نَهَنگِ ماتَم‌زَده-

نَهَنگِ ماتَم‌زَده-

@Hel_darchin

16 دنبال شده

17 دنبال کننده

            وَ ما، نَهَنگانِ پَنجاه و دو هِرتزیم>>
          

یادداشت‌ها

        "بازی های میراث"
-آشنایی‌ام: اولین بار این کتاب رو دست رفیقم دیدم و با تشویق و ذوق بی حد و اندازه ایشون، بالاخره گرفتمش!(و بله باز هم کتاب‌فروشی حوض نقره.)
-تحلیل محتوا: اوکی یه شب خیلی یهویی ساعت ۲ نصفه شب شروع به خوندنش کردم و ۱۵۰ صفحه رو خوندم! ولی بذارین صادقانه بگم که اصلاً نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و منتظر یه ریویو پر از نقد و ناسزا براش بودم🤝...
ولی بعدش که معما ها کم کم شروع به شکل گرفتن کردن و روند کتاب اوج گرفت دل من هم نرم تر شد.
پ.ن¹: حدوداً اواسط کتاب انقدر معما های ریز و درشت فضای ذهنم رو اشغال کرده بودن که دیگه راست و چپم رو هم تشخیص نمی‌دادم/ سرعت کتاب بد نبود ولی گاهی خیلی کند می‌شد.
پ.ن²: کتاب کاملاً تینیجری بود و پسند نوجوون هایی مثل من🤭؛ پر از مثلث های عشقی، پسرای جذاب، و یه شخصیت اصلیِ دخترِ خیلی باهوشِ فضایی زاده!
پ.ن³: از شخصیت پردازی خوشم اومد، طوری که هیچکدوم شبیه هم نبودن و حرفی واسه گفتن داشتن، خودمونی تر بگم، بالاخره هر دختری از بین خوشگل بلا های هاثورن، تایپشو پیدا می‌کرد- ولی خب نمی‌دونم چرا نقطه ضعفاشون انقدر دور و کوچیک بود، درسته میلیاردرن ولی خب آدمن دیگه، مگه نه؟-
پ.ن⁴: چیزی که خیلی دوست داشتم احساسات و افکار ایوری در راه رسیدن به اون ثروت و قدرت بود، طوری که می‌تونستم بفهمم ۱ شبه میلیاردر شدن یعنی چی.
پ.ن⁵: و اما بزرگترین ضعف کتاب، عاشقانه هاش!(رسماً مثل رمان های واتپد بود.)
اسپویل!
عشق و شیطنت بین ایوری و جیمسون رو با اکراه می‌پذیرم، ولی اون جایی دارک شد که ایوری بعد از کمی بی توجهی دیدن از طرف جیمسون، سمت و سوی قلبش رو خیلی راحت به طرف گریسون تغییر داد؟ منظورت چیه؟ یعنی انقدر ساده و عادیه همچین کاری؟ و بدتر از اون هم اینکه ایوری نقش جانشین امیلی رو داشت، امیلی لاکلین ۱۸ اکتبر مرد و دردشو واسه برادران هاثورن مخصوصاً جیمسون و گریسون گذاشت. ۱ سال بعدش ایوری کایلی گرمبز متولد ۱۸ اکتبر وارث توبیاس هاثورن شد و جای امیلی رو گرفت و تو دل جیمسون و گریسون حسابی جا گرفت!!!
پ.ن⁶: امیلی شخصیت جالبی داشت و مرموز ترین کارکتر این کتاب بود، ولی با این حال منطق بعضی کاراشو نمی‌فهمم،
اسپویل!
 همونطور که زندگی رو واسه خواهرش ربکا و برادران هاثورن و حتی ایوری سیاه و سخت کرد، به همون نسبت هم محبت خودشو تو دل همشون جا کرد! طوری که انگار امیلی همه چیز بود و بقیه هیچ... امیلی صد بود و بقیه صفر...( خواهر بسیار سایکو و خودخواه بود!)
پ.ن⁷:بخش معمایی کتاب که غالب هم بود دوست داشتم و منو تا آخر نگه داشت، جالب این بود که جواب خیلی هم دور و سخت نبود، و ارتباط بین شخصیت ها هم شگفت انگیز بود!(همه با هم فامیل دور بودن🗿.)
پ.ن⁸: الگزندر خیلی باحال و بامزه ستتت!
●آیا این مجموعه رو ادامه می‌دم؟ از اونجایی که خیلی هم برام ناامیدکننده نبود و در حال حاضر یه چرخه ناتموم توی ذهنم ایجاد شده، بله!
●آیا این مجموعه رو توصیه می‌کنم؟ جواب قطعی ندارم، چون خیلی سلیقه ایه، اما به دختر خانوم های تینیجر، بله!
●آیا از خوندن این مجموعه لذت بردم؟ با وجود رفیقم و خوندن بخش های عاشقانه با بغل دستیم سر کلاس، بله!(از شما چه پنهون فهمیدم معلم عربیم یکی از بزرگترین فن های این کتابه🤣.)
-امتیاز: ۳/۵ از ۵
      

