جزئیات پست
1402/8/30 - 16:51

*چند سالتان است؟
تاريخ تولد من يك اشكالی دارد. توي شناسنامهام نوشته اول شهريور 1308 ولی اين درست نيست. گويا زمستان 1309 دنيا آمدهام. گويا پدرم خيلی عجله داشته مرا بفرستد مدرسه.
*چرا نرفتيد ادبيات بخوانيد؟
استادهايی كه آن موقع توی دانشگاه بودند خوب بودند ولی به ادبيات مدرن توجه چندانی نداشتند. علاقه هم نداشتند. من هم نرفتم.
*ترجمه را چه طوری شروع كرديد؟
سال نهم بابت املای انگليسی تجديد شدم.تابستان شروع كردم به خواندن انگليسی و تا همين الان كه می بينيد مشغول حاضر كردن درسم هستم. من درس و مدرسه را همان طور كه زود شروع كرده بودم زود هم رها كردم.
*بعدا هيچ وقت پشيمان نشديد؟
پشيمان؟ نه. نشدم. پسرم سهراب هم همين كار را كرد. من هم نتوانستم اعتراضی بكنم چون خودم همين كار را كرده بودم.
فكر می كنيد اينها سوال وجواب با چه كسی است؟ به نظرتان جوابهايش يك جوری هستند؟ فكر می كنيد اين جوابها ربطی به تصويری كه از نجف دريا بندری داريد داشته باشد؟ به تصويری كه ما از او داشتيم كه نداشت. نجف دریابندری از شمایل های حوزه فرهنگ و کتاب ما فارسی زبان هاست. برای خیلی از آدمهای نسل من او کسی است که اگر نبود زندگی ماها حتما یک جور دیگر می شد. ما با او کسانی مثل ایشی گورو و دکتروف را شناختیم. و با او درک کردیم و یاد گرفتیم آشپزی شکلی از خلق، طنز یک جهان بینی و ترجمه یک موجود زنده است. در آن تابستان، تابستانی در اواسط دهه هشتاد وقتی ما چند دهه پنجاهیِ آن روزها جوان و جاهلِ مشغول به اعمالی در همشهری جوان، اين سوالها را از او می پرسيديم و او اين طور جواب می داد واقعا آدم كم می آورد. من كه كم می آوردم. نه اين كه فكر كنم ما را سر كار گذاشته. چون اين طور نبود. كم می آوردي از بس همه چيز ساده و مختصر بود. از بس اين آدمِ به راستی مهم به هيچ سوالی پاسخ مهمی نمی داد. وقتی قضيه رها كردن مدرسه را گفت فكر كردم ديگر اين بار گيرش می اندازيم. و بلافاصله پرسيدم پشيمان نشديد؟ می دانستم كه نشده . مطمئن بودم. ولی اميدم اين بود كه در باب همين عدم پشيمانی اش و دلايلش و چگونگی اش صحبتهای دُر وگوهرگونهای ایراد خواهد كرد و توضيحات عميق پيچيدهای خواهد داد كه از توی خود آنها شش تا سوال جديد درخواهد آمد. ولي اين سادگی همين طور ادامه پيدا كرد و ادامه پيدا كرد و ما را بیچاره كرد. تازه می فهميدی آدمهایی كه حرفهای پيچيده می زنند، در مصاحبه چه نعمت بزرگی اند و تازه می فهميدی وقتی داشتی می آمدی برای گفت وگو با دريا بندری لازم نبوده نگران پاسخهای پيچيده و تدارك سوالهایی در برابر آنها باشی. تو می بايست نگران سادگی می بودی. سادگی ای كه بعد از پيچيدگی می آمد نه قبل از آن و نه پنهان در آن. مثل سادگی ای كه نثرها يا حكايتهای كهن دارند و سادگی ای كه چوپانها و كشاورزها دارند. مثل سادگی ای كه داستانهای چخوف دارند و مثل سادگی ای كه يك غذای خوب دارد. چيزی كه وقتی از نجف دريا بندری می پرسی چرا سراغ نوشتن كتابی دربارهاش رفته يكی از همان جوابهای ساده را تحويلت می دهد: «چون خانمم خانه نبود و آقای زهرایی(مدير نشر كارنامه) مهمانم بود و از خوراك مكزيكی ای كه برايش پختم خوشش آمد.»
