«شهر ستارهها» جلد دوم از مجموعهی فانتزی استراواگانزا (جلد اول: «شهر نقابها») نوشتهی بانو هافمن، چهارمین یا شاید هم پنجمین مجموعه فانتزی مورد علاقهم در فهرست کتابهای خواندهشدهامه. یکی از ویژگیهای مثبت سبک نویسندگی ماری هافمن اینه که هر مجموعهاش تقریبا مستقل به نظر میرسه و میتونه جداگانه هم خونده بشه. با این حال، اگه قصد خوندن کل مجموعه ششجلدی استراواگانزا رو دارید (که متأسفانه فقط سه جلدش چاپ شده)، بهتره به ترتیب بخونید چون بعضی نکات به جلدهای قبلی مربوط میشن و ممکنه کمی گیجکننده باشه.
به نظرم این جلد نسبت به جلد اول روند خیلی بهتری داشت؛ نه خیلی کند بود نه بیش از حد سریع. شروع و پایانش فوقالعاده بودن. شخصیتپردازی جورجیا واقعا خوب از کار دراومده بود و خانواده چزاره هم از شخصیتهای جالب داستان بودن. فقط هنوز بعضی شخصیتها برام مبهم موندن و نتونستم تصویر واضحی ازشون بسازم..
یکی از لحظاتی که واقعا دوسش داشتم، اون مجسمه چوبی اسب بالدار بود—انقدر دوسش داشتم که دلم میخواست یکی واسه خودم هم داشته باشم!
در مورد روابط بین شخصیتها هم، راستش منتظر کاپلهای بیشتری بودم. بهجز گایتانو و فرانچسکا، امیدوار بودم رابطهای بین لوسیانو و آریانا یا حتی فالکو و جورجیا شکل بگیره (البته قبل از اینکه بفهمم فالکو از جورجیا کوچیکتره!)
از طرف دیگه، امیدوار بودم رابطهی جورجیا با برادرش راسل بهتر بشه، که نشد... ولی خب شاید هم بهتر شد که رفت، شرش کم شد!
خوشحال شدم که حال فالکو در نهایت خوب شد؛ مخصوصا اون قسمت پایانی که خودش توی مسابقه شرکت کرد واقعا احساسی و قشنگ بود.
اما از رفتار پدرش—دوک نیکولا—واقعا حرص خوردم. بچهات داره میمیره، خب صبر کن ببین شاید برگشت، لازم نبود خودت بکشیش ..
در کل، پایان کتاب رو خیلی دوست داشتم و بیصبرانه منتظر جلد بعدیام؛ هرچند متأسفانه هوپا ادامه مجموعه رو چاپ نخواهد کرد. خانم هافمن به جهانهای فانتزی متعدد مغزم یه جهان دیگه هم اضافه کردین متشکرم!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.