بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمد

@Mohammad1

2 دنبال شده

18 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                این نمایشنامه توسط «آلبر کامو» 1938 نوشته شده است. من از ترجمه خانم «پری صابری» استفاده کردم البته کتاب صوتی که ایشان ترجمه کرده بودند. این کتاب صوتی به وسیله گروهی از گویندگان اجرا شده بود. مدت زمان کتاب صوتی 2 ساعت و 9 دقیقه است. من از کتاب صوتی که از چند گوینده استفاده کند خوشم می‌آید اما این اثر آن کیفیت را نداشت و گوینده ها را دوست نداشتم اما از کتاب صوتی که یک گوینده داشته باشد بهتر بود. من تا بحال نمایشنامه نخوانده بودم همچنین نمی دانستم کامو نمایشنامه هم نوشته است.

کتاب درباره امپراتوری از روم به نام «کالیگولا» است که اسم کاملش «گایوس یولیوس سزار کالیگولا اگوستوس ژرمانیکوس» است(این رومی ها چطور این اسم ها را حفظ می کردند؟). پس از مرگ معشوقه‌اش دیوانه می‌شود(دیدم نوشته بودند خواهرش است ولی توصیفاتی انجام می دهد که عنوان خواهر برای آن درست در نیست یا برای ما بیگانه است البته برای همه بیگانه باشد). بنابر آنچه نوشته شده است داستان واقعی است. البته به نظرم خر و بیناموس بوده است تا دیوانه!

در ویکی پدیا نوشته است که 4 سال حکومت کرده است و سربازان ویژه اش او را کشته اند. بچه هم داشته است. اول کتاب می گوید که بین هر پرده 3 سال فاصله است(نمایشنامه 4 پرده است) اما کل حکومت این یارو 4 سال است!

با مرگ معشوقه اش دیدگاهش به زندگی و خاصه مرگ عوض میشود و تبدیل به یک بی شرف می شود. یک جورایی شاید میخواهد بگوید درست است که من نمی توانم با خدا در بیافتم اما می توانم با آزادی عمل یک خدا با مردم رفتار کنم تا کافر بشوند. حقیقتا تغییر جهان بینی‌اش را متوجه نمی شوم با اینکه خیلی حرف مفت می‌زند(بعضی مواقع سعی در سخنان بزرگان زدن انسان را به ورطه جفنگیات می اندازد البته شاید صرفا من آن جملات را نفهمیدم). بازی با مفاهیم هم زیاد به چشم می خورد.

من را به یاد نادرشاه افشار انداخت. نادرشاه پسرش رضاقلی میرزا را کور کرد و دیوانه شد و دست به کشت و کشتار زد و در آخر هم سردارانش او را کشتند. البته عده‌ای می‌گویند که این روایت درست نیست.

من درباره این امپراتور چیزی نشنیده بودم ولی ظاهرا محتوای زیادی برای این بنده خدا تولید شده است. نکته مهم این سایت های که من دیدم این است که این امپراتور شخصیت شاسگول کتاب را نداشته و رسما خونخوار و خلاصه اینکاره بوده است. طبعا کامو برای هدف خود تغییراتی ایجاد کرده که طبیعی است چون بعید است که قصد نوشتن کتاب قصه یا تاریخ را داشته باشد.

«حکومت کردن یعنی دزدیدن، اینو همه می دونند. فقط شیوه دزدیدن فرق می کند. من آشکارا خواهم دزدید.»


«و من درست به خاطر این که شما آزاد نیستین از شما متنفرم در تمام سرزمین رم یگانه فرد آزاد منم شادی کنین بالاخره از سرزمین شما مردی برخاست که آزادی رو به شما می آموزد برو کرآ تو هم همینطور سیپیون دوستی برام مسخره است برین و به رومی ها اعلام کنین که بالاخره آزادی به اونا بر میگرده .... آزمون دشواری در پیشه!»


«مردها گریه می‌کنند برای اینکه مسائل اون طور که باید نیستند.»

این استراتژی است که دربار نسبت به کالیگولا مدنظر قرار می دهند زیرا مردم با این موضوع فعلا همراه نیستند:



«با ظلم می‌شود مبارزه کرد ولی به ستمکاری بی‌غرض باید نیرنگ زد و آن را دامن زد و منتظر نشست تا این منطق به جنون بکشد»


قبول دارم که مرگ عزیزان می تواند انسان را به ورطه بی عقلی بیندازد. من هم دیده ام. اما پس از مدتی و سرد شدن فرد دوباره به حالت قبل برمی گردد.


«در وجود انسان‌ها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه می‌برند یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن.»

پناهگاه کالینگولا تحقیر کردن است. خلاصه که بافتن این نمایشنامه را نفهمیدم. می شود بافت اما آخرش به چیزی نمی رسم.
        
                به نظرم کتاب شلخته‌ای است یا حداقل من اینطور حس می‌کنم. کتابی که در زمینه منطق صحبت می‌کند به نظرم باید سیر بحث بهتری داشته باشد. آشفته است. در ذهن من دسته بندی خوبی ایجاد نکرد.


برای من کارکردش یک لیست 44 تایی از مغالطات بود که به نظرم خوب است اما خب فقط یک لیست در یادداشت‌ها است. تعداد زیاد است و همبستگی موضوعی هم ندارد لذا بعید است در خاطر بماند. راه‌حلش هم استفاده از این لیست است تا در حافظه ماندگار شود.


چندبار در طول کتاب به این نکته اشاره می‌شود که پاک کردن کلام از مغالطه تقریبا سخت یا ناممکن است همچنین اشاره می‌کند که ممکن است تعمدی در به کاربردن این مغالطات وجود نداشته باشد.


به نظر من بعید به نظر می‌رسد که وقتی یک نفر به مباحثه می‌پردازد به این چیزها فکر کند مگر فردی که خرده شیشه داشته باشد و مدام از این روش‌ها استفاده کند وگرنه در حالت عادی به صورت ناخودآگاه استفاده می‌شود.


نمی‌دانم شما هم شنیدید یا دیدید یا نه که مسابقات مناظره دانشجویی برگزار می‌شود(من فقط شنیدم). براساس این دو لینک که  از وبگاه این مسابقات است شاید بتوان گفت مغالطه هم جز معیارها است.


http://isdc.ir/archives/1391/

http://isdc.ir/archives/2252/

بیشترین مغالطه‌ای که من براساس این لیست به کار می‌برم شاید استفاده از تشبیه و استعاره است(البته اوایل کتاب بر مزیت استفاده از تشبیه و استعاره تاکید می‌کند). به قول کتاب «فریبکار» نیستم ولی وقتی می‌خواهم مفهومی را توضیح بدهم بسیار کمک می‌کند تا مخاطب یادبگیرد همچنین بهتر یادآوری کند.