*
عکاس چشمش را گذاشت پشت ویزور دوربین اش، دوباره برداشت و گفت آقای دریابندری ممکن است حالا وسط کاناپه بنشینید لطفا؟ نجف دریابندری گوشه سمت چپ کاناپه نشسته بود و لبخند چند لحظه پیش وقتی عکاس گفته بود همان طوری دستتان زیر چانه باشد بهتر است هنوز روی صورتش بود. تصورهمه ما این بود که در نمای بعدی همین لبخند مهربان روی همین صورت جدی و کمی مهربان است در «وسط» کاناپه. اما فکر می کنید آقای دریابندری چه کار کرد؟ از جایش تکان نخورد- دستش هنوز زیر چانه اش بود- و در عوض با صدایی که رسا بود و هیچ لحن بخصوصی نداشت گفت «من وسط نمی نشینم». در یک لحظه همه ساکت شدند. فقط صدای جرینگ جرینگ یخ های توی پارچ بلور که پر از شربت سکنجبین بود و خانم فهیمه راستکار- همسر نجف دریابندری- داشت هم می زد می آمد. آقای دریابندری ادامه داد «وسط صندلی نشستن بی معنی است ». خانم راستکار لبخند زد. یخ ها هنوز جرینگ جرینگ می کردند. هوای اتاق گرم بود. دم داشت. حداقل به نظر ما این جور می آمد. سه تا کوسن سفید، آبی و سرخ وسط کاناپه تکیه داده بودند به هم. درست وسط کاناپه. جایی که ما همه زل زده بودیم به آن و هنوز خالی بود.
پی نوشت:
عکس از جواد منتظری برای همشهری جوان
102 نفر پسندیدند.
24 نفر نظر دادند.نظرات
1402/9/1 - 12:54
سلامت باشید آقای حمایت کار عزیز. هر یک کلمهای که شما و تکتک بچهها برای آدم مینویسید نمیدونین چقدر غنیمته. نه که حتی تعریف آدمو کرده باشن. هر جور. هر چی. آدمیزاد به همینا زندهاس. علیالخصوص آدمیزادی که مینویسه.
4
1402/8/30 - 17:13
همین کلمات ساده است که قلب آدم را گیر می اندازد... و دوست داری هی برگردی و بخوانی... همین کلمات ساده که ساده نیستند 🧡🧡🧡
4
1402/9/1 - 13:00
واقعا مریمخانم عزیزم 💚 از خوندن کتاب آشپزی نجف به همین دلیلهاست که آدم سیر نمیشه. درس نوشتن و زندگی کردن و خوب دیدنه این کتاب
1402/9/1 - 8:11
هر بار که متنهای شما را میخوانم سوالی در ذهنم پاسخ دهده میشود. قبلی که در مورد تفاوت بوق و زنگ بود. این بار هم میتوانم به سوال بچه هایم پاسخ دهم که همش از من می پرسند چرا دوست داری کنار کاناپه بنشینی؟ میدانید چرا وسط صندلی نمی نشستند؟ احتمالا مثل من سن و سالی داشته و استخوانها جایی برای تکیه میخواستند که کنار کاناپه دو تکیه گاه دارد. اگر به افراد مسن در مهمانی ها دقت کنید وقتی ساعت طولانی میشود، بدنشان مثل جوانها کشش ندارد شق و رق روی صندلی بدون دسته ادامه دهد. تا وقتی عکس و متن شما را ندیده بودم برای خودم هم روشن نبود چرا دوست دارم کنار کاناپه باشم.
1402/9/1 - 12:35
و ما هایی به واسطه آشنایی با همشهری جوان با نجف دریابندری آشنا شدیم و با معرفی کتابهایی که شما و دکتر رضایی میکردید پله پله بالا رفتیم یاد همشهری جوان همیشه به خیر باد
1
1402/9/1 - 18:55
اخر باید این کتاب اشپزی مستطاب را از آن خود کنم...وقتی شما هم تعریف می کنید دیگر جای بهانه اوردن نیست
1402/9/3 - 19:47
سلامت باشین. حتما این کتاب رو یک جوری از آن خود کنین :) چون ارزششو داره
1402/9/3 - 17:19
به و به. حالم خوب شد. ضمن عرض ارادت به حبیبه عزیز و ابراز بسی خوشحالی از حضور شوق برانگیزشون در #بهخوان، میخواستم از همین تریبون خواهش کنم یکی به من بگه چه جوری میشه در #بهخوان پست گذاشت؟! یادداشت کتاب نه ها! پست! مثل همین متن.
1402/9/3 - 20:23
https://behkhaan.ir/post/1b1d2d2c-e202-448c-aec5-286b98f0af02?inviteCode=24079E6CE3D @eternity_tn
حامد حمایت کار
1402/8/30 - 17:08
13