بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

جزئیات پست

حبیبه جعفریان

1402/8/8 - 18:12

خواندن 4 دقیقه
روی رنگ چشمهاش حساسیتی ندارم

همیشه این طور وقتها به جعفر زنگ می زنم. وقتی همه چیز خیلی بد است. وقتی همه چیز خیلی خوب است. وقتی از زمین و آسمان باریده. وقتی نباریده. وقتی انقلاب است. وقتی آرامش است. وقتی جنگ است وقتی نیست ( وقتی هست که نیست؟) وقتی در غزه یک خبرنگار در حین گزارش گوشی تلفن را می گیرد و می فهمد که زنش و سه تا بچه اش را در بمباران درجا از دست داده و در یک چشم به هم زدن، فقط یک چشم به هم زدن، مرد تنهای تنهای شب شده و تو هم داری همه اینها را زنده زنده از الجزیره می بینی و در عجبی که چه طورمی توانی باز هم ببینی. وقتی به خاطر یک امر بی اهمیت - ظاهرا بی اهمیت- زیادی خوشحالی، مثل کشف یک نانوایی با سنگک اعلا در کوچه ای که قبلا نبود. این طور وقتها حتما به جعفر زنگ می زنم. خودش اصرار دارد این طوری صدایش کنی. جعفر. نه بیشتر نه کمتر. به قول خودش بی شیله پیله. بی تک و تعارف. این را شرط دوستی می داند.  

آن شب نزدیک 11 بود که این کار را کردم. همین دو هفته پیش. وقتی تلفن خانه اش داشت بوق می خورد دیدم ساعت 11 است ولی دست نکشیدم. انگار داشتم به 115 زنگ می زدم. آن قدر مطمئن بودم که الان نجات من در این کار است و بس. جعفر تلفن را برداشت. حال و احوال کردیم. اصلا نگفت این چه وقت است؟ اصلا نگفت چه خبر. اصلا نگفت دیروز گلوی فلانی را بریده اند و زنش را سلاخی کرده اند. اصلا نگفت نتانیاهو چه حرف مفت جدید، یا بدتر از آن چه حرف زور جدیدی زده است. اصلا نگفت حماس حق داشت یا نداشت. به جایش برایم تعریف کرد که در این چند روزه فقط یک کار خوب کرده، کاری که ازش راضی بوده، و آن هم این که برده دوچرخه اش را که در انباری خاک می خورده داده تعمیر کرده اند. و البته بهترین و شفابخش ترین بخش مکالمه ما، 115 ترین قسمتش هنوز مانده بود. آن وقتی که خودش هم سر ذوق آمد و برایم تعریف کرد مهم ترین فصل این تعمیرات این بوده که برای دوچرخه اش زنگ هم گذاشته. و بعد تاکید کرد «زنگ. نه بوق». و تا من بیایم یا بخواهم بپرسم فرقش مگر چیست به جز اینکه زنگ دینگ می کند و بوق بوق می زند جعفر با همان روش بی نظیر معرکه ی خودش برایم توضیح داد که بوق چه کار می کند و زنگ چه کار می کند و چرا در به در گشته که زنگ بخرد. و آخرش هم مجبور شده همین قصه ای که داشت برای من می گفت را سر دوچرخه ساز هم که زیر بار زنگ نمی رفته و اصرار داشته برای دوچرخه جعفر حتما بوق بگذارد، بخواند.

حالا دیگر ساعت از یازده و نیم گذشته بود و جعفر داشت با حوصله ی تمام و دقتی اغراق آمیز، انگار مساله مرگ و زندگی است ( و عاشق همینم در جعفر) که از توی شنونده هم توجهی همان قدر تمام و اغراق آمیز می خواهد توضیح می داد که «صدای بوق و طبیعتش مهاجم و پرخاشجوست. بوق دارد می گوید برو کنار! اما زنگ دارد می گوید من دارم میام. حالا دیگر خود دانی». و اضافه کرد «ولی حبیب جان مطمئن نیستم که دوچرخه ساز فهمید چی دارم می گم. چون با این حال اصرار داشت من بوق ازش بخرم که جدیدتر و بهتر است. دست آخر ازش خواستم پول بوق را از من بگیرد ولی زنگ بهم بدهد. و راضی شد. ولی می خواست بداند آن چیزی که روی زنگ نوشته یعنی چی؟ روی زنگ نوشته بود I love my bike بهش گفتم نوشته من عاشق دوچرخه مم. البته روی زنگ دقیقا این را ننوشته بود حبیب جان. روی زنگ به جای love یک قلب بود». 