در کل کتاب بدی نیست ولی همچین تحفه‌ای هم نیست.
        
                کتاب سقوط نوشته آلبر کامو است و من ترجمه آناهیتا تمدن را خواندم. البته تقریبا نصف کتاب را با صدای استاد بهرام ابراهیمی گوش کردم. مدت زمان کتاب صوتی 4 ساعت و 24 دقیقه است. ترجمه هم تا حدود زیادی خوب بود. بعضی جاها گنگ می شد البته شاید نوشتار به همین صورت است به هر حال بعضی از قسمت ها برای من نامفهوم بود.

کتاب تقریبا کوتاه است لذا سر بسته یک مقدار توضیح می دهم. کتاب مونولوگ است. قصه 5 روز از زندگی ژان باتیست کلمانس را روایت می کند. کتاب از زبان یک وکیل یا قاضی توبه کار روایت می شود و در آمستردام می گذرد. انگار شما/ما/من در کنار راوی که همین جناب وکیل است نشسته ایم و او برایمان خاطره و سرگذشتش را تعریف می کند(این «ما» البته خودش هم هست اما در گذشته و قبل از آن که قاضی توبه کار باشد به عبارتی می خواهد ما را نصیحت کند و از آنچه در انتظارمان است انذار دهد).

از این جهت خود را «قاضی توبه کار» معرفی می کند که چند سال پیش زمانی که از خانه زیدش می آمده و از روی پل رد می شود یک زن خودکشی می کند و او هیچ کاری برای کمک به او نمی کند که سبب می شود به فکر فرو رود و ... دنبال آدم هایی با گذشته شبیه به خودش است تا اشتباهات او را نکنند و الی آخر (این را نباید می نوشتم؟)

او به کنار ما می آید(یک مخاطب) و به جهت این که صاحب میخانه مکزیکوسیتی فقط هلندی بلد است قصد کمک به ما را دارد و سر صحبت طولانی ای را با ما باز می کند. اول احساس می کردم صرفا خودشیفته و از خود راضی است اما به مرور گندش درآمد؛ به عبارتی یک مقدار باغچه را بیل زدیم و کرم ها کم کم پیداشان شد. اما داستان از ابتدا شروع نمی شود و خطی نیست و باید مانند پازل داستان را درست بچینید. تا اتفاقات را متوجه شوید. چیزی که خیلی توی ذوق می زند ریا، نفاق و زن بارگی است.

این عبارت که درباره نحوه سخن گفتن و ظرافت های آن است هم جالب بود؛ معتقد است بعضی مواقع این ظرافت کلام یک سرپوش برای ایرادات و نقایص گوینده است:

«شیوه گفتار مانند پارچه ابریشمی است که بیشتر وقت‌ها اگزما را پنهان می‌کند البته اگر کسی دوست دارد همیشه جوراب‌های لطیف به پاک کند به آن دلیل نیست که پاهای کثیفی دارد.»

بدون شرح:

«خوب میدانم که نمیتوان از حکمرانی و به خدمت گرفتن دیگران گذشت. هر آدمی همان طور که به هوای پاک نیاز دارد به برده هم نیاز دارد. دستور دادن مثل نفس کشیدن است، با این عقیده موافقید؟ و حتی فقیرترین آدمها هم میتوانند نفس بکشند. آخرین فرد، در مراتب اجتماعی هم بالاخره، همسری، فرزندی دارد. اگر هم مجرد باشد، سگی دارد. روی هم رفته اصل این است که بتوان خشمگین شد بدون آنکه دیگری حق جواب دادن داشته باشد. این دستور اخلاقی را شنیده اید: «آدم جواب پدرش را نمیدهد». این جمله، از یک جهت عجیب است. در این دنیا به جز آن کس که دوستش داریم، مگر می شود جواب کس دیگری را هم داد؟ از جهتی دیگر، قانع کننده است. خوب بالاخره یک نفر باید حرف آخر را بزند. وگرنه، برای هر دلیلی، می توان دلیل مخالفی آورد: و تا ابد این کار ادامه پیدا می کند. برعکس قدرت، همه چیز را فیصله می دهد. کلی وقت صرف این مطلب کردیم اما بالاخره آن را درک کردیم. برای مثال، شما باید به این مطلب توجه کرده باشید، اروپای پیر ما، در این مورد خیلی خوب فلسفه بافی می کند. دیگر مثل عهد ساده لوحی نمی گوییم: «من این طور فکر می کنم، به نظر شما چه ایرادی دارد؟» ما روشن بین شده ایم. ما اطلاعیه را جایگزین مذاکره کرده‌ایم می‌گوییم:«حقیقت همین است. شما می‌توانید همچنان درباره آن بحث کنید، برای ما مهم نیست. ولی تا چند سال دیگر، این پلیس است که به شما نشان خواهد داد که حق با من است.»

«هر آدم باهوشی آرزو دارد گانگستر باشد و تنها با خشونت در جامعه حکمرانی کند. اما از آنجایی که این کار به آن اندازه‌ای که در کتاب‌های گانگستری می‌باورانند ساده نیست آن را معمولاً به سیاست واگذار می‌کند و به سوی حزبی بی‌رحم‌تر می‌دود. اگر بتوان از این طریق بر همه حکومت کرد پست شدن روح چه اهمیتی دارد، مگر نه؟ من در خود متوجه رویای شیرین ظلم و ستم می‌شدم.»