0

        "چشم هایش"
-آشنایی‌ام: خیلی قبل از اینها، با این کتاب از طریق فضای مجازی آشنا شدم و ۱ یا ۲ ماه پیش، از کتاب‌فروشی حوض نقره تهیه اش کردم و بالاخره کمر به خوندنش بستم.
-خلاصه: این کتاب، به واسطه‌ی یک آقا ناظم سالخورده به دنبال کشف افسون چشم‌های بزرگترین اثر ماکانِ نقاش، یعنی پرده‌ی "چشم هایش" می‌پردازد. در طول داستان مشخص می‌شود که آخرین پرده‌ی استاد ماکان، به طرز عجیبی به سرّ داستان زندگی او تا چگونگی تبعید او به کلات و پایان زندگی اش، مربوط می‌شود.
-تحلیل محتوا: شخصیت پردازی؟ سیر داستان؟ فوق العادست! داستان به صورت اول شخص روایت می‌شود و تمام احساسات و افکار راوی برملا خواهد شد. به طرز عجیبی با راوی اخت شدم و قضاوت های نادرستم را پس گرفتم! نثری کمی سنگین دارد اما تار های زیرین روحتان را به لرزش و نواختن وا می‌دارد. و اما پایان داستان>>>
-تحلیل ظاهری: متاسفانه، ویراستاری کمی دچار مشکل بود و این برایم آزاردهنده بود:) از لحاظ کیفیت چاپ هم، قابل قبول بود. در باب طراحی جلد هم، فقط این را بگویم که جلد نسخه دیگر این کتاب را بیشتر دوست می‌دارم.
-نظر شخصی: شخصاً اینگونه داستان ها را می‌پسندم و با دل و جان می‌خوانمشان. طوری در فضای داستان غرق شدم که سالها بود چنین با شور و سرعت مطالعه نکرده بودم! البته که چندی بعد آن را بازخوانی خواهم کرد تا با درک و طرز فکر آن روزها، آن چیزی را که در توانم است از کتاب بگیرم.
-امتیاز: ۵/۵
پ.ن: حدوداً از صفحه ۱۴۰ الی ۲۰۰، اوج داستان و قسمت های رمانتیک و لطیف کتاب بود که دلم را آب کرد:) و این قسمت ها بود که از خود بی خود شدم:)
      

