بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

اسبی که دو بال داشت

اسبی که دو بال داشت

اسبی که دو بال داشت

زهرا زواریان و 3 نفر دیگر
3.7
3 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

6

خواهم خواند

0

حارث،هاج و واج نگاهش کرد.من و منی کرد و گفت:«این اسب...»هنوز جمله اش تمام نشده بود که عمر سعد از اسب پیاده شد و گفت:«جایزه ی خوبی به تو خواهم داد...اگر اورا سالم به من برسانی...» وبه داخل چادرش خزید.بلند بلند گفت:«خوب نشانش کن...اورا سالم می خواهم.»حارث که هنوز خیلی جوان بود و دلش می خواست دل فرمانده اش را به دست آورد،خوش حال و خندان،اسبش را راهی کرد تا می توانست،در صحرای کریلا جلو رفت.بیابان داغ بود و آفتاب بی رحمانه می تابید.با خودش فکر کرد:چه اسب قشنگی!مال کیست؟فکر کرد باید علامتی روی آن بگذراد.

یادداشت‌های مرتبط به اسبی که دو بال داشت