حقیقتش نفهمیدم ارتباط این کتاب با فلسفه چیست؟ لذا در اینترنت گشتم ببینم قضیه چیست. نوشته بودند که فلسفه پوچی را تأویل کرده است. یک چیزهایی نوشته است که به گروه خونی من نمیخورد. به نظرم یک آشنایی کوچکی با فلسفه و مکاتب آن باید داشته باشید تا خودتان بفهمید قضیه چیست و گرنه باید در اینترنت جستجو کنید.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                کتاب «چگونه کمال گرا نباشیم؟» توسط استفان گایز در سال 2015 نوشته شده است و ترجمه آن 244 صفحه است(کتاب اصلی 225 صفحه است) و نویسنده پرفروشی هم هست در آمازون درباره کتاب «خرده عادت»ش اینگونه نوشته است «پرفروش ترین کتاب در سراسر جهان به 17 زبان!». 
به نظر من محور اصلی کتاب «پایین آوردن انتظارات» است درست تر بگویم «واقعی کردن انتظارات» است(البته کتاب علت های دیگری را هم برای کمال گرایی بیان می کند). خودمان که می دانیم چه گُلی هستیم و ظرفیتمان چقدر است و در چه اندازه و سطحی قرار داریم لذا وقتی سنگ بزرگی برمی داریم قدم اول برای انجام ندادن را برداشته ایم یا یک مثال جالب تر آن است که سگی زیاد پارس می کند گاز نمی گیرد(بلانسبت) :)))))))))

لذا اینجاست که می گویند کمال گرایی بلای خانمان سوز است. کمال گرایی انسان را متوقف می کند. به صورت کلی اگر چیزی باعث می شود که ما فقط نمره 20 را بپذیریم و با گرفتن نمره 19 عزای عمومی اعلام می کنیم یعنی یک جای کار می لنگد.

اگر بر روی زمین واقعیت قدم برداریم امیدی وجود دارد که به مراتب بالاتر در هر زمینه ای برسیم(بالاتر نه الزاما 100) ولی اگر کارها بخواهیم را به مثابه یک کامپیوتر یا ماشین و به عنوان تک ستاره آسمان شغل و تحصیل یا هر زمینه ای انجام دهیم با کله به زمین می خوریم. مسی هم 100 نبود و نیست (امتیاز مسی تو فیفا 97 بود یا رونالدو؟) همیشه جلو می ایستد و زیاد در کار دفاعی مشارکت نمی کند حتی در فینال جام جهانی پارسال! یک زمان هایی وجود دارد که می بازد ولی هنوز هم مسی است و «خواهان»دارد. مهم این است به اندازه «کافی» تلاش کنیم با روح و روان خود بازی نکنیم.

لازمه بالا رفتن ساختن نردبان است. نردبان را بسازید و بالا بروید، شاید باورتان نشود ولی نمی توانید پرواز کنید. برای ساختن باید از کارهای کوچک و ساده شروع کرد و یادگرفت و «اشتباه کرد» و با مداومت به تبحر رسید اما اگر «تصور» کنید که باید تمام کارها در حد اعلا انجام دهید بعد شروع کنید کاری به جایی نخواهی برد(فقط باید چوب فلان و چکش بهمان وجود داشته باشد تا بتوان نردبان ساخت!).

به طور مختصر این چیزی است که من از کتاب فهمیدم و بیشتر توجهم را به خودش جلب کرد. امیدوارم درست فهمیده باشم.
        
                کتاب را به وسیله‌‌ی تبلیغی که طاقچه و فیدیبو برای کتاب صوتی جدید این کتاب با صدای «هوتن شکیبا» انجام می‌دادند دیدم و آشنا شدم و از اونجایی که هم کتاب صوتی و الکترونیک این اثر در فیدیبو پلاس قرار دارد کتاب صوتی جدید را نگرفتم😂
کتاب صوتی که من گوش کردم با صدای آقای «نیما منصوریان» بود و مدت زمان کتاب هم ۳ ساعت است. اگر نمونه‌های دو کتاب صوتی را بررسی کنید صدای این دو نفر خیلی بهم شبیه است…

متاسفانه چون در یادداشت‌هایی که دیگران نوشته بودند خواندم که پایان غیرمنتظره دارد یک مقدار از دوز غیرمنتظره بودن را برای من کم کرد.

داستان یک قاتل سریالی است که مبتلا به زوال عقل شده است. کتاب به نحوی مراحل رشد زوال عقل را در داستان قرار داده است که به نظرم کار بسیار جالبی است.

ترسناک است. ترس از بیماری، ترس از محتاج دیگران بودن، ترس ناتوانی، ترس پوچ شدن و …

همین که کتاب من را مجبور کرد چهارتا جستجو درباره زوال عقل بزنم و مثلاً دو مقاله درباره تاثیر موسیقی بر زوال عقل پیدا کنم کار قشنگی کرده است.
        
                من کتاب صوتی این اثر را با صدای خانم «آزاده مویدی فرد» گوش دادم که خوب بود بجز زمانی که می خواست صدای مردانه را اجرا کند که ... می گیرید چی میگم؟
قضیه از این قرار است که دخترمون شوهر میخواهد و هرکس از راه می رسد را می خواهد تبدیل به شوهر کند حتی صدای ضبط شده سامانه های شهرداری!
بامزه و در عین حال لوس بود!
یک نکته که در طول کتاب بهش فکر میکردم این بود: به نظرم پیاده کردن طنز در واقعیت بهتر است تا این که در یک دنیای بدون چارچوب داستان را روایت کنیم چون چارچوب می تواند خلق موقعیت طنز کند. اگر در فضایی که مخاطب نمی شناسد و قواعد آن را نمی داند داستان سرایی کنید نتیجه ای جز گیجی مخاطب ندارد. قواعد پیش فرض را باید استفاده کنید یا باید قواعد دنیای خودتان تشریح کنید. یک جا شما غیرت را وارد داستان می کنید ولی در حالی که داستان شما چارچوب ندارد. منظور از چارچوب را که می دانید چیست؟! برای من این موضوع شیرینی متن را می گیرد یا کاهش می دهد.
این سری نظرات درباره طنازی خانم ها دارم که جامعه تحمل شنیدنش را ندارد، بگذریم🧐
        
                کتاب گتسبی بزرگ نوشته اسکات فیتزجرالد است و در سال 1925 نوشته شده است. کتاب صوتی این اثر 6 ساعت و 59 دقیقه است و راوی آن آقای آرمان سلطان زاده می باشد که ویژگی های معمول روایت های ایشان را دارد که مهم ترین آن صداسازی برای شخصیت ها است.

