مهرانا

مهرانا

@Mehrana_am

8 دنبال شده

12 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ننوشته است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

1

مهرانا پسندید.
آثار ادبی امریکای لاتین را با مفاهیمی اجتماعی و ملی و آزادی‌خواهی بیشتر می‌شناسیم، جنبش‌های کارگری، قهرمانان مردمی در اعصار دیکتاتوری و خفقان و خاطرات جنگ‌های مکرر داخلی
عشق سال‌های وبا اما جان‌مایه‌اش را از عشق و رمانتیک گرفته و چون جان نویسنده‌ای مثل مارکز در آثارش نمود دارد در این جا هم قدری با رئالیسم جادویی طرفیم! این بار اما نه در خلق و ماهیت داستان بلکه در خود اهالی داستان، عشقی افسانه‌ای و اسطوره‌ای به عمر ۵۰ سال!!!
عشق سال‌های وبا داستان یک عشق دیرپا و عمیق در سال‌های دشوار و سخت است. سال‌هایی که هم جسم آدمی در عذاب و شکنجه و نیستی است و هم روح‌ او در تنگنا و فترت و تباهی؛ از یک سو وبا هست و مرگ و میر آدمیان و از سوی دیگر جنگ‌های داخلی، نابودی جنگل‌ها و خفقان ناشی از دیکتاتوری‌های پیاپی.
سخت است که قهرمان داستان را عشاق دلبسته هفتاد و چند ساله بنامیم و از پرورش شخصیتی به هویت و رسالت طبابت که دل‌نگران رشد و اعتلای جامعه خویش است غافل شویم. او برای رشد عمومی مردم جامعه‌اش، امکان تحصیل کودکان، خیریه‌ها و حتی محافل و مراکز ادبی و هنری سال‌ها زحمت کشیده و مرگش نیز دل‌سوز است.
اساسا مرگ یکی از اصلی‌ترین ارکان این رمان است جایی که داستان با صحنه مرگی مرموز و جالب آغاز می‌شود و خواننده احساس می‌کند قرار است جان اصلی کتاب بر سر آن ره پپیماید!
اما مارکز خواسته نشان بدهد آن اکسیری که علیرغم تباهی و نیستی و مرگ ناشی از وبا و تلخ‌کامی و جنگ داخلی امکان برآورده کردن  بوستان آمال و آرزوی آدمی را دارد تنها عشق است.
او از یک‌سو، عشق را به بیماری وبا مانند می‌کند که جسم و جان را می‌گیرد و می‌فرساید می‌میراند و از سوی دیگر همین عشق را تنها عنصر حیات‌انگیز، الهام‌بخش و نوآور و جسور حیات آدمی می‌داند.
مارکز در این کتاب می‌گوید آن‌چه مرگ را شکست می‌دهد و عقب می‌اندازد عشق است، بیش‌تر آن‌که عشق قدرت دارد زمان را توسعه داده و مکان را فراخ کند؛ آن‌جا که دو زوج عاشق تصمیم می‌گیرند علیرغم سختی‌ها و تنگناها تا ابد به گردش در رودخانه‌های کشتی‌رو برغم حریفان دولتی و اجتماعی ادامه دهند.
هر چند کتار این رودخانه‌ها دیگر نه تمساحی باشد و نه گاو دریایی و نه حتی بومیانی که از دیدن مهمانان شاد‌کام شوند!
وبا همان‌گونه که زندگی می‌گیرد و جان می‌فرساید می‌تواند محمل یگانه‌ای باشد برای دل‌دادگان و عاشقان! به شرط آن‌که پایمردی و پافشاری در عشق در میان باشد.
می‌شود در پناه بیماری وبا آسوده با معشوق آرمید
من بنده آن دمم که ساقی گوید 
یک جام دگر بنوش و من نتوانم
          آثار ادبی امریکای لاتین را با مفاهیمی اجتماعی و ملی و آزادی‌خواهی بیشتر می‌شناسیم، جنبش‌های کارگری، قهرمانان مردمی در اعصار دیکتاتوری و خفقان و خاطرات جنگ‌های مکرر داخلی
عشق سال‌های وبا اما جان‌مایه‌اش را از عشق و رمانتیک گرفته و چون جان نویسنده‌ای مثل مارکز در آثارش نمود دارد در این جا هم قدری با رئالیسم جادویی طرفیم! این بار اما نه در خلق و ماهیت داستان بلکه در خود اهالی داستان، عشقی افسانه‌ای و اسطوره‌ای به عمر ۵۰ سال!!!
عشق سال‌های وبا داستان یک عشق دیرپا و عمیق در سال‌های دشوار و سخت است. سال‌هایی که هم جسم آدمی در عذاب و شکنجه و نیستی است و هم روح‌ او در تنگنا و فترت و تباهی؛ از یک سو وبا هست و مرگ و میر آدمیان و از سوی دیگر جنگ‌های داخلی، نابودی جنگل‌ها و خفقان ناشی از دیکتاتوری‌های پیاپی.
سخت است که قهرمان داستان را عشاق دلبسته هفتاد و چند ساله بنامیم و از پرورش شخصیتی به هویت و رسالت طبابت که دل‌نگران رشد و اعتلای جامعه خویش است غافل شویم. او برای رشد عمومی مردم جامعه‌اش، امکان تحصیل کودکان، خیریه‌ها و حتی محافل و مراکز ادبی و هنری سال‌ها زحمت کشیده و مرگش نیز دل‌سوز است.
اساسا مرگ یکی از اصلی‌ترین ارکان این رمان است جایی که داستان با صحنه مرگی مرموز و جالب آغاز می‌شود و خواننده احساس می‌کند قرار است جان اصلی کتاب بر سر آن ره پپیماید!
اما مارکز خواسته نشان بدهد آن اکسیری که علیرغم تباهی و نیستی و مرگ ناشی از وبا و تلخ‌کامی و جنگ داخلی امکان برآورده کردن  بوستان آمال و آرزوی آدمی را دارد تنها عشق است.
او از یک‌سو، عشق را به بیماری وبا مانند می‌کند که جسم و جان را می‌گیرد و می‌فرساید می‌میراند و از سوی دیگر همین عشق را تنها عنصر حیات‌انگیز، الهام‌بخش و نوآور و جسور حیات آدمی می‌داند.
مارکز در این کتاب می‌گوید آن‌چه مرگ را شکست می‌دهد و عقب می‌اندازد عشق است، بیش‌تر آن‌که عشق قدرت دارد زمان را توسعه داده و مکان را فراخ کند؛ آن‌جا که دو زوج عاشق تصمیم می‌گیرند علیرغم سختی‌ها و تنگناها تا ابد به گردش در رودخانه‌های کشتی‌رو برغم حریفان دولتی و اجتماعی ادامه دهند.
هر چند کتار این رودخانه‌ها دیگر نه تمساحی باشد و نه گاو دریایی و نه حتی بومیانی که از دیدن مهمانان شاد‌کام شوند!
وبا همان‌گونه که زندگی می‌گیرد و جان می‌فرساید می‌تواند محمل یگانه‌ای باشد برای دل‌دادگان و عاشقان! به شرط آن‌که پایمردی و پافشاری در عشق در میان باشد.
می‌شود در پناه بیماری وبا آسوده با معشوق آرمید
من بنده آن دمم که ساقی گوید 
یک جام دگر بنوش و من نتوانم
        