16

        "خوب های بد، بد های خوب:دنیای بدون شاهزاده"
خب، جلد دوم از کتابی که جانانم بود! توی ریویو قبلیم هم اشاره کردم، که این مجموعه یه جور دیگه ای برام خاص و قشنگه>>> حدودا ۱۰۰ صفحه اول کتاب برام کند پیش رفت و بعدش تا آخر یه نفس خوندمش=)) و وااای! نگم از هیجان و غمش... این جلد رو از جلد قبلی خیلی بیشتر دوست داشتم و حس می‌کردم پیچ و خم داستان بیشتر از قبل شده، و عمق کارکتر های کتاب هم همینطور. این جلد باعث شد تا سوفی جایگاه ویژه تری تو قلبم پیدا کنه و تونستم بهتر درکش کنم، احساسات درونیش، گذشته ای که سعی می‌کرد فراموشش کنه و فداکاریاش! در کنار همه‌ی اینها، رابطه تدروس و آگاتا برام معقول نبود، عواطفشون برام یه مقدار مصنوعی بودش و انتظارم بالاتر بود، در حدی بگم که پیوند بین سوفی و آگاتا / فیلیپ و تدروس برام خیلی اکلیلی تر و مستحکم تر بود. و تیر نهایی هم که دو فصل آخر بود! حاضرم بارها و بارها دوباره بخونمش و دوباره همون غم به دلم بشینه:)
سخن پایانی: بخونینش!( و یادتون باشه سوفی رو انقدر زود قضاوت نکنین-) و در انتها منو با غم این کتاب تنها بذاریدTT!
      

0

        "ملت عشق"
دقیق در خاطرم نیست که تعریف این‌ کتاب رو اولین بار کی شنیدم، اما حدود یکی دو سال پیش، نسخه ای از این کتاب رو در دست مادرم دیدم که از قضا متعلق به نشری نامعتبر هم بود.
دقیقا وقتی این کتاب رو شروع کردم که اصلا حال و روز خوبی نداشتم و یه دفعه بوم!
هیچ ایده ای نداشتم که این کتاب قراره چجوری باشه، ولی بدجور به دلم نشست، خیلی دوسش دارم. دقیقا وقتی خوندمش که خیلی بهش نیاز داشتم، با خودم همه جا می‌بردمش؛ مدرسه، خونه، و یا حتی سر جلسه امتحان! برام یه دوست واقعیه، قراره بارها دوباره بخونمش و از این بابت اطمینان خاطر دارم .
از اون جایی که قراره برگردیم به حدود ۷۰۰، ۸۰۰ سال پیش، پس باید انتظار قلمی سنگین تر نسبت به کتاب های امروزی داشته باشیم. من به شخصه، هیچگونه مشکلی با "قلم کتاب" نداشتم، و اتفاقا همین قلم برای من جذاب بود. 
"ترجمه کتاب" خوب بود، یک سری اصطلاحات با فرهنگ و زبان کشورمون مطابقت داده شده بود و ارتباط گرفتن باهاش راحت تر شده بود. من در طول داستان اثری از سانسور ندیدم، سانسوری که باعث تغییر روند داستان و سردرگمی خواننده بشه وجود نداشت، و سعی بر استفاده از‌ کلماتی شده بود که مخصوص حجب و حیای ما ایرانی هاست.
"روند داستان" معتدل بود، بعضی اوقات سریع و گاهی آروم. به هیچ وجه خسته کننده نبود.
درباره "درون‌مایه کتاب"، باید بگم که خیلی شبیه به زندگی مدرن این روزها بود، خیلی چیزها تغییر کرده، اما هنوزهم کشمکشی طولانی درباب ادیان و اعتقادات، ارزش‌ها و عشق حقیقی وجود داره... و این موضوع عمری بیش از اونچه من و شما فکر می‌کنیم داره. در همه عصرها، در هر زمانی، با هر نژاد و اصل و نسبی، "دین، اعتقاد و عشق" اضلاع مثلثِ زمانه بوده و هستن.
و اما بحث شیرین شخصیت‌ها...از ارتباطشون شگفت‌زده شدم! هریک در پی تکمیل دیگری...همه گذشته و خاطراتی متفاوت دارن، ولی وقتی بیشتر فکر می‌کنم، می‌بینم انگار مقصد همه یک چیزه، عشق حقیقی-
بعد از چند ده صفحه مطالعه، درباره شخصیت مرموز "شمس" کنجکاو شدم، و الان بعد از مطالعه کامل، تصمیم دارم مطالعات گسترده تری درباره زندگی و گذشته "شمس" و "مولانا" و "صوفی‌گری" داشته باشم. من هم دلباخته چشم‌های سیاه و بی‌انتهای شمس شدم:)
*نکته ای که وجود داره اینه که، نمی‌دونم میشه به این کتاب استناد تاریخی کرد یا نه، شاید بشه گفت در حقیقتِ زندگانی شمس و مولانا تحریف اتفاق افتاده باشه، که بعید هم نیست. پس "من صحت مطالب این کتاب رو تایید و تضمین نمی‌کنم!"
قضاوت رو می‌سپرم به دست شما.
شمس برام یه خورشید حیات‌بخش و هدایت‌کننده بود-
      