ترجمه  این کتاب من حیث المجموع بد نبود ولی خوب هم نیست. بعضی مواقع گنگ می شود. من 2 ترجمه را همزمان نگاه می کردم تا مقداری بفهمم قضیه چیست...
دو فیلم هم از این کتاب ساخته شده است که من فعلا تمایلی به دیدن آن ندارم به اندازه کافی بی ناموسی خواندم و شنیدم و دیدن را به زمانی که اعصاب داشتم موکول می کنم، البته اگر نبینم و نبینید بهتر باشد مگر اینکه خوشتان بیاید، واقعا خوشتان می آید؟!
این کتاب را ظاهرا بیل گیتس معرفی کرده است.
از کتاب های پرفروش تاریخ است و حدود 30 میلیون نسخه فروخته است ولی به نظرم شاید ارزشش را نداشته باشد.
داستان مربوط به دوران ممنوعیت الکل است. داستان عشق مثلثی شخصیت های مختلف است که من ازش خوشم نمی آید(اصلا مگر کسی خوشش می آید؟😐)
چون اعصابم را خرد کرد با اجازه تان کلیت داستان را می نویسم:
قضیه از این قرار است که ما یک شخصیت نیمه فضول داریم به نام نیک کاراوی که خیلی علاقه به دانستن زیر و بم زندگی ملت دارد و به طور ناخواسته در جریان داستان ملت قرار می گیرد. برای کار از غرب به شرق می آید و به دیدن فک و فامیل(دی زی) و دوست دوران دانشگاهش تام بوکانن در نیویورک می رود. خب بی ناموسی شروع می شود. تام زیدی دارد به نام مرتل که او شوهر دارد(تف به اون ذاتتان). این دو هرزه در نیویورک آپارتمان دارند که با یکدیگر خلوت می کنند با این تفاوت که شوهر مرتل نمی داند ولی زن تام می داند. مرتل عقده ای است.  فکر کنم یک جا هم اشاره ای به بچه  داشتن می کند. ظاهرا قبل از هرزگی شوهرش را دوست داشته است.(در این کتاب زن و شوهر سالم ندیدم که البته نویسنده هم در جایی به آن اشاره می کند.)
این یک قسمت از داستان است. می رویم به گذشته و 5 سال قبل ، زنِ تام عاشق یک خری بوده به نام گتسبی که آه در بساط نداشت. بنابر شرایط این دو نفر با هم ازدواج نمی کنند. گتسبی وارد قمار و فروش الکل تقلبی می شود(دوران ممنوعیت الکل در آمریکا است) و خرپول می شود. و آینده ای که برای خود از دوران نوجوانی ترسیم کرده بود را می سازد و شخصیت جدیدی از خود را ارائه می دهد که راست و دروغ را با هم مخلوط می کند و تحویل ملت می دهد(یک جورایی به ملت می گوید بچه پولدار و آقازاده است که اینطور نیست پسر یک کشاورز فقیر بوده است یا می گوید در آکسفورد درس خوانده درحالی که چندماه بیشتر در آنجا نبوده است).
گتسبی خانه بزرگی را در وست اگ می خرد تا نزدیک دی زی باشد و منتظر فرصتی است که ارتباط بگیرد. هر روز در آن خانه جشن و الواطی به راه است به این امید که دی زی هم یک بار به جشن او بیاید. این ارتباط به وسیله نیک و دختری به نام خانم بیکر مهیا می شود و خلوت ها شکل می گیرد و اشک و آه ...(خون از چشم تان بیایید!)
این دو هرزه نیز برنامه می ریزند که که قضیه را به تام بگویند و سپس با هم ازدواج کنند و بروند مانند دو مرغ عشق یک گوشه مثل سگ بمیرند! اما قضیه به هم می خورد زیرا تام پته گتسبی را روی آب می ریزد و عنوان می کند که او پدرسوخته ای است که دومی ندارد و همچنین یادآوری می کند که دی زی و او عاشق هم  بوده اند و دی زی یک مقدار سر عقل می آید(این دو هرزه بچه هم دارند!).
«اما جردن کنارم بود، کسی که برخلاف دی زی آنقدر عاقل بود که رویاهای خاک خورده قدیم را از دورانی به دوران دیگر نبرد»
در همین حین آقای ویلسون می فهمد که زنش هرزه است و دیوانه می شود و زن را در اتاق زندانی می کند و می خواهد از آن شهر برود. مرتل فرار می کند ...
پس از آن جر و بحث صورت گرفته در هتل بین هرزه های پولدار، دی زی و گتسبی با ماشین گتسبی در حالی که دی زی پشت فرمان است مرتل، زید تام را زیر می گیرند و پخ  پخ
آقای ویلسون که آمپرش ترکیده است ماشینی که زن هرزه اش را زیر گرفته به یاد دارد و در پی آن است. تام به او می گوید گتسبی مالک ماشین است. آقای ویلسون اول گتسبی و بعد خودش را می کشد.
گتسبی را مثل سگ چال می کنند. پدر گتسبی، نیک، یک پیرمرد دیگر و خدمتکاران در تشییع هستند و کس دیگری نمی آید. به جهنم!
حقیقتا نفهمیدم چرا این کتاب را نوشته است. غرور و تبختر بچه مایه دارهای آن رمان را  نکوهش کند؟ بی ناموسی را تقبیح کند؟ یا اون چیزهایی که آخر کتاب گقته است و من نفهمیدم یعنی چه شاید معنی آن همان نقل قولی است که در بالا ذکر کردم یا صرفا یک داستان برای سرگرمی است؟(کدام سرگرمی؟)
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                کتاب جالبی بود. کتاب مصور است در این بستر توضیحاتی را ارائه می کند. به نظر من چند قسمت دارد:
علائم حمله اضطراب را نام می برد.
اضطراب را یا به قول نویسنده «هیولای درون» را خودمان می سازیم و پرورشش می دهیم.
چهار مرحله کنترل اضطراب را معرفی می کند: 
پذیرش این که ما دچار یک مشکل خود ساخته شده ایم.
تنفس(دم با بینی و حبس کردن هوا برای چند ثانیه و بازدم از دهان)
گذشته شناور: هیولایی که ساختید را در ذهنتان در یک جزیره رها کنید!
بدانید که اوضاع تغییر می کند.
بین اضطراب و استرس تمایز قائل شده است و استرس را ساده تر می داند.
فهرست مشخصه های فرد مضطرب که مهم بود.
مراحل تغییر افکار

اضطراب انسان را مستهلک می کند. بدن شما در زمان تنش در حال آماده باش برای بقا قرار می گیرد که تداوم داشتن آن سبب بیماری ها جسمی می شود.

اضطراب «اغلب» ریشه درستی ندارد و موهومات است یعنی اگر به علت و معلولی بررسی کنیم به علت خاصی نمی رسیم. به نظر نویسنده ترس اصلی ما ترس از ترسیدن است. در کتاب «فلسفه ترس» هم گفته شده بود که ترس مزمن، اضطراب است و ریشه معلوم ندارد بر خلاف ترس که علت آن مشخص است.

از نقاط مثبت کتاب مصور بودن است چون واقعا خواندن مطالب سنگین یا حتی زرد حوصله می خواهد. خواندن این کتاب فکر نکنم بیشتر از یک ساعت زمان بخواهد.
        
