آسمان احمدی

آسمان احمدی

بلاگر
@Zi_ahmadi

22 دنبال شده

200 دنبال کننده

            کتابخوان👩🏻‍🏫
          
_ziahmadi_
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
        بنظر به این کتاب اونقدر پرداخته شده که لازم به توضیح بیشتر داستان نباشه.
یک اثر دیستوپیایی اما نه چندان قوی ( از لحاظ نتیجه)
کتاب دو بعد داره :
بعد اول یک روستایی که روی یک رودخانه بنا شده و رسم و رسومات و آدم‌های عجیب و غریبش!
و بعد دوم جنبه‌های روانشناختی و  هدف نویسنده که محکومیت حکومت‌های توتالیتر بوده!
.
کسانی که این کتاب رو خوندن دو دسته میشن!
یا عاشقش هستن و شاهکار میخونن، با بی معنی و مفهوم و گنگ!
باید گفت این کتاب چیزی میان این‌هاست.
- مخاطبش عام نیست و کسی که مطالعه توی زمینه‌های مربوط بهش - یا کتابهای دیستوپیایی دیگرـ نداشته ممکنه درک درستی از چیزی که نویسنده میخواد بگه نداشته باشه.
- بعد از اون جنبه تبلیغاتی کتاب بود که کتاب رو بالا آورد و اونقدر پرداخت تا در ذهن همه یک اثر شاهکار و رده بالا حساب بشه.
قطعا کسی که به این موضوعات علاقه‌مند هست سراغ این کتاب و امثالش میره اما  کتاب سطح پایین تری نسبت به کتابهای مشهورتر داره.
      

31

         نمیدانم؛ به کتابِ عالی امتیاز بدهم یا ترجمه‌ی بد؟؟!!
آنجا به خواندن کتاب ترغیب شدم که فهمیدم نویسنده از روی علاقه به انیمه‌های Your name و Weathering with you  از آنها الهام گرفته و دنیا و فضای این کتاب را نوشته است، و چه هنرمندانه!!
دنیاسازی و شخصیت پردازی که برندون سندرسون در آن استاد است (از روی تجربه خواندن مجموعه استورم لایت) در این کتاب هم مرا میخکوب کرد.
البته که اگر ترجمه بهتر بود واقعا خواندنش را لذت بخش میکرد.
پایان کتاب فوق العاده بود و برای اولین بار یک کتاب توانست اشک مرا دربیاورد (درواقع داشتم زجه میزدم)
کتاب عکس داشت که خواندنش را خیلی لذت بخش می‌کرد ( چندان با کیفیت نبودند)
البته که در تمام مدت اشکالات ترجمه و ویرایشی مدام جلوی چشمم رژه میرفتند و لذت خواندن را از من می‌گرفتند.
درواقع آنجایی که رشته های اتصال جذابیت کتاب، من را در برمیگرفت، ترجمه بد آنها را قیچی قیچی میکرد.
این کتاب در آخرین روزهای نمایشگاه به چاپ و فروش رسید و  از این کار عجله‌ای (و شاید غیرحرفه‌ای) بیشتر انتظار نمیرفت. 
{کاش نشرها برای کتاب ارزش واقعی کتاب را قائل شوند، نه فقط آنهارا به عنوان منبع درآمد ببینند}
.
در آخر به کتاب امتیاز می‌دهم و یک روز مطمئنا به سراغ نسخه اصلی کتاب خواهم رفت تا لذت خواندنش را کامل بچشم.
      

