فکر نمیکنم لازم باشه بگم چرا تصمیم گرفتم «قویترین کتاب فانتزی جهان» رو بخونم.
فقط کافیه چند صفحه از یاران حلقه رو ورق بزنی تا بفهمی این فقط یک داستان نیست؛ یک سفره.
سفری به دل تاریکی، جایی که شجاعت با شمشیر سنجیده نمیشه، بلکه با قدرتی که برای در دست نگرفتنش نشون میدی.
فرودو؟ قهرمانی نبود که منتظرش بودیم. ولی قهرمانی شد که بهش نیاز داشتیم.
با گامی لرزان، اما دلی استوار.
و من، خواننده صرفا کتاب رو ورق نمی زدم، حالا انگار کنار گندالف، آراگورن و سام، قدم میزدم.
هر صفحه، همدلی با شخصیتی تازه بود؛ از گندالف تا حتی بیل، اون اسبچه وفادار.
و در انتها، شایر رو که بستم، چیزی تو دلم جا موند.
نه فقط اشتیاق برای ادامهی داستان...
بلکه نوری خاموش، زخمی ناپیدا، و صدایی که تو گوشم میگفت:
"بار جهان را باید به دوش کشید، حتی اگر هیچکس نبیند."
پس بخونینش.
چون یاران حلقه فقط کتاب نیست، یه یادآوریه.
یادآوری اینکه حتی کوچیکترینهامون هم میتونن سرنوشت جهان رو عوض کنن.
فقط چندتا نکته از نظر من : در پایان کتاب تو خماری موندم که نمیتونم صبر کنم تا جلد دوم به دستم برسه
و به نظرم سمت فیلم نرید تنها با دیدن قیافه فرودو از دیدن فیلم منصرف شدم🙂😂