3

        حدود ۶،۷ ماه پیش، این کتاب رو نصفه رها کردم و بالاخره فرصت این رو پیدا کردم که به این چرخه ناتموم پایان بدم.
-جزء اولین کتاب‌های ترسناکی بود که خوندم و خب، ازش خوشم‌ اومد! طوری که من هم‌  پوستم سوزن‌سوزن می‌شد، توی تاریکیِ بی‌انتهایِ آرام‌بخشی فرو می‌رفتم و درد رو احساس می‌کردم!
بارها میونه کتاب واقعا شوکه شدم و خب فلسفه کتاب ترسناک همینه دیگه نه؟!
شخصیت اصلی، یعنی نِیل برام یه عجیبِ خوب بود و دوسش داشتم:))
کتاب فصل های کوتاهی داشت که در انتهای هر فصل یه سوال لعنتی ذهنت رو درگیر میکنه و مجبور میشی صفحه هارو با سرعت بیشتری ورق بزنی، روند کتاب خوب و یه‌جورهایی شاید سریع هم بود! معماها جالب و حدس نزدنی بودن، اما‌ خب من اواسط کتاب از قضیه سردرآوردم. بعضی مواقع احساس می‌کردم توصیفات و روند داستان تکراری شده، آیا برای شماهم اینطور بود؟سخن پایانی؛ برای یه تازه‌کار تو این ژانر کتاب فوق العاده‌ایه^_^
_ شاید اسپویل:
به نظر من چندتا معمای ناتموم اینجا به حال خودش رها شد:
۱.خاله کلر و خاله آنا می‌خواستن چه صحبتی با ریک، پدر بری و نیل داشته باشن؟
۲.خانم‌ جنت ریلی، چطور تونست در خانه سالمندان تپه آرام، ربکا اسمیت رو ببینه درحالی که بچه‌ها متوجه این موضوع نشدن؟
۳.در کتاب اشاره شد که اکثر روح‌ها داستان غم‌انگیزی دارن و خب یه جورهایی ربکا اسمیت روحی بی‌خطر  و بی‌گناه خطاب شد، خب پس دلیل ضربه پای ربکا به کف چوبی و سقوط نیل به طبقه پایین، چه دلیل قانع کننده ای میتونه داشته باشه؟
۴.آیا درآخر روح ربکا اسمیت به آرامش رسید؟ پس دلیل کابوس های نیل با وجود اتمام ماموریتش چیه؟
.
اگر به بری توجه بیشتری می‌شد، قطعا کتاب خاطره انگیز تری برام به جا می‌موند. علاوه بر اون من قاتل رو بین مظنون‌هام با افراد دیگه‌ای مثل آنا و دکتر سایمون گذاشتم و خب، حدسم درست بود!

