیب یک هنر بزرگ دارد و آن توانایی گوش دادن است؛ او صبورانه به حرف‌ها و درد و دل‌های آدم‌ها گوش می‌دهد و کمکشان می‌کند تا راه حلی برای مشکلات‌شان پیدا کنند. مردم هم همیشه برای اینکه با او صحبت کنند آماده‌اند و همیشه به یکدیگر می‌گویند:《حتما برو پیش مومو!》یا 《برو مومو را ببین!》
ظاهراً همه‌چیز خوب پیش می‌رود اما روزی سروکله‌ی عالی‌جنابان خاکستری پیدا می‌شود. عالی‌جنابان خاکستری همان‌طور که از اسم‌شان پیداست واقعا خاکستری هستند از سیگار گوشه‌ی لب‌شان گرفته تا طنین صدایشان.
عالی‌جنابان خاکستری می‌خواهند وقت ارزشمند انسان‌ها را بدزدند و برای همین هر روز که می‌گذرد زندگی آدم‌ها کسل‌کننده‌تر و بی‌روح‌تر به نظر می‌رسد و به اصطلاح خاکستری می‌شود.
مومو که نمی‌تواند چنین دنیایی را تحمل کند، تصمیم می‌گیرد در برابر آنها ایستادگی کند و وقتش را به دست آنها نسپارد...

مومو یک کتاب ساده نیست؛ کتابی‌ست سرشار از مفاهیم عمیقی که روایتگر زندگی امروز ماست. زندگی‌هایی که اسیر دزدان زمان شده‌اند و هر روز خاکستری‌تر می‌شوند.
مفهوم اصلی کتاب زمان است، زمانی که چه گرانبهاست و ما چه ساده آن را از دست می‌دهیم!
گاهی دلم می‌خواهد مومو باشم، گوشی‌شنوا و همدمی بامحبت. و گاهی دوست‌دارم عالی‌جناب خاکستری باشم و وقت آدم‌هایی که نمی‌دانند چطور باید از وقت‌شان استفاده کنند یا نمی‌خواهند ارزش زمان را بفهمند، بدزدم! اما بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، می‌فهمم هیچ‌کس یک دزد زمان، یک عالی‌جناب خاکستری را دوست ندارد. پس بهتر است در زندگی مومو باشم! همان‌قدر مهربان و مفید و شجاع.
و در آخر اگر بخواهم کتاب مومو را در چند کلمه خلاصه کنم می‌گویم: شگفت‌انگیز، خواندنی، تکان‌دهنده.
      

23

        نوشتن از شهید صدرزاده سخت است. آقا مصطفی در کلمات و جملات نمی‌گنجد. باید کتاب را بخوانی و با او همراه شوی و شبیه‌اش شوی تا بشناسی‌اش.
برای همین شاید نوشته‌هایم شباهتی به مرور کتاب نداشته‌باشد و بیشتر شرح حال باشد.
با پویش "میم مثل مصطفی" با شهید صدرزاده آشنا شدم و متوجه‌شدم که شهید مدافع حرم است. دقیقا یادم نمی‌آید کتاب سرباز روز نهم کی پا به خانه ما گذاشت اما وقتی در کتابخانه‌مان به چشمم خورد، چشمم را گرفت و یک‌راست رفت در لیست کتاب‌هایی که باید بخوانم. اول دی ماه شروع کردم به خواندن. همکلاسی‌هایم که کتاب ۶۰۰ صفحه‌ای در دستم می‌دیدند با تعجب می‌پرسیدند :《چی‌جوری هم درستو می‌خونی هم کتاب؟ آخه ۶۰۰ صفحه تو دوران امتحانا؟؟》
تقریبا هر فرصتی که پیدا می‌کردم، قسمتی از کتاب را می‌خواندم و زمان و مکان تفاوتی برایم نداشت.
در ایستگاه اتوبوس، تو مدرسه، قبل از خواب، بعد از درس و...می‌خواندم و می‌خواندم و اشک می‌ریختم.
شهید صدرزاده خستگی‌ناپذیر و صبور بود، ناامیدی در وجود او وجود نداشت و دست‌ از فعالیت‌های جهادی برنمی‌داشت. تقریبا این یک ماه تمام فکر و ذکرم شده بود سرباز روز نهم! آقا مصطفی نذر حضرت عباس‌ بود و در روز شهادت علمدار کربلا هم شهید شد و چقدر برازنده‌اش است لقب سرباز روز نهم:)
      