                نویسنده آقای «جان اشتاین بک» است.  این شخص در سال 1902 در کالیفرنیا به دنیا آمده است و در سال 1968 در نیویورک از دنیا رفته است(66 سالگی). جالب است خودش متولد کالیفرنیا است ولی درباره ایالتش این نقدهای تند را مطرح کرده است. دوستمان 3 تا هم زن داشته است(رفع ابهام: در یک زمان 3 تا نداشته است :))) )، خداقوت پهلوان😁

تا به حال فقط کتاب «موش ها و آدم ها» را از جان اشتاین بک خوانده ام گرچه ناراحت کننده بود ولی خوب بود و کتاب صوتی آن با صدای آقای قهرمانی عالی است!

کتاب صوتی «خوشه های خشم» را با صدای آقای آرمان سلطان زاده گوش کردم. مدت زمان آن 23 ساعت و 40 دقیقه است. همان طور که انتظار داشتم راوی برای هر شخصیت یک تیپ ساخته است لذا کیفیت خوبی داشت.

کتاب «خوشه های خشم» به رکود اقتصادی آمریکا در دهه 1930 که به آن «رکود بزرگ» می گویند می پردازد. این کتاب در سال 1939 نوشته شده است(یعنی در پایان دوران رکود بزرگ).

---

قضیه از این قرار است که موج خشکسالی(و داست بول) و صنعتی شدن آمده است و مردم را در سختی زایدالوصفی قرار داده است. تراکتور به بازار آمده است که چندین برابر کشاورزان توان کار دارند و در نتیجه سود بانک را افزایش می دهند و از طرفی خشکسالی و داست بول رخ داده است که سبب شده کشاورزان توانایی سوددهی کافی برای بانک را نداشته باشند بنابراین بانک مردم را از زمین ها بیرون می کند ولی چون مردم جد اندر جد در آن زمین ها زندگی کرده اند احساس می کنند از مالک به مستاجر تبدیل شده اند و اندک مقاومتی از خود نشان می دهند (ان شاءالله که درست فهمیده باشم). در همین زمان تراکت هایی پخش می شود که در کالیفرنیا کار وجود دارد و مردم می توانند در آنجا به راحتی زندگی کنند. در اذهان مردم از کالیفرنیا یک کعبه آمال ساخته می شود. مردم دسته دسته از اوکلاهاما سمت کالیفرنیا حرکت می کنند ...
و در این سفر از بین هزاران خانواده با یک خانواده همراه می شویم که دردسرهای خاص خود را دارند. توصیفات زیاد، جالب و بعضا عجیبی دارد.

---

کتاب مانند یک فیلم نامه است لذا یک فیلم هم از آن ساخته شده است :)

این فیلم یک سال بعد از انتشار کتاب با اقتباس از این کتاب ساخته شده است.

فیلم دو ساعت است ولی برخلاف فیلم های قدیمی دیگر مانند فیلم مستاجر که آن هم از روی یک کتاب ساخته شده است زیاد مقوا نیست! به نظرم فیلمی که با اقتباس از روی این کتاب ساخته شده است بازیگران بهتری دارد و مانند جنازه دیالوگ نمی گویند یک مقدار کمی حس را از چهره بازیگر می گیرید منتها دیالوگ ها بی ربط است.

 انگار خواسته است دیالوگ های کتاب را عینا در فیلم پیاده کنند ولی درنیامده است.

فیلم انگار روی دور تند است و میخواهد وقایع را سریع بگوید و رد بشود.
من حیث المجموع از فیلمش خوشم نیامد.

فیلم مربوط به 80 سال پیش است ولی از فیلم مستاجر بهتر بود(فاصله این دو فیلم 36 سال است).

---
چند نکته درباره کتاب:

مادر و آل روی اعصابم بودند و البته تاحدی عمو جان، حالا که فکر می کنم تمام شخصیت ها حال به هم زن و روی اعصاب بودند منتها میزانش متفاوت بود :|

یک نکته دیگر که ذهنم را خیلی مشغول کرد این بود که در زمان قدیم اگر خویشاوندان از هم دور می شدند و زندگی مستقل خودشان را در پیش می گرفتند عملا «دیدار به قیامت» محسوب می شدند. چقدر سخت بوده است.

به نظرم داستان را کش داده است.

 یک فصل درمیان هم یک قطعه از دنیای داستان است و از شخصیت های داستان فاصله می گیرد البته در راستای موقعیت است منتها این فاصله گذاشتن بین ماوقع به نظرم خوب نبود.

اشارات و انتقاداتی هم به نقش کلفت و بی ارزش بودن زن در آن زمان می کند و تغیان زنان را هم در پس زمینه می توان به آن اشاره کرد و به مرور زن را مسلط می کند. ظاهرا اوایل جنبش فمنیستی است که در دهه های بعد منفجر می شود.

آخرش را نفهمیدم چه شد؟ یعنی چه؟ والا سیاه سیاه و سیاه است. یک مقدار هم احساس می کنم نتوانست جمعش کند و این پایان ناجور و تا حدی نامفهوم را نپسندیدم.

من چیز زیادی از وضعیت آن دهه آمریکا نمی دانم و شاید واقعا شرایط به این بدی که نویسنده روایت می کند بوده باشد. در دهه 1960 موتور آمریکا استارت می خورد و بالا می آید و به قول معروف این کشاورزان در بین چرخ دنده های توسعه خرد شده اند.

پایان داستان به نظرم جز پایان های فراموش نشدنی است. چندبار خوندم شاید یک چیزی را نفهمیده باشم ولی خب ... واقعا عجیب بود.

دانشنامه بریتانیکا 4 عامل را برای بروز رکودبزرگ ذکر کرده است که خشکسالی و داست بول جز آن نیست. شاید جز عامل فرعی باشد.

در مقاله 1 ، مقاله 2 ، مقاله 3 و مقاله 4 عنوان شده است که اوضاع به این بدی هم نبوده است(بد که بوده است مثلا در این وبگاه نوشته است نرخ بیکاری 24 درصد شده است) یعنی روند داستان به گونه ای بود که انگار در آمریکا قحطی عظیمی اتفاق افتاده است و ذهن من رفت به سمت قحطی 1296 خودمان ولی در این مقاله ها می گویند تغییری در میزان مرگ و میر مشاهده نشده است(یعنی از گرسنگی مردن) ولی خودکشی افزایش یافته است که به همین دلیل باشد. مقاله 3 می گوید مرگ و میرها ربطی به اتفاقات رکود بزرگ نداشته است مگر سکته قلبی که می تواند «مرتبط» باشد. البته که ما در آن در زمان نبوده ایم و کتابی که از سوی نویسنده ای که در حین این اتفاقات زیسته است را به سختی بتوان زیر سوال برد ولی به نظرم پیاز داغش را زیاد کرده است که طبیعی است چون نویسنده است.

