مهدیه روزبهانی

مهدیه روزبهانی

@Mahdie_Roozbahani

13 دنبال شده

13 دنبال کننده

            می‌خوام از این به بعد هر کتابی  که می‌خونم رو بگم اینجا. بدون ملاحظه‌ی نظر و قضاوت آدما. چون کتاب‌های متنوعی می‌خونم که کمتر کسی مجموعشون رو دوست داره. خیلی‌ها من رو،عقاید و افکارم رو با کتابایی که می‌خونم قضاوت کردند. از شما می‌خوام حداقل تلاش کنید اینکارو نکنید:) 
          

یادداشت‌ها

نمایش همه
        کتاب مجموعه داستانه در مورد فلسطین. خیلی زود تموم میشه و قلم بسیار روانی داره. اینا چند تا نمونه از داستان‌هاشه: 
۱_سمیرِ سه‌ساله را گذاشته بودند روی یک در شکسته و چهارطرفش را گرفته بودند و میان ویرانه‌ها حمل می‌کردند. یکی‌شان هم یک چیزی مثل شعار می‌خواند وبقیه جواب می‌دادند. سمیر مدام می‌گفت: می‌افتم! می‌افتم! یواش! سلما گفت: حواسمون هست.  نزدیک‌تر شدم. در کوله‌ام سه تا سیب داشتم. سیب‌ها را نصف کردم و دستشان دادم. همان‌طور که لبخند می‌زدند و سیب می‌خوردند، پرسیدم: چی‌کار می‌کردید؟ 
_بازی. 
_چه بازی‌ای؟ 
_شهیدبازی. 
نصفه‌سیب در دهانم مزه خون گرفت. 
۲_هر روز یک قوطی کنسرو خالی می‌آورد و به من می‌گفت آب می‌خواهم. آب را از من می‌گرفت و می‌برد به محوطه چمن بیمارستان و می‌ریخت روی زمین. چندروزی حواسم را جمع او کرده‌بودم. آن روز هم ظرف آب را گرفت و برد. وقتی برگشت، پرسیدم: چی کار کردی؟ مردد گفت: مادربزرگم می‌گفت غزه خاک حاصلخیزی داره. اون روز که سلیمه رو آوردن، منم بودم. با هم اومدیم. حواسم بود که کفشش از روی برانکارد افتاد.یه تیکه از پاش هم توی کفش جا مونده بود. کفش سلیمه رو کاشتم و هر روز آبش می‌دم که سلیمه دوباره سبز شه. مادربزرگ‌ها دروغ نمی‌گن. سلیمه سبز می‌شه. 
۳_ماریه خواب بود، بیدار شد و چشم‌هایش را مالید و گفت: چه خبر شده؟ ابوعلا کامی از سیگارش گرفت و گفت: گذرگاه رو باز کردن. کمک‌ها داره می‌رسه الحمدالله. دم حکام عرب گرم. بالاخره غیرت کردن. ماریه گفت: کمک‌ها چی هست حالا؟ ابوعلا گفت: دارو، غذا، شیرخشک، لباس، همه‌چی. ماریه هم گفت: الحمدالله. کرار برگشت بالای پشت‌بام و کامیون‌ها را دنبال کرد. قد بلوار را آمدند تا رسیدند جلوی بیمارستان. پله‌ها را دوتایکی پایین آمد و تا دم بیمارستان دوید. چند کارگر بی‌رمق و رنجور مشغول خالی کردن کامیون‌ها بودند. کرار جلوتر رفت. یکی از جعبه‌های بزرگ از دوش کارگری افتاد و چاک خورد. بسته‌های پلاستیکی روی زمین پخش شد. روی کیسه‌ها نوشته شده بود"کفن مردانه. هدیه به برادران مقاوممان در فلسطین عزیز"
۴_خبرنگار پرسید: بزرگ شدی می‌خوای چی‌کاره شی؟ 
دخترک جواب داد: شهردار غزه. 
_چرا شهردار؟! 
_من اسم همه هم‌کلاسی‌هام و بچه‌محل‌هام و بچه‌هایی رو که می‌شناختم و شهید شدن، توی یه دفتر نوشتم. دوست دارم بزرگ شن و توی غزه اون قدر خیابون و کوچه و بزرگراه و مدرسه بسازم که به هر بچه حداقل یه کوچه برسه. 