2

        گاهی اوقات دل آدم آنقدر غبار می‌گیرد که گویی به یک وزنه‌ی سربی متصل است. دلش می‌خواهد اشک بریزد، انگار دریایی پشت چشمانش پنهان باشد.
قلب به سینه‌اش فشار می‌آورد و بغض به گلو. نیاز دارد به سیلابی که بشوید زنگار آینه دل را، اما دلیلی برای گریه وجود ندارد. 
به عقیده‌ی من این‌جور وقت‌ها فقط روضه می‌تواند درمانِ درد باشد.
اشکی که برای امام حسین ریخته شود مگر می‌شود بی‌پاسخ بماند؟ مگر می‌شود؟
 اما قصه کربلاء روضه‌ی مکتوب است برای خودش...
هر کلمه‌اش، هر بندش پروانه می‌شود و در قلبت می‌نشیند، بغض می‌شود و جا خوش می‌کند در گلویت، اشک می‌شود و جاری می‌شود روی گونه‌هایت.
دلت می‌سوزد و لبت را گاز می‌گیری تا ضجه نزنی.
دلت آتش می‌گیرد برای مظلومیت حسین، برای شجاعت عباس، برای جوانی علی‌اکبر، برای قاسم، برای بیماری سجاد، برای کوچکترین سرباز حسین، برای دلتنگی‌های رقیه، برای صبوری های زینب، برای...
شاید واقعا "هیچ روزی، روز حسین نشد و نخواهد شد."
زبان کتاب ساده و بی‌آلایش است، نوجوان ۱۲_۱۳ ساله می‌تواند بخواند و با قصه کربلا آشنا شود، بزرگسال می‌خواند و لذت می‌برد با اینکه شاید پای منبرها شنیده باشدشان.
یکبار خواندنش کم است و کم است و کم است....
      

8

        عاشقانه‌‌ای کلاسیک از لوسی ماد مونتگمری نویسنده‌ی رمان معروف آن‌شرلی!
والنسی دختری در آستانه‌ی سی سالگی است و هنوز ازدواج نکرده. خانواده‌‌ی متعصب و سخت‌گیرش او را پیردختر می‌خوانند و دیگر امیدی به ازدواج او ندارند.
در همین حال والنسی متوجه می‌شود چیزی به پایان زندگی‌اش نمانده و تصمیم می‌گیرد عشقی بی‌‌تکلف و بی‌پروا را تجربه کند...
می‌توانم در دسته‌ی کتاب‌های "حال خوب کن" قرارش دهم. توصیفات بسیار زیبا از جنگل، گیاهان، آب و هوای لطیف، ماجراجویی در جنگل و... حس مرموزی منتقل می‌کرد. از بین سطر‌هایش می‌شد هوای خنک دم صبح را نفس کشید، مه را لمس کرد و در جنگل دوید.
احساس بین والنسی و بارنی را دوست داشتم، عشقی ساده و دوست‌داشتنی. 
جملاتی که از زبان جان فاستر نقل می‌شدند زیبا و تامل برانگیز بودند.
با این همه مثل "جین‌ایر" با روح و روانم بازی نکرد اما از خواندنش بی‌نهایت لذت بردم.
به نوجوان‌های بالای ۱۵ سال و دوست‌داران کتاب نوجوان پیشنهاد می‌کنم:)
      

17

        دومین کتاب از سه‌گانه‌ی خانم بلنددوست و ادامه‌ی رمان چایت را من شیرین می‌کنم...
سارای "چایت را من شیرین می‌کنم" حالا همسر شهید است و برادرش دانیال به سپاه پاسداران ملحق شده‌است. روای داستان هم زهرا، دوست جدید ساراست. زهرایی که پدر و برادرش هردو سبز‌پوش سپاه قدس‌اند. 
ماجرا‌ با تماس‌های یک شخص ناشناس و مرموز به گوشی زهرا شروع می‌شود، ناشناسی که سارا او را می‌شناسد و از او می‌ترسد. تماس‌هایی که زهرا را درگیر یک ماجرای امنیتی پیچیده می‌کند که...