8

فعالیت‌ها

1984

14

ماجرای نزاع ایوان ایوانویچ و ایوان نیکیفورویچ
میل به جاودانگی که در نهاد انسان پایه‌ریزی شده‌است تخم طمع و خودخواهی را در ذهن او می‌کارد. آدمی می‌انگارد که آنقدر زنده است که تنها براساس میل‌ش به جمع‌آوری و احتکار بزند؛ بدیهی است که در این مسیر با "دیگری" به تضاد می‌رسد و از "دیگری" عبور کند تا امیال خود را ارضا و نفسانیتِ انسانی‌ش را اقناع کند.
اخلاق در رهگذار همین تضاد بوجود می‌آید.
گاهی یک جمله می‌تواند تا ابد بین دو دوست را جدایی بیاندازد. 
داستان دو نجیب‌زاده که نه‌تنها همسایه که دو دوست قدیمی هستند اما یک تفنگ چنان نفرتی را می‌پروراند که آتشش هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود.
ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ روایتی اجتماعی از برخورد آدمی با دیگری‌ش است. برخوردی که مبتنی بر  فردیت‌گرایی لیبرالیستی که همه‌چیز را در انحصار شخص می‌پندارد. اگرچه دعوا بر سر چیز بی‌ارزشی است اما روایت گوگول نقدی است بر خودمحوری لیبرالیستی که تعریفی ناقص از آزادیِ فردی ارائه می‌دهد: آزادی حق اعمال اراده بر جهان است تا زمانی که مزاحمتی برای دیگری وجود نداشته باشد. 
 طنز از نظر من دقیقا همین است دوستان. تفنگی که در رخت‌شویی شسته شده و برای خشک شدن با گیره آویزانِ بند رخت می‌شود و می‌شود سرآغاز نزاعی چندین ساله میان دو دوست_که اگرچه باهم رفیق‌اند اما سرشار از تعارف و رودربایستی هم هستند. 
ماجرایی که دقیقا همانقدر که دور از ذهن بنظر می‌رسد قریب به ذهن هم هست.
.
.
.
.
گوگول را دوست دارم.
برخلاف شاگردانِ فرهیخته‌اش، گوگول نه حوصله سربر است و نه با آن آب‌و‌تاب توصیفات بی‌حد که مشخصه رمان روسی است آدمی را می‌آزارد.
برخلاف داستایوسکی، پیچیدگی را در سادگی بیان می‌کند و زهر نقد اجتماعی را با طنز خاص خودش ملیح می‌کند اما طنزش مبتذل نیست، خاص خودش است.
بنظرم گوگول از شاگردانش ناامید‌تر و از دنیاخسته‌تر است اما این حس خستگی را هنرمندانه بروز می‌دهد.
وقتی کتابش را تمام کردم جمله تورگینف در ذهنم تکرار شد:"براستی که همه ما از زیر شنل گوگول برآمده‌ایم..."
          میل به جاودانگی که در نهاد انسان پایه‌ریزی شده‌است تخم طمع و خودخواهی را در ذهن او می‌کارد. آدمی می‌انگارد که آنقدر زنده است که تنها براساس میل‌ش به جمع‌آوری و احتکار بزند؛ بدیهی است که در این مسیر با "دیگری" به تضاد می‌رسد و از "دیگری" عبور کند تا امیال خود را ارضا و نفسانیتِ انسانی‌ش را اقناع کند.
اخلاق در رهگذار همین تضاد بوجود می‌آید.
گاهی یک جمله می‌تواند تا ابد بین دو دوست را جدایی بیاندازد. 
داستان دو نجیب‌زاده که نه‌تنها همسایه که دو دوست قدیمی هستند اما یک تفنگ چنان نفرتی را می‌پروراند که آتشش هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود.
ماجرای نزاع ایوان ایوانوویچ و ایوان نیکیفوروویچ روایتی اجتماعی از برخورد آدمی با دیگری‌ش است. برخوردی که مبتنی بر  فردیت‌گرایی لیبرالیستی که همه‌چیز را در انحصار شخص می‌پندارد. اگرچه دعوا بر سر چیز بی‌ارزشی است اما روایت گوگول نقدی است بر خودمحوری لیبرالیستی که تعریفی ناقص از آزادیِ فردی ارائه می‌دهد: آزادی حق اعمال اراده بر جهان است تا زمانی که مزاحمتی برای دیگری وجود نداشته باشد. 
 طنز از نظر من دقیقا همین است دوستان. تفنگی که در رخت‌شویی شسته شده و برای خشک شدن با گیره آویزانِ بند رخت می‌شود و می‌شود سرآغاز نزاعی چندین ساله میان دو دوست_که اگرچه باهم رفیق‌اند اما سرشار از تعارف و رودربایستی هم هستند. 
ماجرایی که دقیقا همانقدر که دور از ذهن بنظر می‌رسد قریب به ذهن هم هست.
.
.
.
.
گوگول را دوست دارم.
برخلاف شاگردانِ فرهیخته‌اش، گوگول نه حوصله سربر است و نه با آن آب‌و‌تاب توصیفات بی‌حد که مشخصه رمان روسی است آدمی را می‌آزارد.
برخلاف داستایوسکی، پیچیدگی را در سادگی بیان می‌کند و زهر نقد اجتماعی را با طنز خاص خودش ملیح می‌کند اما طنزش مبتذل نیست، خاص خودش است.
بنظرم گوگول از شاگردانش ناامید‌تر و از دنیاخسته‌تر است اما این حس خستگی را هنرمندانه بروز می‌دهد.
وقتی کتابش را تمام کردم جمله تورگینف در ذهنم تکرار شد:"براستی که همه ما از زیر شنل گوگول برآمده‌ایم..."
        

