طه احمدی‌زاده

تاریخ عضویت:

خرداد 1403

طه احمدی‌زاده

@Taha_ahmadizade

44 دنبال شده

23 دنبال کننده

                مشغول تحصیل رشته جامعه شناسی  هستم و کتابایی که میخونم بیشتر تو زمینه ادبیات، تاریخ، فلسفه، سیاست و جامعه شناسی خلاصه میشه.
              

یادداشت‌ها

        ...ما غریب ترین، بی رفیق ترین و مستقل ترین انقلابِ جهان را داشته ایم.
هیچ دستی برای کمک به ما دراز نشد.
هیچ صدایی از هیچ کجا برنخاست.
دنیا ایستاد و نگاه کرد تا یک بار دیگر شاهد لِه شدن ملتی باشد، و در نهایت، اظهار تاسفی کند و قطره اشکی بر گور مردمی که به رگ زده بودند تا آزادی را به دست آورند بیفشاند. پیام های تبریک را، دخترم فروبگذار. آنها شوخی های دردناک و غم انگیزی است...
اینها بخشی از نامه‌ی نادر ابراهیمی در جوابِ فاطمه، دختری انقلابی (به معنای مصطلح آن در دهه ۶۰) که رو به روی دانشگاه تهران و در شمال تهران در مناطقی مثل الهیه و امانیه و هزار "ایه"‌ی دیگه به قول خودش کتب انقلابی می‌فروخته است، نوشته است. فاطمه ای که معتقد است، ابراهیمی بیشتر نسبت به ادبیات احساس مسئولیت می‌کند تا نسبت به دردمندان ِ جامعه.  فاطمه‌ی آنروز وجدان عمومی جامعه کنونی ماست با سوالی مشترک: انقلاب ما به ما چه داد؟ انقلابی که ابراهیمی می‌گوید: دستاوردی داشته است نه در خور عظمتش و نه چنان که با آرزوهای ما همساز باشد.  این انقلاب چه داشته؟ در صفحات پایانی او جواب را داده است و فارغ از داده ها او در فاطمه ها مرضی را یافته که در جهت مداوای آن درد، سعی می‌کند همان  مفهومِ "نهضت ادامه دارد" را تبیین کند. بار ها به فاطمه می‌گوید که دختر مبارزم فاطمه! تصور انقلاب، همان انقلاب نیست... پس برخیز و انقلاب را ادامه بده.  دختری را در دانشگاهمان می‌شناسم که خیلی شبیه به فاطمه‌ی ماجرای ماست... و با شخصی ازدواج کرده است که شبیه نادر ابراهیمی است. چقدر نسل ما خوب اند... من عاشقانه فاطمه این داستان را دوست دارم و جواب های نادر را هم.
      

16

        اینکه توقعِ "به خوبی" رقم خوردن سرنوشت شخصیت های داستان را داشتم اذیتم کرده است. هرچه قرار بود لذت برده شود، در اثنای کتاب بود. "در پایان، هیچ خبری نیست"، انگار داستایوفسکی با این پایان‌بندی این را به من فهماند. پرنس باز مریض شده به سوئیس بازگشت و عاقبت به قول داستایوفسکی "این زن" به دست مردی که دیوانه اش بود بر سر هیچ و پوچ کشته شد و "آن زن" هم قربانی مردی مکار شد و آنچه خانواده اش می‌ترسیدند آخر بر سرشان آمد. چرا به یک سرانجام نیک نرسیدیم؟ اوضاع زمانه داستایوفسکی چنین احساسات و پایان محتومی را به او القا کرد؟ پس امید چه؟ آیا ابله به خاطر عرف زمانه‌ی پول پرستِ روسیه به پرنس مشکین توصیف شد و یا او به راستی ابله بود؟ گویا خود خواننده باید در اثنای کتاب خودش نتیجه گرفته باشد و داستایوفسکی مسئولیت برداشت ها را به عهده نمی گیرد. تا جایی که خودش در پایان، در قسمت هایی که به عنوان دانای کل و سوم شخص روایت داستان را به عهده دارد اظهار بی اطلاعی از صحت کلی روایاتی که خود دارد می‌نویسد می‌کند. این باعث می‌شود کمی به آدم بر بخورد. ولی قضیه دقیقا همین است. تو ی خواننده چه حالتی بهت دست داد؟ عبرت گرفتی؟ متنفّر شدی؟ دلسوزاندی؟ احمقش خواندی؟ باشد... مهم نیست. من روی پول کتاب قمار کرده ام. حتی انگار او روی احساسات خوانندگان کتابش هم قمار کرده است.
      

