در اوایل داستان بسیار جذب کتاب شدم و از زبان یک فرد نابینا توصیفات بسیار دقیق و متفاوت بود و چه زیبا رنگ هارو از زبان یک نابینا نقش بسته بود، رنگ شور قرمز!
دختر تصوری از دنیای بیرون نداشت و حتی بعد از به وجود آمدن حس کنجکاوی با چمدانی که درب خانه بسته شده بود بازهم نمیتوانست نقطه امن خودش را ترک کند مثالی بارز برای نرسیدن های آدمی بود...
رفته رفته که به پایان کتاب نزدیک شدیم سکوت خانه هنگام مریض بودن مادر داشت مرا میخورد!
اینکه از دانشمندی مثل بوعلی در این کتاب استفاده شده بود و در تخیلات دختر نیز همراه بود،اسطوره پردازی به حساب می آمد که در کتاب های امروزی ایرانی کمتر استفاده میشود.
در اخر با وجود نابینایی با کمک بوعلی مادر خود را تشریح و تبدیل به جسدی تجزیه ناپذیر کرد در پایان داستان حس انزجار و رغبت را تشدید میکرد!
چقدر دقیق و جالب اسم کتاب انتخاب شده بود و شخصیت اصلی نیز در انتظار پدر و بوی کتان به همین پایان دچار شد...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.