صبوراز

صبوراز

بلاگر
@Sabourazzz

22 دنبال شده

27 دنبال کننده

            
          

یادداشت‌ها

        روایت سفر، اما نه به آن معنا که می‌شناسیم.

مهزاد الیاسی با این کتابش از این جمله معروف- که دیگر تکرار دارد نخ‌نمایش می‌کند- که «هر سفر یک سفر به درون است» یک‌جورهایی اعاده حیثیت کرد؛ طوری که اساساً گویی در درون سفر می‌کرده، و حالا از قضا در سفرِ بیرون هم بوده.

روایت مراسم نپالی این کتاب میخکوبم کرد و روایت روستای دَوان آنی بود که حظ بردم ازش. 

نقدم این است که همان برگ برنده‌اش که کاربرد هنرمندانه‌ی کلمات است، چندجا از فرط استفاده شد نقطه‌ی ضعفش؛ به منِ خواننده حس مواجهه با چیزی شبیه ارزانی کردنِ رگباریِ ترکیب‌های بدیع می‌داد، و در نتیجه روایت از ریتم می‌افتاد.

خلاصه اینکه در زمانه‌ی «رشته‌استوری» ساختن از سفر و قطار کمیت‌زده‌ی هایلایت‌های اینستاگرام، این کتاب درباره‌ی کیفیت بود. از زبان یک دختر کوله‌گرد، هیچ‌هایکر (مرام‌سوار؟) و ماجراجو، حرف از تنهایی، سکوت، سکون، عرفان و طلب می‌زد و آشنایی‌زدایی غریب و دلچسبی می‌ساخت. خواندنی‌ست و چندین روایتش، به یادماندنی.
      

20

ویدئو در بهخوان
        این اولین کتابیه که از بهمن‌بیگی خوندم و چه دیر، چه دیر.

اول اینکه چه خوشبخت بوده عمرش کفاف داده خودش شرح کارهاش رو بنویسه، و چه عجیب که این آدمِ اجرایی‌کار و پرمشغله، چنین قلمی داشته: تمیز، بدون حشو، غنی، و روان. 

دوم اینکه به طرز دلچسبی  با خواننده صادقه. قهرمان نیست. یکی از ماست؛ چونان که ما حسرت می‌خوریم، دلگیر می‌شیم، ناامید می‌شیم، کم میاریم، مردد می‌شیم، می‌ترسیم، و حتی تنها می‌شیم.

سوم اینکه در حیرت بودم از اینکه کتاب این‌قدر برای امروزِ امروزِ امروز، نکته‌ی یادگرفتنی داره. اینه که می‌تونم کتاب رو به هرکسی که دغدغه‌ی آموزش داره توصیه‌ و هدیه کنم. از معلم مدرسه گرفته تا سیاستگذار حوزه آموزش و پرورش. از خیّر مدرسه‌ساز تا کارشناس سازمان برنامه و بودجه تا فعال مدنی. من هیچ‌کدوم این‌‌ها نیستم و هم‌چنان به صرف اینکه «حق بر آموزش» برام دغدغه‌ست، هم بسیار لذت بردم، هم الهام گرفتم و یاد گرفتم.

آخر اینکه دلم پر می‌کشه برای ساخته شدن یه مینی‌سریال یا فیلم بلند ازش؛ حین خوندن کتاب مدام تصویر لانگ‌شات دشت‌های سبز بکری رو می‌دیدم که یه معلم عشایری سوار بر قاطرِ یواشش در حالی که توی خورجینش یه تخته سیاهه داره ازش عبور می‌کنه تا به اون چادر سفید وسط کلی سیاه‌چادر توی عمق تصویر برسه. یا اون ژیان مشکی‌ای رو می‌دیدم که زیر برف سفید سنگین توی سنگلاخ جاده گیر کرده و بهمن‌بیگی و راهنماهای تحصیلی همراهش دارن با دست‌های قرمزشده بیل می‌زنن زیر برف و راه باز می‌کنن. لازم نبود خیلی به تخیلم زحمت بدم. خود نویسنده انقدر شرح‌هاش جزئیات دلکش داره که با خودت فکر می‌کنی نکنه واقعاً این فیلم رو دیدی.

اما بعد، 
امان از دست‌های خالی و عزم‌های بلند، امان.
      

36

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

صبوراز پسندید.
داربست
مواجهه‌‌ی خیلی عجیبی با کتاب داشتم.
یکی دو ماهی بود که کتاب را هدیه گرفته بودم و گذاشته بودمش کنار تخت تا نوبتش بشود.
راستش خیلی هم تمایل نداشتم سراغش بروم، در ذهنم اینطور بود که «ای بابا مهران مهاجر خیلی زیادی عجیبه، من نمیفهممش، حوصله هم ندارم که تلاش کنم برای فهمیدن چیز به این سختی...»