12

        نکته جالبی که درباره برونو نظرم را به خود جلب کرد، مدّتِ هشت ساله‌ی حبس او در زندان یا سیاه چاله های روم مقدّس است. چرا از وقتی که مأموران تفتیش عقاید او را در ونیز گرفتند، یعنی سال ۱۵۹۲ تا آخرین محاکمه اش در روم که منجر به سوزاندن او شد، یعنی ۱۶۰۰، هشت سال طول کشیده است؟ آیا کلیسا سایر بدعت گذاران را هم طی چنین بازه طولانی سرانجام اعدام می‌کرد یا برونو اینچنین شد؟ برونو که بوده و چه خصوصیت منحصر به فردی داشته است که کلیسا هشت سال معطل توبه او می‌ماند؟ از طرف دیگر او در اول ورودش به ساختار کلیسا عضو فرقه دومینیکن ها شده است؛ فرقه ای که توسط دومینیک قدیس به منظور مبارزه با بدعت گذاران و تصحیح فرائض مسیحیت مثل ساده زیستی  تأسیس شد و نخستین بار توسط ایشان بود که دستگاه های تفتیش عقاید شکل گرفت، و بعد تر از این فرقه جدا شده و از کلیسای تحت تعلیم ایشان فرار می‌کند.این که عضو این فرقه شد حاکی از روحیه بدعت ستیزی او و در عین حال مصلح بودنش است، اما جدا شدن از این فرقه چه چیزی را حکایت می‌کند؟ آیا او آن اصلاحی که مدنظر داشت را نمی‌توانست در این قالب رغم بزند؟ اما او علی‌رغم اختلافاتش با کلیسا، با لوتر و کالون هم اختلاف دارد و هیچگاه خویش را پروتستان (معترض به کلیسا و این مسیحیت منحرف) ندانسته و به مسلک آنها در نمی‌آید. برونو در برابر دادگاه ونیز اعلام کرد:《 من کتاب های کالون و بدعتگذاران دیگر را خوانده ام، نه به این دلیل که تعالیمشان را بیاموزم یا آنها را تکمیل کنم؛ چون فکر می‌کنم آنها از خودم بی سواد ترند. این کتاب هارا صرفا از سر کنجکاوی خوانده ام.》(ص۱۲۴) او در اندیشه اصلاح است. 《او خودش را ضد کاتولیک نمی دانست امّا اعتقاد داشت که می‌تواند زندان بان هایش را به کیش دیگری بگرواند و عقایدش را حتی به خود پاپ بقبولاند 》(ص۲۳) او قاعده را به هم نمی‌زند. او زیر میز مسیحیت کلیسای کاتولیک واتیکان نزده است. او هشت سال پای ثمره درختی که با خون خود آبیاری کرده است نشسته است و من احتمال می‌دهم هم اوست که مقدمات عصر روشنگری و هدایت رنسانس به سمت صلاح و بالندگی را مهیّا کرده است. این پایمردی و ثابت قدمی، نکته جالب دوم است. او در دل همان نظامی که نکوهشش می‌کرد به نظام بهتر رهنمون شده بود (راهنمایی شده بود) چنانچه تمام راهبان اصلاحات خواه مانند کالون و لوتر. اما تنها جوردانو برنو است که که می‌خواهد از دل همان نظام به سمت نظام بهتر راهنمایی کند (نه با برهم زدنش). کاری که کالون و لوتر در آن عاجز بودند. آنها بدون حفظ نظام عقیدتی پیشین، نظامی نو درانداختند و ربط این نظام نوین با قبل را وا گذاشتند که منجر به شکاف و تعارض میان این دو منظومه عقیدتی و قتل های  چند ساله میان مسیحیان کاتولیک و پروتستان شد. او تحولی که می‌خواهد بیافریند را با انقلابی در ابعاد سیاسی و اجتماعی توأم نمی‌خواهد. اودر پی ایجاد تحول در زمینه افکار و آراء است و انقلابش را در این زمینه ها پایه می‌ریزد. او کتاب شام خاکستر را در دفاع از کوپرنیک و انقلابی که در تقابل با ایده زمین مرکزیِ ارسطو در زمینه اختر فیزیک به راه انداخت، نوشت. و کتاب شورهای قهرمانانه که در قالب شعر با ترکیبی فلسفی است را درباره تلاش انسان برای دستیابی به حقیقت می‌نویسد. او در حال انعقاد نطفه‌ای در چرخه زمان است که بعد تر حامله افرادی مثل نیوتن، لایب‌نیتس و... می‌شود. تا آنجا که "مایکل وایت" که سرگزشتنامه نویسی زبده است می‌نویسد:《برونو یکی از شخصیت های تاریخی است که مدام، به نحوی مرموز در آنچه لااقل به ظاهر، مربوط به سرگزشتِ دیگر مردمان است، پدیدار می‌شود.》او تاثیر برونو را در زندگینامه نیوتن که در کتاب "نیوتن، آخرین ساحر" نوشته است، ردیابی می‌کند و باز  نشان برونو را در زندگینامه داوینچی در کتابِ لئوناردو، اولین دانشمند، باز می‌یابد. برونو در جریان طرح نویی که برای اطلاح کلیسا و احیای مسحیت دارد در می‌اندازد، اینبار تماما به تمثال، شبیه مسیح است. او آمده تا مانند مسیح که معبد اورشلیم را از لُوس صرافان پاک کرد، حریم کلیسای واتیکان و دامن مسحیت را از لکّه کشیش های زراندوز پاک کند. و عصای شبانی مسیح را که در دست ایشان به قلاده‌ی رام کننده مردم در جهت امیال کلیسا بدیل شده است باز به عیسی، خادم بلافصل خدا بازگرداند. اما موچنیگو شخصی که برونو را برای حمایت مالی و اجتماعی  به ونیز دعوت کرده بود، مانند یهودا اسخریوطی او را به ثمنی بخش می‌فروشد و او  به دستِ فریسیانی که اینبار درلباس کشیشانِ خادم مسیح خود را احیا کرده اند، به قیصر سپرده می‌شود تا اعدام شود. آثار او مانند شام آخری است که افکار او را به گوشت و خونش تبدیل کرده است تا بدن نیمه جان اندیشه و دین را ارتزاق و احیا کنند. او خود را در جهت بالندگی و هدایت غرب و انسانیت خرج کرد. روحش غریق رحمت باشد. یادش باعث فرخندگی باشد‌.
      