41

مهرانا پسندید.
          آنا کارنینا شاید سومین رمان روسی بود که خواندم و برخلاف تصورم و برخلاف آنچه که می‌گویند، خواندنش آن‌قدرها هم سخت نبود و از نظر نثر، وجود جزییات  شخصیت‌های متعدد و... تفاوت چندان زیادی با دیگر کلاسیک‌ها (اروپایی یا آمریکایی) نداشت.
 
گرچه یک تفاوت جالب وجود داشت، آن هم آشنا شدن با فضای روسیه تزاری بود. تا قبل از این هر کتاب کلاسیکی خوانده‌بودم به آمریکا و اروپای قرن هجده و نوزدهم محدود می‌شد و  به همین ترتیب خواندن یک کلاسیک روسی و دیدن تفاوت کشورها جالب بود. روسیه سرد، پهناور با شهرهای متعدد و نظام دیوان‌سالاری پیچیده و شغل‌های متعدد است. در حالی که انگلیس، فرانسه و حتی آمریکا فضای متفاوتی دارند. (از آن عجیب‌تر که آنچه از روسیه خوانده بودم به کتاب‌های مثل 1984 و قلعۀ حیوانات محدود می‌شد و به همین خاطر همه چیز در مورد روسیه در ذهنم پیچیده و عجیب شده بود.)