قلم نویسنده در مثل بیروت‌بود پیشرفت قابل‌توجهی نسبت به "چایت را من شیرین می‌کنم" داشت و پخته‌تر و قوی‌تر شده‌‌بود. اما هنوز ایراد‌هایی وجود داشت و اتفاقات غیرمنطقی بسیار مشهود بود.

موضوع کتاب را دوست داشتم، مثل کتاب قبلی جذاب، هیجان‌انگیز و نفس‌گیر! هر فصل لابه‌لای سطر‌هایش ماجرایی برای غافلگیری داشت.
این کتاب از عاشقانه‌های کمتری برخوردار بود و من بسیار خوشحال بودم از این موضوع.

به جرات می‌توانم بگویم با شخصیت‌های کتاب زندگی کردم. همراه زهرا مضطرب شدم، ترسیدم، احساس تنهایی کردم، نگران شدم و...
جریان تند و پر هیجان داستان باعث شده‌بود کتاب را ثانیه‌ای زمین نگذارم! و خب از آن کتاب‌هایی‌ست که دوست‌داری بدانی بعدش چه می‌شود و از این ناراحتی که دارد تمام می‌شود ^_^

اما انتقاد بزرگی به طرح جلد کتاب داشتم. نامفهوم، نامعلوم و بی‌ربط به اسم کتاب. 
به خاطر اسم کتاب منتظر تغییر فضای داستان به لبنان بودم اما این‌طور نشد.

انتظار شخصیت قوی‌تری از زهرا، دختر فرمانده سپاه داشتم؛ در طی داستان با رفتار‌های ناشیانه‌اش بیشتر شبیه یک دختر معمولی بود تا یک نظامی‌زاده...
 ‏
تکرار بعضی جملات مثل " من کجای این قصه ایستاده‌بودم؟" یا "کاش بگوید بلند شو خواب بد دیدی"
زیاد و غیر ضروری بود.

اشتباه بزرگی که در این کتاب متوجهش شدم این بود که رنگ چشم‌های دانیال در کتاب اول سبز توصیف شده‌بود اما در این کتاب به طرز حیرت‌انگیزی با عبارت "آبی چشمانش" مواجه شدم!

نمی‌توانم بگویم چایت را من شیرین می‌کنم را بیشتر دوست‌داشتم یا مثل بیروت‌بود را. هردوی آنها با همه‌ی اشکالات‌شان فرصتی برای لذت‌بردن از کتاب خوب را برایم فراهم کردند.
      

3

        داستان از زبان پسر نوجوانی به نام یونس روایت می‌شود در روستایی کوچک و در دوران پیش از انقلاب.
پدر یونس با رئیس پاسگاه دعوایش می‌شود و به زندان می‌افتد و کمی بعد به شهر منتقل می‌شود. از طرفی شهر در بحبوحه انقلاب است و شلوغ. حالا یونس تنها مرد خانه‌ است...
تمام مدت خواندن کتاب منتظر اتفاقی جذاب بودم و به این امید خواندن کتاب را ادامه می‌دادم اما دریغ از یک ماجرای جالب!
فقط توضیح اتفاقات روزمره یونس و خانواده‌اش بود
می‌رفت سر زمین کشاورزی ، با این حرف می‌زد با آن حرف می‌زد و کم‌کم از اتفاقات انقلاب و ظلم شاه سر درآورد. به نظرم نویسنده بیش از حد به حواشی داستان توجه کرده‌بود و از اصل ماجرا دور شده‌‌بود
در تمام طول کتاب منتظر این بودم که یونس هم با جریان انقلاب همراه شود و کاری بکند اما مثل اینکه قرار نبود ماجرای جالبی در این کتاب رقم بخورد! نویسنده قلم قابل توجهی هم نداشت که حداقل به‌خاطر قلمش بگویم کتاب قشنگی بود. خیلی ساده‌ی ساده به روایت پرداخته‌بود و تقریبا میزان استفاده‌اش از آرایه‌های ادبی و توصیفات هیچ بود و در پایان می‌توانم بگویم ۳۶۶ صفحه خواندم چیزی عایدم نشد!
      