5

        توی سال کنکور، مدرسه مان برای اردوی مطالعاتی ما را برده بود مشهد. حسینیه قزوینی‌ها. من همراه خودم کتاب شازده کوچولو را برده بودم. از این کتاب اصلا خاطره خوشی نداشتم. بچه ای حدودا هفت، هشت ساله بودم که به تشویق خانواده مبنی بر اینکه ما این رو خواندیم خیلی خوب بوده و حتی آقای خامنه‌ای تعریفش را کرده است و غیره و غیره لای این کتاب را باز کرده بودم. چند صفحه اولش را خواندم. مار بوآیی که فیلی را خورده است. گوسفندی که درون خانه است. اصلا با کتاب حال نکردم انداخته بودمش گوشه ‌کتابخانه. مقرر بود ده سال بگذرد و در هجده سالگی وقتی فشار کنکور دلم را برای فهم مطالبش آماده کرده بود به او برگردم. خلاصه یک روز صبح وقتی بچه ها خواب بودند و من زود تر پاشده بودم، شروع به خواندنش کردم. خواندم، اشک تو چشمانم جمع شد. خواندم گریه ام گرفت. خواندم و به مرحله های های بلند گریه کردن رسیدم. از ترس اینکه بچه ها از صدای گریه ام بیدار نشوند رفته بودم زیر پتو.
بسیار حال من را خوب کرد.
      

15

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

مفهوم آیرونی با ارجاع مدام به سقراطیا این یا آنیا این یا آن

آثار کی‌یرکگور به ترتیب سال.

7 کتاب

اولین مواجهه من با کی‌یر‌کگور سال کنکور و داخل کتاب فلسفه دوازدهم بود. آنجا که نوشته بود او از بنیانگذاران اگزیستانسیالیسم بوده و جمله ای از او روایت کرده بود که: "ایمان هدیه الهی است که به انسان می‌بخشد". بعد تر به صورت گذری در تک واحد مبانی فلسفه دانشگاه باز به او برخورد کردم که منجر شد به خواندن نامه‌ی جالبی که به خانمی که دوستش داشت و هیچوقت به او نرسید. "رگینه". کسی که بعده ها مشخص شد شخص بی‌نامی است که سورِن همیشه آثارش را به او تقدیم می‌کرد. «شخص بی‌نامی که نامش روزی نامیده خواهد شد»، تقدیم‌نامه ای بود که اوایل کتبش می‌نوشت. چند روز پیش داخل نمازخانه‌ی خانه‌ی اندیشه ورزان با آقای کاشانی یکی از دانشجویان علوم سیاسی رو به رو شدم. درگیر پایان‌نامه اش بود. از او موضوعش را پرسیدم. گفت تاثر اندیشه کی‌یرکگور بر یکی از فیلسوفان سیاسی که یادم نیست. این صحبت من رو یاد اولین برخوردم با آثار او انداخت که کتاب بیماری منتهی به مرگ بود. این کتاب را برای گذروندن وقت تا رسیدن به مشهد انتخاب کرده بودم. توی اولین صفحات فهمیدم که چه اشتباه بزرگی کرده ام. دو ساعت گذشته بود و من فصل اول رو بالای هفت بار خوانده بودم و باز هم حس می‌کردم درست نفهمیده ام. نه می‌توانستم کتاب را پرت کنم اونور و نه می‌توانستم از سد واژگان و نظم عجیبشان عبور کنم و پیش بروم. من جذب کتاب شده بودم. این اثر داشت در مورد احساساتی ترین حالات بشری به منطقی ترین شکل ممکن توصیف و تبیین می‌کرد. این تناقض بود که من رو جذب کرده بود و بر‌آن داشته است که لیست سلسله آثارش را ب اساس سال نوشته شدنشان ترتیب بدهم.

9

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.