نکتۀ جالب توجه دیگر  این بود که قبل از این نظریات مارکسسیستی زیادی خوانده‌بودم، از طرفی بارها تاریخ روسیه، چه روسیه تزاری، چه شوروی را مطالعه کرده بودم اما هیچ تصویر دقیقی از این نظریات و تاریخ نداشتم. خواندن آنا کارنینا (و احتمالاً به طور کلی رمان‌های روسی) کمک می‌کرد که آنچه به صورت نظری خوانده‌ام، شکلی از واقعیت پیدا کند. مثلاً وقتی در نظریات در مورد بروکراسی صحبت می‌شد، تصویر دقیقی از آن نداشتم؛ در حالی که در این کتاب، شغل «الکسی کارنین» و برادرزنش «اوبلونسکی» کاملاً فضای اداری روسیه تزاری را روشن می‌کرد. از طرفی نظریات «لوین» برای ادارۀ بهتر زمین و استفادۀ بهتر از کارگر، برایم جالب بود و شکل‌گیری نظام مارکسیستی پس از آن را روشن می‌کرد. شاید برای کسانی که درگیر نظریات جامعه‌شناسی نیستند این موارد به نظر خسته‌کننده بیاید و ارتباطی با روند کلی داستان پیدا نکند در حالی که برای کسی مثل من حتی گاهی جالب‌تر از روند حوادث داستان بود. از طرفی شرح دقیق آنچه در ذهن لوین می‌گذشت و محدود نکردن شخصیت‌ها به روابط فردی و عاشقانه و به تصویر کشیدن مشغله‌های کاری آن‌ها (که بخش بسیار مهمی از زندگی است) جذب‌کننده و حتی آموزنده بود.

برخلاف آن‌چه می‌گفتند و تصور می‌کردم، یاد گرفتن اسم شخصیت‌ها چندان دشوار نبود، (گرچه هنوز هم نمی‌توانم خیلی از آن‌ها را تلفظ کنم) اما به طور کلی همه را می‌شناسم. توضیحات مترجم در مورد نحوۀ نامگذاری در روسیه هم جالب هم آموزنده بود هم به فهم بهتر نام شخصیت‌ها (و اینکه چرا  دو نام دارند.) کمک می‌کرد. در بخشی از داستان هم کمی گیج شدم و نسبتِ بعضی از شخصیت‌ها را فراموش کردم که با جست‌وجو کردن در اینترنت، به راحتی، نقشۀ روابط شخصیت‌ها را پیدا کردم و مشکل حل شد.

برخلاف تصورم داستان، حداقل در جلد اول، آن‌قدر ها هم در مورد شخصیتِ «آنا کارنینا» نبود و به جزییات زندگی همۀ شخصیت‌ها می‌پرداخت و به طور شگفت‌انگیزی از همۀ شخصیت‌های بیشتر از آنا خوشم می‌آمد. در پایان جلد یک با خودم فکر کردم «آنا کارنینا بیش از اندازه شبیه به اسکارلت اوهارایِ برباد رفته است، همان‌قدر دمدمی‌مزاج و بی‌فکر، گرچه آنا حتی توانمندی و قدرت اسکارلت را هم ندارد!» به طور کلی آنا (تا پایان جلد اول) شخصیتی نیست که دوستش داشته باشم. در حالی که تا اینجا شخصیتی مانند «لوین» را بسیار پسندیدم.

نکتۀ جالب دیگر، شرح جزییات زندگی زنانه از دیدگاه یک مرد بود. در بخشی از داستان تولستوی، احساس «کیتی» در یک جشن رقص را توصیف می‌کند و با جزییات توضیح می‌دهد که کیتی چقدر خوشحال است که همۀ لباس‌هایش، از سرآستین تا دستکش‌ها، همه در وضعیت خوبی هستند و توضیح چنین جزییاتی برای مردی که تاکنون لباسی زنانه نپوشیده، واقعا عجیب و جالب است. به همین ترتیب نویسنده در ادامۀ داستان هم به خوبی احساسات زنان قصه را توصیف می‌کند. گرچه اگر  خیلی عمیق به شخصیت‌ها نگاه کنیم، شخصیت‌های زن نوشته شده توسط او، با شخصیت‌هایی که جین آستین یا خواهران برونته طراحی کرده‌اند، تفاوت‌های چشمگیری دارند و بررسی همین تفاوت‌ها نیز به نوبۀ خودش جالب است.

هر چه هست، خواندن جلد اول کتاب آنا کارنینا، ترس دیرینۀ من از خواندن رمان‌های کلاسیک روسی را از بین برد و حتی باعث علاقه‌ام شد. و خوشحالم که این کتاب را دیرتر، بعد از خواندن خروارها نظریۀ جامعه‌شناسی و در میانۀ 28 سالگی، خواندم. شاید اگر زودتر سراغش می‌رفتم لذت کشف امروز را درک نمی‌کردم.
        

47