2

        آنجا که باد کوبد سفرنامه‌ی جذاب دیگری است از خانم معصومه صفایی راد؛ نویسنده‌ای که با کتاب "به صرف قهوه و پیتا" شناختم‌شان و علاقه‌مند شدم به نوشته‌هایشان.
این کتاب هم مانند "به صرف قهوه و پیتا" ماجرایی خواندنی دارد، روایت سفری که همزمان می‌شود با دهه اول محرم در باکو. ماجراجویی دختری تنها و مجرد در شهری که حکومت سخت می‌گیرد برای برگزاری مراسم عزاداری.

سفرنامه‌ای که به آشنایی با شهروندان باکو و گپ‌زدن با آنها، رفتن به مساجد مختلف و شرکت در مراسم عزاداری‌ و گرفتن عکس‌های دوست‌داشتنی، نگاهی متفاوت دارد. عکس‌هایش که گرچه سیاه و سفید چاپ شده‌اند اما چیزی از قشنگی‌شان کم نشده‌است.

ساده و جزئی‌نویسی‌اش را دوست‌داشتم و به سادگی با کتاب همراه شدم به قدری که می‌توانستم بوی نفت و جلبک و دریای‌خزر را از لابه‌لای کاغذ‌هایش حس کنم!
همراه کردن بخشی از سفرنامه‌های قدیمی با سفر خودش ایده‌ی تازه و جالبی بود.
صحبت از تاریخ و فرهنگ جمهوری آذربایجان برای من که اطلاعات چندانی نداشتم، آموزنده بود.

از نظر من تنها مشکلی که داشت، وجود اسم‌های زیاد نام‌برده‌شده در کتاب بود چون توضیح زیادی درباره‌شان گفته نشده‌بود، گاهی باعث سردرگمی‌ام می‌شد.
خلاصه بگویم خواندن آنجا که باد کوبد، برای منِ‌ سفرنامه‌دوستِ عاشق‌سفر، بسیار لذت‌بخش بود.
می‌توانم باکو را به لیست جاهایی که رفته‌ام اضافه کنم...
      

3

        به‌صرف‌ قهوه‌ و پیتا، سفر‌نامه‌ای متفاوت، اثر معصومه صفایی راد است که سفرنامه‌ی اولین سفر او به خارج کشور به حساب می‌آید. سفری ده روزه به کشور بوسنی و هرزگوین، به بهانه شرکت در مارش‌میرا، پیاده‌روی صلحی که هرسال از هشتم جولای جهت بزرگداشت قربانیان نسل کشی سربرنیتسا برگزار می‌شود.
کسانی که از نقاط مختلف دنیا به بوسنی می‌روند، سه روز و ۱۱۰ کیلومتر را در جنگل های سبز و بارانی‌اش از شهر نزوک تا سربرنیتسا قدم می‌زنند، به سربرنیتسا می‌رسند و در مراسم غمناک قبرستان پوتوچاری شرکت می‌کنند.
نکته‌ی مثبت این سفرنامه این است که نویسنده فقط به توضیح اتفاقات سفر بسنده نکرده و آنچه در ارتباط با مردم این کشور رخ داده را همراه با جزئیات خواندنی و عکس های سیاه‌وسفید دوست‌داشتنی ثبت کرده است.
همراهی با نثر ساده و صمیمی به‌صرف قهوه و پیتا فرصتی است برای کشف جغرافیای تازه‌ی این کشور، چرخیدن در شهر‌های‌ مختلفش برای چشیدن طعم قهوه و پیتای معروفش و نگاهی به رویداد معاصر این سرزمین یعنی جنگ‌.
به‌صرف قهوه و پیتا سفرنامه‌ای پرکشش و دلچسب است.
با خواندنش هم می‌شود گشت‌وگذاری به یاد‌ماندنی در بوسنی امروز داشت و هم با قدم‌زدن در پیاده‌روی مارش‌میرا، به دیروز غم‌انگیز این کشور نگاهی مفید انداخت.
      