آن شب با خاطرجمعی خوابیدم. با خاطرجمعی از اینکه تا وقتی آدم‌هایی مثل جعفر مدرس صادقی هستند دنیا هنوز جای خوبی برای زندگی کردن است. جای قابل تحملی برای زندگی کردن است. و فکر کردم خدایا از من نعمت گوش دادن به قصه های جعفر را نگیر و شعور فهمیدن آنها را بهم ببخش. فهمیدن قصه های مردی که یک بار آن وقتها که واقعا شعورم کم بود، که اگرنبود چنین سوالی از جعفر نمی کردم، وقتی در مصاحبه ای ازش پرسیدم شعار شخصی اش در زندگی چیست جواب داد «شاد زی با سیه چشمان شاد/ که جهان نیست جز فسانه و باد. البته روی رنگ چشمهاش حساسیتی ندارم».

96 نفر پسندیدند.

15 نفر نظر دادند.
(0/1000)

نظرات

روزهایی که از بابت داشتن دلخوشی‌های کوچک و شادی معذب می‌شوم. چقدر خواندن این یادداشت ِشیرین، دلگرم کننده و تسکین دهنده قلبم بود.💛
سارا کرمانی

1402/8/8 - 18:59

حدود سیزده، چهارده سالم بود. یک بار رفتم تو اتاق مامانم. دیدم همشهری جوان روی یک صفحه‌ای باز است و دور یکی از یادداشت‌ها با مداد طراحی خط کشیده شده و  با خط منحصر به فرد مامانم که  بیشتر از خط فارسی شبیه  خطاطی های ژاپن باستان است نوشته شده بود «دوستت دارم حبیبه، عاشقتم حبیبه» 
من توی آن سن آن تجربه راموقع خواندن آن یادداشت‌ها نداشتم، اما الان بدجوری دلم می خواست یک مداد طراحی دستم بود و دور این یادداشت خط می‌کشیدم و با خط خودم می نوشتم «دوستت دارم حبیبه، عاشقتم حبیبه»
1
حبیبه جعفریان

1402/8/15 - 13:53

قربانت برم ساراجان
سلام و ارادت منو به مامان برسونی 
محدثه سلمانی

1402/8/8 - 19:24

آدمایی هستیم که با دلخوشی های کوچک به جنگ غم های بزرگ می ریم و عجیب اینکه پیروز برمیگردیم
maryam

1402/8/8 - 19:36

💛
سعید بیگی

1402/8/8 - 19:49

درود؛   
نکتهٔ بسیار جالب و مهمی را در این پست بیان کردید. آفرین و سپاس!
من به عمد و از روی قصد و غرض (و نه مرض!) گاهی وقت ها که مطلبی ذهنم را به خود مشغول می کند، به گل دادن یک گل زیبا در باغچهٔ جلوی درِ خانهٔ همسایه، آب خوردن گربه ای تشنه از جوی وسط کوچه، رقص برگهای درخت اقاقیای کوچه مان، تولد برگ جدید گل شمعدانی کنارِ تلویزیون، تماشای دو بچهٔ همسایه در کوچه که یک شیرینی را دو تکه کرده اند و بر سر تصاحب قسمت کوچکتر با هم رقابت و بحث دارند و چیزهایی از این قبیل توجه و دقت می کنم و از آنها لذت می برم و پس از آن با انرژی فراوانی که به دست آورده ام، به بررسی مسئله ام می پردازم. 
شوربختانه گاهی آنقدر به جلو نگاه می کنیم و دقیق می شویم که از زیبایی های اطرافمان غافل می شویم. شاید زندگی در این بخش های ظاهراً کمرنگ، زیباتر و زنده تر باشد. مانا و نویسا باشید. 🌸🌺
1
حبیبه جعفریان

1402/8/15 - 13:55

سلامت باشین. بهترین کار همان است که می کنید. از روی قصد و غرض باشد چه بهتر :) 
ساجده جعفری

1402/8/8 - 22:09

چه یادداشت زیبایی. ممنونم که شما هم در غم غزه و کودکانش با ما شریک هستید. سپاسگزارم که ما را با جعفر و کتاب‌هایش آشنا کردید . متشکرم که شادی های کوچک زندگیتان را با ما به اشتراک گذاشتید. شما به تمام معنا همدلی و هم پیکری را اجرا کردید.
1
حبیبه جعفریان

1402/8/15 - 13:54

لطف دارید. ممنونم 
alef

1402/8/8 - 22:22

چه متن قشنگی 
1
حبیبه جعفریان

1402/8/15 - 13:56

ممنونم :* 
حسنیه صالحان

1402/8/8 - 23:24

شما چقدر خوب روایت می‌کنید خانم جعفریان عزیز!!!
1
حبیبه جعفریان

1402/8/15 - 13:56

قربونتون. ممنونم 
کاش همه یه جعفر تو زندگی داشتن که بتونن باهاش سر بزنگاه حرف‌های ۱۱۵ ای بزنن.
صَعوِه

1402/8/10 - 20:11

یه دوست شبه جناب جعفر شما داشتم(شاید الان هم دارمش؛ نمی دونم) که هست و فقط هست. می تونه ناپدید بشه و یهویی با حرف زدن باهاش ظاهر شه پیشم. و چقدر وقتی باهاش حرف می زنم حال و حسم خوشه. خیلی یادداشت شیرینی بود خانم جعفریان عزیز:)