اما امروز صبح بعد از اینکه یک یادداشت برای کتاب دیگری نوشتم و کمی بهخوان را بالا پایین کردم، نگاهم بهش افتاد، همینجوری که داشتم یک وری نگاهش می‌کردم گفتم «بذار بخونیمش/ببینیمش بره، کنار تخت خلوت بشه یه ذره...»
اما الان که خواندم و دیدمش فکر می‌کنم حالاحالاها جایش زیر سرم است و دیگر دلم نمی‌خواهد منتقلش کنم توی کتابخانه...

کتاب، کتاب عکس است. یعنی یک صفحه مقدمه دارد بعد در هر صفحه یک عکس هست و یک عنوان و تاریخ... و همین.

و ماجرا از مقدمه شروع شد.
توصیف جهان از نگاه مهران مهاجر، کلماتش درمورد عکس و بُعد و کادر دلم را برد...
«این عکس‌ها از آسمان می‌آغازند، به زمین می‌رسند و در زمین می‌سُرند و دست آخر می‌خزند درون دوربین. اما تمام نمی‌شوند. انگار می‌خواهند از چارچوب اتاق تاریک هم بگریزند.»

بعد با این حالِ خوش وارد عکس‌ها شدم... و زیبایی...
برای من این مجموعه زیبایی خالص بود، در ظاهر موضوعات بیش از حد ساده و پیش‌پا افتاده هستند، عنوان عکس‌ها یک همچین چیزهایی است: طناب سبز و کاغذ، در، میز و سیم، آجر... 
من اما وقتی به عکاس فکر می‌کردم و سعی می‌کردم حال و احوالش را موقع گرفتن عکس‌ها (موقع کشف زیبایی در جزئیات ساده‌ی جهان) تصور کنم قند در دلم آب می‌شد... 
یادم افتاد که عکس‌ها چقدر شبیه به خود او هستند، آرام و لطیف و محترم... به نظرم دیدن زیبایی و لطافت در سیم برق یا انعکاس بطری آب معدنی در شیشه‌ی قطار کار هرکسی نباید باشد...خلسه‌ای که بعضی عکس‌ها دارند به طرز خوشایندی شیرین‌ است...

دیدنشان در نمایشگاه با ابعاد درست حسابی و چاپ بهتر حتما تجربه‌ی خیلی دلچسب‌تری می‌شد... اما همین مواجهه‌ی کوچک هم دلم را روشن کرد، باعث شد احساس کنم دنیا جای خیلی زیباتریست از آنچه که تصور می‌کردم... هنر یک همچین چیزی باید باشد احتمالا...
          مواجهه‌‌ی خیلی عجیبی با کتاب داشتم.
یکی دو ماهی بود که کتاب را هدیه گرفته بودم و گذاشته بودمش کنار تخت تا نوبتش بشود.
راستش خیلی هم تمایل نداشتم سراغش بروم، در ذهنم اینطور بود که «ای بابا مهران مهاجر خیلی زیادی عجیبه، من نمیفهممش، حوصله هم ندارم که تلاش کنم برای فهمیدن چیز به این سختی...»

اما امروز صبح بعد از اینکه یک یادداشت برای کتاب دیگری نوشتم و کمی بهخوان را بالا پایین کردم، نگاهم بهش افتاد، همینجوری که داشتم یک وری نگاهش می‌کردم گفتم «بذار بخونیمش/ببینیمش بره، کنار تخت خلوت بشه یه ذره...»
اما الان که خواندم و دیدمش فکر می‌کنم حالاحالاها جایش زیر سرم است و دیگر دلم نمی‌خواهد منتقلش کنم توی کتابخانه...

کتاب، کتاب عکس است. یعنی یک صفحه مقدمه دارد بعد در هر صفحه یک عکس هست و یک عنوان و تاریخ... و همین.

و ماجرا از مقدمه شروع شد.
توصیف جهان از نگاه مهران مهاجر، کلماتش درمورد عکس و بُعد و کادر دلم را برد...
«این عکس‌ها از آسمان می‌آغازند، به زمین می‌رسند و در زمین می‌سُرند و دست آخر می‌خزند درون دوربین. اما تمام نمی‌شوند. انگار می‌خواهند از چارچوب اتاق تاریک هم بگریزند.»