3

Belladonna
          خب از اونجایی که خیلی وقته بلادونا رو خوندم الان یادداشت نوشتن یکم عجیبه... ولی بیاین براتون یچیزایی بگم
اول اینکه این کتاب دارک رومنس نیستتت یه فضای گوتیک طور داره و خب نمی تونم بگم خلاقیت خاصی استفاده شده.
این دختره (شاید بارتون نشه اسمش یادم رفته و مجبورم یدور دیگه بخونمش) زمانی که یه بچه کوچولو بوده مادرش که زن زیبایی بوده یه مهمونی  میگیره مثل تمام اشراف زاده ها و دوک ها ... همون روز تمام افرادی که توی مهمونی بودن میمیرن بجز همین دختر داستانمون که تا بزرگ بشه انگار همه جوره مرگ رو امتحان میکنه ولی مستر مرگ جون این دختر رو نمی گیره و... درواقع از تواناییش خارجه
من این کتاب رو میخوندم بشدت بهم حس دو تا کتاب زندگی نامرئی ادی لارو و ا تاچ آف دارکنس میداد. بعد وای شخصیت دختر هم اعصاب خورددددد کنننن حداقل برای من وای چقدر از این مدل دخترا بدم میاد چرا خب تو همه ی این رمان های امروزی یه دختر مزخرف وجود داره ؟ بگذریم از اون کتابایی بود که شخصیت های فرعی برام بشدت جذاب تر بودن و دختر اصلیه برام جذابیت نداشت بجز یسری جاها که یکم فقط یکم جدید بود و نکته ی بعدی نویسنده نتونسته بود به خوبی فضا سازی کنه بنظرم فیلم کلاسیک و کتاب کلاسیک باید بیشتر میخوند حالا چرا؟ چون اطلاعات و توصیفاتش چرت چرتتت بود هر لحظه هم تصویر راهروی اتاقش تغییر میکرد یه کتاب ضعف به این بزرگی و تو چشمی داشته باشه زشته همونطور که قبلا اشاره کردم شخصیت فرعی هاش بشدت خوب توصیف شده بودن و خیلی با این نکته حال کردم پس دو ستاره و نیم!
این کتاب جلد های دیگه هم داره که تا اونجایی که میدونم ربطی بهم ندارن و میشه مستقل خوند.
        

21

راهنمای مردن با گیاهان دارویی

24

بندها
          کتاب از سه مسیر طی میشه: مادر/زن، پدر/شوهر، فرزند
خانواده‌ای چهارنفره با عشقی که گریبانگیر پدر خانواده میشه و بخاطر رسیدن به اون زن (لیدیا) همسر و بچه هاشو ول میکنه از هم میپاشه. مرد به دنبال خواسته‌ی خودش میره و توجهی نداره که چه بلایی بر روان همسر و بچه هاش میاره. اما بلاخره این مرد برمیگرده به جایی که قبلا بهش میگفت خانواده

روابط زوجین و الگوبرداری‌های بچه ها از رفتارهای سمی پدر و مادرشون (مثل میل زیاد مادر به پول جمع کردن و حتی برای خودش خرج نکردن، کنار کشیدن پدر از یسری از مسائل و همه چیز را به همسرش سپردن و نشون دادن خودش به عنوان یک شوهر و پدر ضعیف) باعث میشه که اونها از پدر و مادر خودشون یجورایی کینه بگیرن و حتی هنوز که پدر و مادر زنده هستن به فکر این بیوفتن که خونه شخصی اونها رو بفروشن تا از پولش استفاده کنن. اینقدر این تزریق سم زیاد هست که دختر خانواده دلش نمیخواد حتی ازدواج کنه و یا بچه بیاره چون تمام اون اتفاقاتی که سر خودش اومده هنوز براش تازگی داره حتی تو سن ۵۰ سالگیش
بچه ‌ها با بندهایی به پدر و مادرشون متصلن (چه بخوان و چه نخوان) و جنس این بندهاست که بعدها نشون میده زندگی اون بچه‌ها در سلامت هست یا نه. و وای از روزی که نباشه.

من کتابو دوست داشتم و تو این کتاب گناه واندا رو یجورایی در حد گناه  آلدو میدیدم. آلدو یجور خودخواهی داشت (خراب کردن پل های پشت سر به قیمت رسیدن به چیزی که فقط باهاش حالش خوب بشه و از زندگی لذت ببره) و واندا هم یجور (خراب کردن وجهه پدر در جلوی چشمان بچه‌ها و کوچیک شمردنش)
        

20

کجا می روی؟

15