      

14

        یک عاشقانه آرام که تفکر و نگرشتون رو به یک عاشقانه آرام مبدل می‌کنه>>>
عاشقانه ای پرمعنا بین گیله‌مرد کوچک و عسل‌بانو!
یه کتاب بسیار دوست داشتنی از نادر ابراهیمی که‌روح‌ام رو لمس کرد. به دلیل ایرانی بودن این کتاب، جملات بسیار دلنشین و با خلق و خوی ایران و ایرانی سازگار بود و لبخند گرمی رو به لبم آورد. شاید نسل Z نتونن با این کتاب به خوبی ارتباط بگیرن اما قطعا والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ هامون با این کتاب یادی از گذشته های دور می‌کنن، اما من به عنوان یک نوجوان بوی سیب‌زمینی های تازه تازه با نمک‌نرم و گلپر‌ رو حس کردم، مزش‌کردم، و تجدید قوایی کردم. شخصیت های اصلی برام دلگرم‌کننده و عزیز بودن، و من هم گام به گام باهاشون گشتم فراز و نشیب‌های زندگی رو گذروندم:)) تصویرپردازی کتاب "بی‌نظیر" بود! کتاب روند متعادلی داشت و معقول بود.
اما علاوه بر همه‌‌ی اینها، بخشی از جملات کتاب برای من سنگین و مبهم بود... تاکید می‌کنم برای "منِ ۱۳ ساله"!
همینطور در برخی از مواقع، معلوم نبود که دیالوگ‌ها متعلق به چه کسی‌ست؟ و همین مطالعه ادامه کتاب رو برای من سخت می‌کرد. معترفم به این موضوع که خوندن این کتاب برای من، بیش از حد معمول طول کشید و به قولی"ریدینگ اسلامپ" شدم. اما شرایط تحصیلی و شخصیم هم رو این موضوع بی‌اثر نبود!
واقعا از مطالعه این کتاب لذت بردم:)


      

28

        و بالاخره، پایان.
چه جمله ی غم‌انگیزی...
درد و غم‌ زیادی رو دلم‌ سنگینی میکنه، به محض اینکه جانانم تموم شد، بدون هیچ درنگی پاشدم و به نقطه نامعلومی خیره شدم و تموم داستان رو با خودم مرور کردم، عواطف و احساساتی که‌ خرجش کردم و اکت هام...همشون‌ با عشق همراه بودن...
یه لحظه از احوالاتم غافل شدم و دیدم ای وایییی... چشمام میسوزه... بعد این سوزش تبدیل شد به گریه و تا به خودم‌ اومدم دیدم‌ جانانم رو گذاشتم روی قلبم و زار زار اشک میریزم واسه بچه هام... من با شما زندگی کردم...طعم تلخ تنهایی به کامم شیرین اومد و استارت جدی علاقم به کتاب و کتابخونی با شما رقم خورد...حس غریبی یورش برد به دلم  و شروع کردم به بو کردنت، ورق زدنت و تجربه دوباره همه احساساتی که باهات داشتم...
_دوست دارم، ۳ سپتامبر ۲۰۲۴، ۴ صبح، مادرتون:))
چیزی که خیلی من رو به کتاب جذب کرد، ایده خفن و بزرگ نویسنده بود که دنیای خیلی وسیع و نامحدودی رو در اختیارت میذاره. 
در این‌ بین، تضادها، تفاوت ها، و پیش بردن داستان با نقطه نظر کارکتر های مختلف... این خیلی جذابه و خواننده رو اصلا خسته نمی‌کنه. فصل ها حجم نسبتا کمی دارن و همواره در حال تکمیل و پاسخ به معماهای فصل های قبل هستن. شخصیت پردازی جذابی داشت و هر کارکتر حرفی برای گفتن داشت. برای تصور‌ و همراه شدن با این‌ کتاب، شما نیاز به اطلاعات و جزئیات خوبی دارید که به نظرم‌ نویسنده خیلی خوب از عهده اش بر اومده بود. همه چیز بسیار باشکوه و باجزئیات توصیف شده بود. در کنار همه ی این‌ها، نویسنده کمی چاشنی تند رومنس‌ بهش اضافه کرده‌ که‌ کاملا به جا و به اندازه‌ست. داستان خیلییی پر کششه و در کل، من به این کتاب لقب جانان رو دادم، چون برام خیلی باارزشه.
      

18

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.