      

0

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

بازگشت به رام الله

0

بازگشت به رام الله

1

مغالطات

0

خاکستر گنجشک ها
          کتاب مجموعه داستانه در مورد فلسطین. خیلی زود تموم میشه و قلم بسیار روانی داره. اینا چند تا نمونه از داستان‌هاشه: 
۱_سمیرِ سه‌ساله را گذاشته بودند روی یک در شکسته و چهارطرفش را گرفته بودند و میان ویرانه‌ها حمل می‌کردند. یکی‌شان هم یک چیزی مثل شعار می‌خواند وبقیه جواب می‌دادند. سمیر مدام می‌گفت: می‌افتم! می‌افتم! یواش! سلما گفت: حواسمون هست.  نزدیک‌تر شدم. در کوله‌ام سه تا سیب داشتم. سیب‌ها را نصف کردم و دستشان دادم. همان‌طور که لبخند می‌زدند و سیب می‌خوردند، پرسیدم: چی‌کار می‌کردید؟ 
_بازی. 
_چه بازی‌ای؟ 
_شهیدبازی. 
نصفه‌سیب در دهانم مزه خون گرفت. 
۲_هر روز یک قوطی کنسرو خالی می‌آورد و به من می‌گفت آب می‌خواهم. آب را از من می‌گرفت و می‌برد به محوطه چمن بیمارستان و می‌ریخت روی زمین. چندروزی حواسم را جمع او کرده‌بودم. آن روز هم ظرف آب را گرفت و برد. وقتی برگشت، پرسیدم: چی کار کردی؟ مردد گفت: مادربزرگم می‌گفت غزه خاک حاصلخیزی داره. اون روز که سلیمه رو آوردن، منم بودم. با هم اومدیم. حواسم بود که کفشش از روی برانکارد افتاد.یه تیکه از پاش هم توی کفش جا مونده بود. کفش سلیمه رو کاشتم و هر روز آبش می‌دم که سلیمه دوباره سبز شه. مادربزرگ‌ها دروغ نمی‌گن. سلیمه سبز می‌شه. 
۳_ماریه خواب بود، بیدار شد و چشم‌هایش را مالید و گفت: چه خبر شده؟ ابوعلا کامی از سیگارش گرفت و گفت: گذرگاه رو باز کردن. کمک‌ها داره می‌رسه الحمدالله. دم حکام عرب گرم. بالاخره غیرت کردن. ماریه گفت: کمک‌ها چی هست حالا؟ ابوعلا گفت: دارو، غذا، شیرخشک، لباس، همه‌چی. ماریه هم گفت: الحمدالله. کرار برگشت بالای پشت‌بام و کامیون‌ها را دنبال کرد. قد بلوار را آمدند تا رسیدند جلوی بیمارستان. پله‌ها را دوتایکی پایین آمد و تا دم بیمارستان دوید. چند کارگر بی‌رمق و رنجور مشغول خالی کردن کامیون‌ها بودند. کرار جلوتر رفت. یکی از جعبه‌های بزرگ از دوش کارگری افتاد و چاک خورد. بسته‌های پلاستیکی روی زمین پخش شد. روی کیسه‌ها نوشته شده بود"کفن مردانه. هدیه به برادران مقاوممان در فلسطین عزیز"
۴_خبرنگار پرسید: بزرگ شدی می‌خوای چی‌کاره شی؟ 
دخترک جواب داد: شهردار غزه. 
_چرا شهردار؟! 
_من اسم همه هم‌کلاسی‌هام و بچه‌محل‌هام و بچه‌هایی رو که می‌شناختم و شهید شدن، توی یه دفتر نوشتم. دوست دارم بزرگ شن و توی غزه اون قدر خیابون و کوچه و بزرگراه و مدرسه بسازم که به هر بچه حداقل یه کوچه برسه. 


        

0

یک تکه زمین کوچک

0