7

        سارا در خانواده‌ای به دنیا آمده‌است که بویی از محبت، همدلی و آرامش نبرده‌‌است. از وقتی یادش می‌آید مادر از دست پدر همیشه مست کتک می‌خورده و مادر همیشه در مقابل پدر ضعیف واقع می‌شده. پدری که دلبسته‌ی سازمان مجاهدین خلق است و مادری که از نظر سارا مسلمانی ترسوست. در این میان تنها آغوش برادر بزرگترش است که او را آرام می‌کند.

 چیزی نمی‌گذرد که خدای بی‌رحمِ‌ مادرِسارا(!) این دلخوشی را هم از او دریغ می‌کند. دانیال برادر سارا، دوستی مسلمان می‌یابد و به اسلام گرایش پیدا می‌کند. ریش‌های بلند و نتراشیده‌اش، موهای بلند و ژولیده‌اش، پرخاشگری‌هایش و عقاید غیرمنطقی‌اش نشان از عضویت او در داعش دارد. دانیال بعد از مدتی ناپدید می‌شود... 

سارا برای پیدا کردن تنها برادرش، خودش را به آب و آتش می‌زند. هرچه می گذرد بیشتر با جنايات وحشیانه‌ی این گروه آشنا می‌شود و وجودش بیشتر پر می‌شود از نفرت و ترس از اسلام و مسلمان‌ها. اما ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود...

 ‏داستانی پرکشش و هیجان‌انگیز درباره‌ی داعش و مدافعان حرم در ژانری عاشقانه‌امنیتی و حال و هوای ایرانی‌مذهبی!
 از آن دسته رمان‌هاست که نمی‌دانی لحظه بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد و تا آخر کتاب پاراگرافی برای غافلگیری دارد. از آن دسته رمان‌هاست که که وقتی شروعش می‌کنی، نمی‌توانی زمین بگذاری‌اش!

متنی ادبی و احساسی دارد و پر است از آرایه‌های ادبی همچون تشبیه و تشخیص و تضاد. تک‌جمله‌های زیبایی که در متن وجود دارد هر خواننده‌ای را مجذوب خود می‌کند. تصویرسازی و شخصیت‌پردازی‌ داستان جوری‌ است که می‌شود به راحتی در کتاب غرق شد.

 ‏پایانی شیرین دارد به شیرینی اسم کتاب...
 ‏انقدر شیرین که نمی‌توانم صفحات پایانی‌اش را بخوانم از پشت پرده‌ی اشک:)

اما شخیصت "حسام" زیادی بی‌عیب و نقص بیان شده‌‌است؛ خوش‌تیپ، خوش‌اخلاق و شوخ‌طبع، مذهبی و باحیا و محجوب و خلاصه همه‌چیز تمام. حسامی که مثل یک قهرمان وارد زندگی پر از مشکل و نفرت سارا می‌شود و باعث تغییرات اساسی‌اش می‌شود. عاشقانه‌های کتاب فانتزی‌ست و با کلیشه همراه‌ است.

 ‏مادرِ سارا از ابتدا تا انتهای کتاب نقش خاصی ندارد و منفعل است در صورتی که نویسنده می‌توانست این شخصیت را هم مورد توجه قرار دهد. 

رابطه‌ی "سارا و دانیال" هم بیش از حد قشنگ و مسالمت‌آمیز توصیف شده، آخر مگر همه خواهر‌برادر‌ها این‌قدر با هم مهربانند؟!
با این همه خواندنش خالی از لطف نیست، فضای داستان را با وجود همه‌ی عیب و نقص‌هایش دوست داشتم و برایم دلچسب بود.
      

