همین الان که در حال نوشتنم از سویی حالم به آبلوموف میماند(!)، زمانی که باید نامهای ضروری درباره خانه محل زندگیاش مینوشت و نتوانست:
"آبلوموف از نوشتن بازایستاد و نوشته خود را خواند و گفت: «نه، این خوب نیست دو مرتبه «در آن» و دو مرتبه «که»...»
اندکی زیرلب چیزی گفت و چند کلمه را جابهجا کرد و به این نتیجه رسید که «در آن» به طبقه مربوط است و نه به آپارتمان و پای نثرش میلنگد. این عیب را هر طور بود اصلاح کرد و بعد به فکر افتاد که به چه تدبیر میتواند یکی از «که»ها را حذف کند. یک جا بر کلمهای خط کشید و جای دیگر کلمهای افزود. سه مرتبه «که» را جابهجا کرد اما عبارت بی معنی از کار در می آمد یا یک «که» با «که» دیگری مجاور میشد.
ناشکیبا گفت: «خیر. از این «که» دوم به هیچ راه نمیشود خلاص شد. اصلاً مردهشور نامه را ببرد. آدم باید سر خود را با چه مهملاتی درد بیاورد! من دیگر عادت نوشتن اینجور نامهها را از دست دادهام. چیزی هم به ساعت سه نمانده است.» ...".
به اختصار، آبلوموویسم، درد جوانان رشد یافته در رفاه است که رسم جنگیدن و تلاش نمیآموزند؛ تمام آموختههایی که با نظارت و دقت و امید و هزینه والدین کسب کردهاند به همراه همه استعدادشان، در اقیانوس اراده غرق میشود و سرانجام چون کشتیهای شکسته در کف، در سکوت و تاریکی عمر میگذرانند.
این داستان تازگی ندارد و تهش پیداست، اما اگر از دچار شدن به این تقدیر نگرانید، این کتاب تصویری کامل و دردناک برای عبرتآموزی از یک شخصیت خیالیست، که تا آخر عمر به یاد بیاوریدش.
هنر نویسنده در توصیف موبهموی از دسترفتن فرصتهای سعادت انسان ضعیفالنفس و دردسرهای مواجه با تکتک شوربختیهایش است. همچنین گُنچارُف، نویسنده روس کتاب، در کنار آبلوموفِ روس، رفیق شفیقی گذاشته آلمانیتبار به نام اِشْتولْتس (Stoltz)؛ که به عکس، انگار از هر لحظه زندگیاش به قدر کافی کام میگیرد و توقف ندارد. مقایسه این دو دوست است که دو سر طیف اراده و رخوت را میسازد و عمق فاجعه را نمایان میکند.
ادبیات قوی اثر به همراه ترجمه خوب، کشش لازم را ایجاد کرد که منِ بیحوصله حدود ۷۰ روز، ۱۰ صفحه ۱۰ صفحه، پای قصهاش بنشینم و کمدی و درام و تراژدیش را بخوانم. خیلی خودم را نگهداشتم تا وسط راه به سراغ فیلمش نروم. الان اشتولتس درونم خوشحالتر است!