هر دو در نهایت می میرند:
دلم می خواهد کمی، حتی به اندازه یک روز برای خودم زندگی کنم، خودم را ببوسم و دوست داشته باشم. احساس تازه متولد شدن داشته باشم و برای زندگی ام تلاش کنم به خواسته هایم برسم و هدف را، زیبایی دنیا را، رفاقت را، تجربه کردن را فدای هیچ یک از لحظات ترسناک و تفکرات نفرت انگیز نکنم.
برای یک خنده بیشتر، یک نفس عمیق تر بجنگم و شادی کنم فریاد بکشم و همراه و هم صدای دنیای شاد و شیرین نوجوانی و جوانی شوم. بدون ترس از مرگ
از کتاب هر دو در نهایت می میرند متشکرم:
برای شجاعتی که بهم داد
حس آزادی که داد
ترسی که از دلم بیرون کرد
فرصت هایی که بهم نشان داد
مسیری که برایم باز کرد
و شخصیت مهم و اصلی زندگی که بهم نشان داد (یعنی خود عزیزم!)
قدرت قلم نویسنده گاهی میخکوبت می کند؛ زیبایی و عذابی لذت بخش را همراه با بغض و خنده،شادی و غم روانه سینه ات می کند و چشمت را به سوی جهانی واقعی باز می کند.
بابت نبود قاصد مرگ نمی دانم شاد باشم یا نه اما از فرصتی که قاصد مرگ متیو روفوس برایم به ارمغان آوردند متشکرم در درون من هم متیو بود و هم روفوس، روفوسی که فراموش شده و زودتر از موعد کفن پوشیده بود.
از این کتاب متشکرم بابت فرصت هایی که یادم آورد و حال خوبی که بهم داد از تمام وجود دلم برای ترس و احتیاط های متیو و دلسوزی و رفاقت و مرام روفوس تنگ خواهد شد.