6

        شاهزاده ایتالیا...اسم زیبایی‌ است برایش نه؟
ادواردو همه چیز دارد. پدرش سناتور جیانی آنیلی است و مالک کارخانه‌های ماشین‌سازی فراری، مازراتی، فیات، لامبورگینی و چندین کارخانه‌ی صنعتی، بانک‌های خصوصی، شرکت‌های طراحی مد و لباس، روزنامه‌ لاستامپا و باشگاه فوتبال یوونتوس است و مادرش مارلا کاراچیلو، شاهزاده‌ای یهودی. ادواردو تنها پسرشان است. او تنها وارث مال و اموال پدرش است‌. با این حال ادواردو گمشده‌ای دارد که در یکی از روزهای بیست‌سالگی‌اش آن را پیدا می‌کند. همان‌طور که در کتابخانه قدم می‌زند، کتابی را پیدا می‌کند که سرنوشتش را برای همیشه تغییر می‌دهد...
داستان کتاب دو روایتگر دارد یکی گروهی مستندساز ایرانی که در راستای طرح گفت‌وگوی تمدن‌ها و تهیه مستند از ادواردو آنیلی به ایتالیا می‌روند و دیگری دو خبرنگار ایتالیایی که بعد از مرگ مشکوک ادواردو به دنبال کشف حقیقت‌اند.
اول ارتباط برقرار کردن با کتاب برایم سخت بود چون
 ماجرای گروه مستندساز را یکی از همراهان جمع با فعل مضارع نقل می‌کند و آن یکی از دید راوی روایت می‌شود با فعل ماضی! اما به محض اینکه ماجرای کتاب را متوجه شدم، برایم جذاب شد. وقتی هم که فهمیدم قصه مستندسازها واقعی است، خیلی ذوق کردم و مستندشان را دیدم!
 ‏به نظر من بهتر است قبل از خواندن این کتاب اطلاعاتی راجع به شهید ادواردو آنیلی داشته باشید یا کتاب هایی که درباره زندگی شهید نوشته شده‌اند را خوانده باشید و بعد شروع به خواندن این کتاب کنید.
 ‏من چون از قبل شهید را می‌شناختم و کتاب "من ادواردو نیستم" را راجع به ایشان خوانده بودم، از این کتاب هم خوشم آمد و مشتاق به خواندنش شدم.
 در کل من از خواندنش لذت برم و از زندگی شهید درس‌هایی تازه گرفتم:)
      

5

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

Eunjin پسندید.
مرگ ایوان ایلیچ

29

Eunjin پسندید.
آرمان عزیز :روایت‌هایی مستند از زندگی طلبه بسیجی، شهید آرمان علی‌وردی
          بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین

خوب یادم هست پارسال و در ایام التهاب کشور که هر لحظه خبر شهادت عزیزی از شهدای مدافع امنیت می رسید.
در روزی که خیلی از شهرها شلوغ بود و کشور چهلم سیاهی رو پشت سر گذاشت، دقیقا فردای اون روز بود در حال تماشای تلویزیون با خانواده بودم که اخبار ساعت دو شروع شد و خبر از شهید عزیزی داد که با شکنجه به شهادت رسیده بود...جگرم سوخت و گفتم خدایا به مادرش صبر عنایت کن😔
 بعد از تحقیق راجب شهید فهمیدم طلبه بسیجی بوده بیشتر کنجکاو شدم راجب شخصیت شهید بخصوص بعد از اینکه با نام آرمان عزیز از سوی حضرت آقا خطاب شدند.
مختصری با زندگی شهید آشنا شدم اما بعد از خواندن کتاب آرمان عزیز متوجه شدم حقیقتا چیزی از شخصیت شهید نمی دونستم شهیدی که مطمئنا لایق شهادت بود و هر مرگ دیگری برایش خسران بود اگر مشتاق دانستن حقیقت و شخصیت آرمان عزیز هستید بی هیچ تعللی کتاب آرمان عزیز را بخونید.

آرمان عزیز، شهید آوینی چه زیبا گفت: «غایت خلقت جهان، پرورش انسان هایی است که در برابر شدائد بر هرچه ترس و شک و تردید  و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.» خوشا به سعادتت که غایت خلقت جهان شدی و حسینی وار مظلوم و مقتدر به فیض شهادت نائل شدی عزیز خواهر😭
        

4

Eunjin پسندید.
آرمان عزیز :روایت‌هایی مستند از زندگی طلبه بسیجی، شهید آرمان علی‌وردی

6