بعد با این حالِ خوش وارد عکس‌ها شدم... و زیبایی...
برای من این مجموعه زیبایی خالص بود، در ظاهر موضوعات بیش از حد ساده و پیش‌پا افتاده هستند، عنوان عکس‌ها یک همچین چیزهایی است: طناب سبز و کاغذ، در، میز و سیم، آجر... 
من اما وقتی به عکاس فکر می‌کردم و سعی می‌کردم حال و احوالش را موقع گرفتن عکس‌ها (موقع کشف زیبایی در جزئیات ساده‌ی جهان) تصور کنم قند در دلم آب می‌شد... 
یادم افتاد که عکس‌ها چقدر شبیه به خود او هستند، آرام و لطیف و محترم... به نظرم دیدن زیبایی و لطافت در سیم برق یا انعکاس بطری آب معدنی در شیشه‌ی قطار کار هرکسی نباید باشد...خلسه‌ای که بعضی عکس‌ها دارند به طرز خوشایندی شیرین‌ است...

دیدنشان در نمایشگاه با ابعاد درست حسابی و چاپ بهتر حتما تجربه‌ی خیلی دلچسب‌تری می‌شد... اما همین مواجهه‌ی کوچک هم دلم را روشن کرد، باعث شد احساس کنم دنیا جای خیلی زیباتریست از آنچه که تصور می‌کردم... هنر یک همچین چیزی باید باشد احتمالا...
        

60

صبوراز پسندید.
جمعه را گذاشتم برای خودکشی : پنج تک نگاری درباره ی دیدن و زیستن
          کتاب را از بوکسل خریدم، با آپشن دریافت حضوری...
صبح پیاده رفتم تا انقلاب، کتاب را از کتابفروشی تحویل گرفتم، دو قدم بالاتر در کافه‌ای نشستم، چیزکی سفارش دادم و کتاب را به معنای واقعی در یک نشست خواندم...

راحت بود، گیرا بود و لبخند داشت...
لبخند داشتن همیشه مرا خوشحال می‌کند.
یک چیز دیگر که خیلی خوشحالم می‌کند عکس است، دیدن عکس، گرفتن عکس و حرف زدن درباره‌ی عکس‌ها...

بعد از دانشگاه دیگر پیش نیامده بود که بنشینم و کسی برایم از عکس حرف بزند...
حالا نشسته بودم توی کافه، یک چیز خنک با طعم فندوق می‌خوردم و آقای هوشمندزاده داشت با لبخند برایم از مناسبات دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم حرف میزد و گاهی به فراخور موضوع گریزی هم به علاقمندی مشترکمان میزد... عکس.
 
آقای هوشمندزاده جمعه را گذاشته بود برای خودکشی، من پنجشنبه را گذاشتم برای چیل کردن...


پ.ن
۱- شب که برگشتم خانه دیدم دلم برای کتاب تنگ شده... یکبار دیگر خواندمش...

۲- چرا جلد کتاب انقدر دوست نداشتنیه؟
        

54

صبوراز پسندید.
موریانه ها عجیب رشد کرده  اند
          کتاب شامل ده مجموعه عکس از عکاسان مختلف است. و نویسنده‌ی کتاب برای هرکدام از مجموعه‌ها یک روایت نوشته. یک پاراگراف به ازای هر عکس...

برای من بیشتر مجموعه عکس‌ها زیبا و دوست داشتنی بودند. و تقریبا هیچ قسمتی از متن را دوست نداشتم. شاید هم اساسا از ماهیت کتاب و اضافه کردن چیزهای نامربوط پای عکس‌های مردم خوشم نیامده است. احتمالا اگر می‌گفتند این متن‌ها را خود عکاس‌ها اضافه کرده‌اند برایم قابل پذیرش‌تر بود.

به نظرم دلیل اینکه ایده‌ی کتاب را دوست ندارم می‌تواند این باشد که ناخوداگاه خودم را می‌گذارم جای عکاس‌ها و می‌بینم هیچ خوشم نمی‌آید یک نفر عکس‌هایم را بردارد بگذارد کنار هم و برایشان تفسیر شخصی‌اش را بنویسد و چاپ کند.

اما به هرحال انتخاب عکس‌ها را دوست داشتم. تنوع مجموعه‌ها جالب بود. صفحه‌آرایی بد نیست اما می‌توانست بهتر باشد.