کلمه «Hoovervill» هم برای من جالب بود. همان حلبی آباد خودمان است.

به نظرم کتاب متوسطی است البته اینکه نوبل ادبیات 1962 گرفته بحث دیگری است😄 که ظاهرا مورد مناقشه بوده است و به دلایلی بقیه را رد کرده اند و این باقی مانده است و جایزه را به او دادند! این کتاب جایزه پولیتزر را هم برنده شده است. البته من مخاطب عام هستم و نمی توانم نظر تخصصی بدهم.

لینک ها در لینک زیر قابل مشاهده است: 
https://vrgl.ir/3laA9
        
                اونطور که وبگاه متمم نوشته است کتاب آن چنان علمی نیست و منبعی برای حرف های خود ارائه نمی دهد ولی دارد حداقل اکثرا. اطلاعات جالبی به شما می دهد که باید دست به عصا آن را بپذیرید یا گوشه ذهنتان نگه دارید.

کتاب ۱۱ فصل است:
فصل اول درباره خطاهای شناختی ما است که بعضا از گذشتگان به ما ارث رسیده است صحبت می کند. این خطاها شاید در زمان خودشان کمک کننده بودند اما امروزه ممکن است سبب اشتباه ما شوند(خطاهای شناختی همان توابعی هستند که در ذهن ما شکل گرفته اند مثلا شما تابع سهی را در نظر بگیرید. شما هر چقدر هم که عدد منفی بدهید خودکار عدد مثبت می گیرید. مانند برنامه های کامپیوتری منتها در ذهن ماست که در ازای یک ورودی یک خروجی معین می گیرید. برای مثلا خطای لنگر انداختن که در آن فرد به اولین اطلاعاتی که دست پیدا کند همان را درست و تمام شده می داند.).
فصل دوم به کارهایی که انسان ها کردند و موجب نابودی محیط زیست و به طبع آن نابودی خودشان شده است می پردازد. بعضی از مثال ها واقعا جالب بودند البته جالبی که خوب نیست(تقریبا بیشتر مثال های کتاب خوب نیست به هر حال تاریخ گندزدن را روایت می کند).
فصل سوم هم به کشاورزی می پردازد که حداقل به شکل کنونی منجر به صدمات زیادی شده است. البته باز هم سیاست های اشتباه افراد در آن دخیل است.
فصل چهارم بعضی از پادشاهان بی کفایت که منجر به صدمات زیادی به مردم شدند را لیست می کند(اصولا کتاب یک لیست با توضیحات زیاد است!)
فصل پنجم به نوعی گریز از دیکتاتوری به دموکراسی است که باز هم از ابله بودن مردم(البته کتاب می گوید دموکراسی به شعور رای دهنده بستگی دارد) استفاده کردند و یک احمق دیگر به دیکتاتوری رسید و همان سیکل دوباره تکرار شد.
فصل ششم به جنگ های بی خود و بی جهت می پردازد
فصل هفتم به استعمار می پردازد که ابتدا با آمریکا شروع می کند. نکته جالب این بود که اگر کلمب با اشتباه محاسباتی به آمریکا نمی رسید باز هم این قاره توسط اسپانیایی ها 8-9 سال بعد کشف می شد. در ادامه به کاوشگران بخت برگشته که در مسیر کاوش مردند می پردازد. در آخر هم به ویلیام پترسون که با رویافروشی اسکاتلند را به باد داد اشاره می کند.
فصل هشتم به دیپلماسی می پردازد و عنوان می کند که اولا آدم باشید و دوما در دیپلماسی اعتماد نکنید و نمونه می آورد.«اعتماد نکنید». یک قسمت درباره آمریکا است که می گوید آمریکا به افغانستان/ویتنام که حامی آن بود برای سنگر جلوی شوروی حمله کرد، اول از ایران حمایت کرد چون سنگر جلوی شوروی بود بعد از انقلاب از عراق که دشمن ایران بود حمایت کرد و بعد دشمن شد و به خود عراق هم حمله کرد بعد داعش و القاعده و ... پیچیده شد. منظورش این است که از هرکس که حمایت کرده است بالاخره بهش حمله کرده است نمونه آخرش هم اوکراین و خط لوله نورد استریم2 که فرستاد هوا و اروپایی ها جیکشون در نیامد.
فصل نهم به فناوری هایی که به زندگی ما گند زدند مانند بنزین سرب دار می پردازد و البته اشتباهات علمی مانند اشعه N که وجود نداشتند ولی مدتی مورد وثوق بودند.
فصل دهم هم لیست پیش بینی ها غلط افراد، سیاستمداران و دانشمندان است که غلط از آب درآمدند فلذا توصیه می کند زیاد پیش بینی نکنید.
فصل یازدهم هم به تغییرات اقلیمی، بیت کوین، هوش مصنوعی و ... می پردازد و توصیه می کند حواسمان به این دست مسائل جدید باشد تا طبق روال گذشته نسبت به چیزهای جدید دچار اشتباه نشویم.

کتاب جالب و روانی بود ولی ترجمه بعضی جاها به نظرم خوب نبود همچنین به نظر چند غلط نگارشی در تاریخ ها بود.
        
                نویسنده کتاب فلسفه ترس آقای لارس اسوندسن است و همان طور که در صفحه ویکی پدیا نویسنده می بینید این کتاب را در سال 2008 نوشته است.

اصولا کتاب های نشر گمان را باید تورق کرد ... حداقل عناوین قابل تاملی دارد.

جواب «فلسفه ترس چیست؟» به نظر من این است که زنده بمانیم یا به قول بعضی بقا یا حفاظت از ژن ولی خب ببینیم کتاب چه می گوید ...

نکته اولی که به ذهنم می آید این است که کتاب به شدت شلخته است و بعضا انگار ارتباطی بین پاراگراف ها احساس نیست. تمیز ننوشته است البته شاید از ویژگی های متن فلسفی باشد ولی انگار نویسنده هرچی اطلاعات داشته را به حالت زورچپون در کتاب گنجانده است که شاید موجب سردرگمی شود به عبارتی سیر بحث ندارد و هی باید عنوان را نگاه کنید که «اینا چیه؟ من الان دارم چی می خونم؟ آهان جذابیت ترس را دارد بحث می کند.»

