در کتابخانه پر از کتاب استادم که با شوق دیدن کتابخانه اش هربار با خانه اش میروم و با حسرت نداشتنش برمیگردم، سبز قطورش خودنمایی میکرد، وقتی گفتم میخواهم بخوانم میشود این سبزهای قطور را قرض بدهید.
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت لحن نگاهش را در صدایش ریخت:میتونی بخونیش؟ فلانی نتونست تو میتونی؟ فکر نکنم ولی ببرش.
این را استادم گفت رگ غیرتم باد کرد نمیتوانستم هم باید تمامش میکردم، مگر نه؟!
1403ام با او تمام شد و 1404م با او شروع.
شب های فروردینم را با او به صبح میرساندم تا جلد یک و دواش تمام شد وقتی تمام شد. خودم را در رابطه اش همانند انت دیده ام. زندگی اش پر از ابهام بود اما ادامه داد و جان شیفته هم برایم اینطور بود مبهم بود اما تا تهش پیش رفتم.
و حالا جانم این روزها با دیدن عکس ها و فیلم هایی که ازش دارم شیفته ِجانِ شیفته انت شده است.
با انت زندگی میکنید، ناکام می شوید و ادامه میدهیدوشیفته میشوید. رومن رولان ادم هایی را خلق کرده، عجیب و غریب. احساساتی را لمس میکنید که شاید توضیحی برایشان ندارید و گاهی حتی ارتباط بین ادم ها را نمیفهمید.
حسم میگوید هنوز از او چیزی نفهمیده ام میگوید تو با انت زندگی نکردی او بود که در ان دو هفته با تو زندگی کرد نیاز به سفر در زمان داری به فرانسه، به ان روزها بایدسفر کنی تا بیشتر جانِ شیفته انت را درک کنی. نمیدانم شما میدانید بایذ جواب حسم را چه بدهم؟!
دلم تنگ است برایش به امید تابستان و جلد سوم و چهارمش..