کتاب را به همراه چند مجموعه عکس دیگر هدیه گرفته‌ام و جای تک تکشان روی چشم‌هایم هستند.
صفحه‌ی اول این یکی برایم نوشته: خیالت راحت باشد، اسم عکاس‌ها آمده‌
        

22

صبوراز پسندید.
harry potter and the sorcerer's  stone

30

صبوراز پسندید.
مرگ به وقت بهار

31

و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد
          روایت سفر، اما نه به آن معنا که می‌شناسیم.

مهزاد الیاسی با این کتابش از این جمله معروف- که دیگر تکرار دارد نخ‌نمایش می‌کند- که «هر سفر یک سفر به درون است» یک‌جورهایی اعاده حیثیت کرد؛ طوری که اساساً گویی در درون سفر می‌کرده، و حالا از قضا در سفرِ بیرون هم بوده.

روایت مراسم نپالی این کتاب میخکوبم کرد و روایت روستای دَوان آنی بود که حظ بردم ازش. 

نقدم این است که همان برگ برنده‌اش که کاربرد هنرمندانه‌ی کلمات است، چندجا از فرط استفاده شد نقطه‌ی ضعفش؛ به منِ خواننده حس مواجهه با چیزی شبیه ارزانی کردنِ رگباریِ ترکیب‌های بدیع می‌داد، و در نتیجه روایت از ریتم می‌افتاد.

خلاصه اینکه در زمانه‌ی «رشته‌استوری» ساختن از سفر و قطار کمیت‌زده‌ی هایلایت‌های اینستاگرام، این کتاب درباره‌ی کیفیت بود. از زبان یک دختر کوله‌گرد، هیچ‌هایکر (مرام‌سوار؟) و ماجراجو، حرف از تنهایی، سکوت، سکون، عرفان و طلب می‌زد و آشنایی‌زدایی غریب و دلچسبی می‌ساخت. خواندنی‌ست و چندین روایتش، به یادماندنی.
        

20

صبوراز پسندید.
نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی
دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم. 
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت‌ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
          دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم. 
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت‌ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
        

23

صبوراز پسندید.
و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد

18

به اجاقت قسم...: خاطرات آموزشی
ویدئو در بهخوان
          این اولین کتابیه که از بهمن‌بیگی خوندم و چه دیر، چه دیر.

اول اینکه چه خوشبخت بوده عمرش کفاف داده خودش شرح کارهاش رو بنویسه، و چه عجیب که این آدمِ اجرایی‌کار و پرمشغله، چنین قلمی داشته: تمیز، بدون حشو، غنی، و روان. 

دوم اینکه به طرز دلچسبی  با خواننده صادقه. قهرمان نیست. یکی از ماست؛ چونان که ما حسرت می‌خوریم، دلگیر می‌شیم، ناامید می‌شیم، کم میاریم، مردد می‌شیم، می‌ترسیم، و حتی تنها می‌شیم.

سوم اینکه در حیرت بودم از اینکه کتاب این‌قدر برای امروزِ امروزِ امروز، نکته‌ی یادگرفتنی داره. اینه که می‌تونم کتاب رو به هرکسی که دغدغه‌ی آموزش داره توصیه‌ و هدیه کنم. از معلم مدرسه گرفته تا سیاستگذار حوزه آموزش و پرورش. از خیّر مدرسه‌ساز تا کارشناس سازمان برنامه و بودجه تا فعال مدنی. من هیچ‌کدوم این‌‌ها نیستم و هم‌چنان به صرف اینکه «حق بر آموزش» برام دغدغه‌ست، هم بسیار لذت بردم، هم الهام گرفتم و یاد گرفتم.

آخر اینکه دلم پر می‌کشه برای ساخته شدن یه مینی‌سریال یا فیلم بلند ازش؛ حین خوندن کتاب مدام تصویر لانگ‌شات دشت‌های سبز بکری رو می‌دیدم که یه معلم عشایری سوار بر قاطرِ یواشش در حالی که توی خورجینش یه تخته سیاهه داره ازش عبور می‌کنه تا به اون چادر سفید وسط کلی سیاه‌چادر توی عمق تصویر برسه. یا اون ژیان مشکی‌ای رو می‌دیدم که زیر برف سفید سنگین توی سنگلاخ جاده گیر کرده و بهمن‌بیگی و راهنماهای تحصیلی همراهش دارن با دست‌های قرمزشده بیل می‌زنن زیر برف و راه باز می‌کنن. لازم نبود خیلی به تخیلم زحمت بدم. خود نویسنده انقدر شرح‌هاش جزئیات دلکش داره که با خودت فکر می‌کنی نکنه واقعاً این فیلم رو دیدی.

اما بعد، 
امان از دست‌های خالی و عزم‌های بلند، امان.
        

36