ولی فکر کنم یکبار خواندن کفایت نکند ... اگر چه دوبار خواندن هم با این ملغمه ای که نوشته است هم راه به جایی نمی برد.

این که میگم شلم شوربا است دلیل بر مزخرف بودن محض کتاب نیست، اطلاعات مفیدی می دهد(پیج زیادی به شما می دهد ولی نمی دانید که کجا باید از آن استفاده کنید) مثل زمانی که پنجاه نفر آدم در حال صحبت هستند طبیعی است که نفهمید آن افراد چی میگن یا اینکه تصور بفرمایید در زمان کودکی با والده تشریف بردید بازار و یک لحظه دستتان را ول کرده است و شمایید و این همه آدم و ترسی که شما را فرامی گیرد ... عمیقا احساس می کردم ما را وسط انبوهی از اطلاعات رها کرده است. یک مثال دیگر، کتاب مثل مقالات مروری است و هی می گوید فلانی بهمان چیز را گفت و الف بر ب تاکید داشت و...

یادداشت هایی که از کتاب داخل OneNote نوشتم حدود 13 صفحه شد که قطعا زیاد است ولی خب گنگ است.

به اندازه کافی فهمیدید کتاب را دوست نداشتم یا بازم بگم؟ پیام اصلی کتاب شاید این باشد که «رِلَکس رِلَکس رِلَکس تر» چرا همش اوج می گیرید؟ خبری نیست دوستان! اینقدر در هول و بلا زندگی نکنید.

https://vrgl.ir/tiDME
        
                ترجمه این کتاب یکجوری بود و من یک ذره اش رو از ترجمه رضوی و باقی را ترجمه تقدیسی خواندم البته به نظرم همچین تحفه ای نبود ولی از اون یکی بهتر بود و به نظرم کامل تر است.

به نظرم کتاب مکمل کتاب مستاجر است یا شاید ادامه آن و مثل نکته و تست که این نکته است و آن تست آن است البته اون کتاب طرف شاید بیماری روانی داشت، از منظر فشار اجتماعی ...

به ارزشمندی خودمان شک داریم ... به دنبال تایید هستیم(من ارزشمندم تو رو خدا بگو اره، جون ننت جون بابات من آدم خوبی هستم؟!) مشکل تقریبا این است که جامعه اگر ما را حساب نکند اگر قارون هم باشیم هیچ هستیم یا هیچ تصور می کنیم لذا محرومیت اجتماعی برای تغییر رفتار جواب است مثلا انفرادی همین تاثیر را دارد یا مثال های دیگر و روزمره ... میگیرید که چی می گم؟ ؛)))) یا مثال لوس آن در زندگی زناشویی که عده ای من باب نمک ریزی می گویند بی محلی هم جواب است :))

قابل درک است دیگر، وقتی آدم حسابت نکنند طبیعی است که روح و روانت به هم می ریزد البته عده ای هم معتقدند که ... مردم! و به مسیر خودم می روم یا ضرب المثلی که در فرهنگ خودمان داریم مبنی بر اینکه «در دروازه را می شود بست و دهان مردم را نمی توان گِل گرفت» و ... لذا زیاد سخت نگیرید.

کتاب دو قسمت دارد: بخش علل و بخش راه حل ها که هرکدام 5 قسمت شده است.


کتاب مثال و ارجاع های زیاد به کتاب های دیگر دارد.



https://vrgl.ir/QLH7r
        
                کتاب جالبی است. برای عده ای که در سراب رسانه مستقل و بدون سوگیری هستند مفید است.

حرف کتاب این است که رسانه مستقل نداریم، بالاخره شما یک سمت و سویی دارید(سنگ که نیستید) این سوگیری ممکن است شما را از حقیقت دور کند و به عقیده نویسنده هنر این است شما بتوانید این سوگیری در رسانه‌ها را تشخیص دهید، نظرات مغایر با عقیده خودتان یا جریان اصلی خبری را بخوانید، خودتان را در جایگاه فکری مخالف قرار دهید تا به حقیقت برسید چون حقیقت دست یک نفر نیست و رسانه‌ها هرکدام بخشی از حقیقت را منتشر می‌کنند که متناسب با مصالح خودشان است خواه این مصالح مخاطب باشد خواه حکومت یا جریان ثروت.

توجه کردید جدیدا توئیتر عبارت«رسانه وابسته به دولت» زیر  بعضی از رسانه ها را برداشت؟ یادتان است جیسون رضائیان را آزاد کردند و جف بزوس رییس آمازون و مالک واشنگتن پست با هم دیدار داشتند؟(فکر کنم با هواپیما شخصی همین یارو رفتند آمریکا) به نظر باید در تعریف رسانه وابسته تجدید نظر کرد. قاعدتاً تمام رسانه‌ها وابسته به کشور خودشان هستند و طبیعتاً امری خلاف مصالح آن انجام نمی‌دهد(رسانه جریان اصلی وگرنه مخالفین طبعا رعایت نمی‌کنند).
عنوان می‌شود که رسانه‌ محافظ دموکراسی است ولی خب به نظرم ظاهراً رسانه اول ناسیونالیست است بعد دموکرات. البته منحصر در آمریکا نیست و یحتمل تمام کشورها چنین هستند و اول مصالح کشور را در نظر میگیرند و بعد به موضوعات دیگر.

داخلی هم اگر صحبت کنیم میشود گفت من مخاطب فارس و مشرق هستم شما شرق، انتخاب و خبرآنلاین و ... این رسانه‌ها بر مبنای مخاطب گزارش می‌دهند و از همان زاویه دید به واقعیت نگاه می‌کنند فلذا واقعیت به صورت کامل به مخاطب انتقال پیدا نمی‌کند.( واقعا شرق و خبرآنلاین و انتخاب را پیگیری می‌کنید؟ لااله الاالله)

یک قسمت جالب کتاب هم نمونه‌هایی از خبرهای غیر از جریان اصلی در آمریکا بود.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            این نمایشنامه توسط «آلبر کامو» 1938 نوشته شده است. من از ترجمه خانم «پری صابری» استفاده کردم البته کتاب صوتی که ایشان ترجمه کرده بودند. این کتاب صوتی به وسیله گروهی از گویندگان اجرا شده بود. مدت زمان کتاب صوتی 2 ساعت و 9 دقیقه است. من از کتاب صوتی که از چند گوینده استفاده کند خوشم می‌آید اما این اثر آن کیفیت را نداشت و گوینده ها را دوست نداشتم اما از کتاب صوتی که یک گوینده داشته باشد بهتر بود. من تا بحال نمایشنامه نخوانده بودم همچنین نمی دانستم کامو نمایشنامه هم نوشته است.

کتاب درباره امپراتوری از روم به نام «کالیگولا» است که اسم کاملش «گایوس یولیوس سزار کالیگولا اگوستوس ژرمانیکوس» است(این رومی ها چطور این اسم ها را حفظ می کردند؟). پس از مرگ معشوقه‌اش دیوانه می‌شود(دیدم نوشته بودند خواهرش است ولی توصیفاتی انجام می دهد که عنوان خواهر برای آن درست در نیست یا برای ما بیگانه است البته برای همه بیگانه باشد). بنابر آنچه نوشته شده است داستان واقعی است. البته به نظرم خر و بیناموس بوده است تا دیوانه!

در ویکی پدیا نوشته است که 4 سال حکومت کرده است و سربازان ویژه اش او را کشته اند. بچه هم داشته است. اول کتاب می گوید که بین هر پرده 3 سال فاصله است(نمایشنامه 4 پرده است) اما کل حکومت این یارو 4 سال است!

با مرگ معشوقه اش دیدگاهش به زندگی و خاصه مرگ عوض میشود و تبدیل به یک بی شرف می شود. یک جورایی شاید میخواهد بگوید درست است که من نمی توانم با خدا در بیافتم اما می توانم با آزادی عمل یک خدا با مردم رفتار کنم تا کافر بشوند. حقیقتا تغییر جهان بینی‌اش را متوجه نمی شوم با اینکه خیلی حرف مفت می‌زند(بعضی مواقع سعی در سخنان بزرگان زدن انسان را به ورطه جفنگیات می اندازد البته شاید صرفا من آن جملات را نفهمیدم). بازی با مفاهیم هم زیاد به چشم می خورد.

من را به یاد نادرشاه افشار انداخت. نادرشاه پسرش رضاقلی میرزا را کور کرد و دیوانه شد و دست به کشت و کشتار زد و در آخر هم سردارانش او را کشتند. البته عده‌ای می‌گویند که این روایت درست نیست.

من درباره این امپراتور چیزی نشنیده بودم ولی ظاهرا محتوای زیادی برای این بنده خدا تولید شده است. نکته مهم این سایت های که من دیدم این است که این امپراتور شخصیت شاسگول کتاب را نداشته و رسما خونخوار و خلاصه اینکاره بوده است. طبعا کامو برای هدف خود تغییراتی ایجاد کرده که طبیعی است چون بعید است که قصد نوشتن کتاب قصه یا تاریخ را داشته باشد.

«حکومت کردن یعنی دزدیدن، اینو همه می دونند. فقط شیوه دزدیدن فرق می کند. من آشکارا خواهم دزدید.»


«و من درست به خاطر این که شما آزاد نیستین از شما متنفرم در تمام سرزمین رم یگانه فرد آزاد منم شادی کنین بالاخره از سرزمین شما مردی برخاست که آزادی رو به شما می آموزد برو کرآ تو هم همینطور سیپیون دوستی برام مسخره است برین و به رومی ها اعلام کنین که بالاخره آزادی به اونا بر میگرده .... آزمون دشواری در پیشه!»


«مردها گریه می‌کنند برای اینکه مسائل اون طور که باید نیستند.»

این استراتژی است که دربار نسبت به کالیگولا مدنظر قرار می دهند زیرا مردم با این موضوع فعلا همراه نیستند:



«با ظلم می‌شود مبارزه کرد ولی به ستمکاری بی‌غرض باید نیرنگ زد و آن را دامن زد و منتظر نشست تا این منطق به جنون بکشد»


قبول دارم که مرگ عزیزان می تواند انسان را به ورطه بی عقلی بیندازد. من هم دیده ام. اما پس از مدتی و سرد شدن فرد دوباره به حالت قبل برمی گردد.


«در وجود انسان‌ها همیشه آرامشی هست که هنگام درماندگی به سوی او پناه می‌برند یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن.»

پناهگاه کالینگولا تحقیر کردن است. خلاصه که بافتن این نمایشنامه را نفهمیدم. می شود بافت اما آخرش به چیزی نمی رسم.
          
            به نظرم کتاب شلخته‌ای است یا حداقل من اینطور حس می‌کنم. کتابی که در زمینه منطق صحبت می‌کند به نظرم باید سیر بحث بهتری داشته باشد. آشفته است. در ذهن من دسته بندی خوبی ایجاد نکرد.


برای من کارکردش یک لیست 44 تایی از مغالطات بود که به نظرم خوب است اما خب فقط یک لیست در یادداشت‌ها است. تعداد زیاد است و همبستگی موضوعی هم ندارد لذا بعید است در خاطر بماند. راه‌حلش هم استفاده از این لیست است تا در حافظه ماندگار شود.


چندبار در طول کتاب به این نکته اشاره می‌شود که پاک کردن کلام از مغالطه تقریبا سخت یا ناممکن است همچنین اشاره می‌کند که ممکن است تعمدی در به کاربردن این مغالطات وجود نداشته باشد.


به نظر من بعید به نظر می‌رسد که وقتی یک نفر به مباحثه می‌پردازد به این چیزها فکر کند مگر فردی که خرده شیشه داشته باشد و مدام از این روش‌ها استفاده کند وگرنه در حالت عادی به صورت ناخودآگاه استفاده می‌شود.


نمی‌دانم شما هم شنیدید یا دیدید یا نه که مسابقات مناظره دانشجویی برگزار می‌شود(من فقط شنیدم). براساس این دو لینک که  از وبگاه این مسابقات است شاید بتوان گفت مغالطه هم جز معیارها است.


http://isdc.ir/archives/1391/

http://isdc.ir/archives/2252/

بیشترین مغالطه‌ای که من براساس این لیست به کار می‌برم شاید استفاده از تشبیه و استعاره است(البته اوایل کتاب بر مزیت استفاده از تشبیه و استعاره تاکید می‌کند). به قول کتاب «فریبکار» نیستم ولی وقتی می‌خواهم مفهومی را توضیح بدهم بسیار کمک می‌کند تا مخاطب یادبگیرد همچنین بهتر یادآوری کند.


در کل کتاب بدی نیست ولی همچین تحفه‌ای هم نیست.