معرفی کتاب کنولپ: سه خاطره اثر هرمان هسه مترجم عبدالحسین شریفیان

کنولپ: سه خاطره

کنولپ: سه خاطره

هرمان هسه و 1 نفر دیگر
3.6
23 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

43

خواهم خواند

19

شابک
9643310221
تعداد صفحات
128
تاریخ انتشار
1378/10/20

توضیحات

        کتاب که در قالب سه داستان :((اوایل بهار))، ((خاطره ای که از کنولپ دارم))، و ((پایان)) عرضه شده داستان زندگی مردی است آواره به نام کنولپ .او شهرها  و سرزمین های مختلف را پشت سر می گذارد و زندگی عارفانه ای را پیشه می کند .او  با اشخاص گوناگون اجتماع ـ از هر دستی ـ ارتباط برقرار می سازد و از این  رهگذر سعی دارد فلسفه زندگی را تجربه نماید .
      

یادداشت‌ها

رها

رها

1400/12/2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          داستانِ کنولپِ صحرا گرد، داستان جوانک پر شر و شوریست که پایبند هچ جا و مکانی نمی شود. او در جستجوی آزادی و لذت بردن از زندگی رهسپار سرزمین های دور می شود و در هر کوی و مکانی مسکن می گزیند و به بعض شیرین زبانی هایش دوستان زیادی می یابد.اما دوران جوانی کوتاه است و به زودی پیری و بیماری گریبان گیر او می شود.

هسه به واقع قلم سحرانگیزی در به تصویر کشیدن مناظر طبیعی داره ! هر زمان که با داستان های هسه همراه میشم حس خوب یک گشت و گذار کوتاه اما دلچسب در طبیعت بکر و دست نخورده رو تجربه میکنم و درست به اندازه شخصیت های کتاب غرق اون همه لذت و آرامش و زیبایی ای میشم که طبیعت عرضه میکنه.

به تصور من اوج داستان این کتاب قسمت پایانی اون بود. زمانی که کنولپ مرگ رو در چند قدمی خود می بیند و لب به گله و شکایت از خدا می گشاید که چطور زندگی اش این گونه طی شده است و خداوند در پاسخ اینگونه به او جواب میدهد که:

"خدا به او گفت : ببین، من تو را جز این طور که هستی نمی خواستم. تو به نام من صحرا گردی کردی و پیوسته و اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. آنها نه تو ، که من را در تو مسخره می کردند یا دوست می داشتند. تو فرزند و جزئی از منی و هر لذتی که بردی و یا رنجی که تحمل کردی من در آن شریک بوده ام."
یاد این قطعه شعر از نظامی افتادم که خدا به مجنون میگه:
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
 در رگ پنهان و پیدایت منم

عشق لیلا در دلت انداختم
 صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد
 گفتم عاقل می شوی اما نشد

تاریخ خوانش : 2018 MAY
        

6

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

1

غزال 🩷

غزال 🩷

1403/11/23

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

40

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

4

axellee

axellee

1404/4/16

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          داستان دوست من، دومین کتابیه که از هرمان هسه خوندم.

از اونجایی که ترجمه‌ی خوبی داشت، از نظر ترجمه به مشکلی نخوردم و روان بودن داستان و زیبایی توصیفات حفظ شده بود.

با توجه به تعداد صفحات کتاب (۱۳۰ صفحه)، خودم انتظار داشتم خیلی زود و حداکثر دوروزه تمومش کنم، ولی متأسفانه تو مطالعه یک‌کم کند شدم. هرچند نمی‌دونم خوبه یا بد.

داستان درباره‌ی مردی به نام کنولپه که در دهه‌ی سی و چهل زندگیش، پس از سالیان سال رهاگردی و صحراگردی، بیمار شده و اواخر زندگیش توسط سوم‌شخص روایت می‌شه. کتاب به سه قسمت تقسیم شده: قسمت اول و سوم از دیدگاه راوی/نویسنده و قسمت دوم از دیدگاه یک دوست که مدتی رو همراه کنولپ بوده.

رهاگردی رو می‌شه یک‌جورایی همون بی‌خانمانی تعبیر کرد. البته بی‌خانمانی‌ای که یک‌جانشین نیست و دائماً در حال سفره. احتمالاً این سؤال پیش میاد: سفر؟ با کدوم پول؟ و جواب این سؤال دقیقاً به ویژگی پررنگ و بااهمیت کنولپ در طول داستان اشاره می‌کنه: خوش‌مشرب بودن و داشتن دوست‌های بسیار!

کنولپ بنا به دلایلی (که گفتنش باعث می‌شه هیجان بزرگی رو از دست بدید و ازش صرف‌نظر می‌کنم) از زمانی که خیلی خیلی جوان بوده، به رهاگردی رو میاره، درحالی‌که زمانی در یک مدرسه‌ی خیلی خوب تحصیل می‌کرده و خانوادش دوست داشتن تحصیلات خوبی داشته باشه. شغلی نداره، پولی نداره و خونه‌ای هم نداره؛ اما به‌سبب رهاگردی‌هاش دوستان بسیار، تجربیات بسیار و هنرهای خوبی داره، از جمله شعر گفتن و سوت زدن. به هر روستا یا شهری که می‌رسه، برای کودکان آواز می‌خونه، برای دختران جوان داستان می‌گه و با آدم‌های بسیاری طرح رفاقت می‌ریزه. سبک زندگیش برای برخی احمقانه و برای برخی مایه‌ی حسرته، اما به‌طور کلی روحیه‌ی سرزنده و نشاط‌بخشش در کنار چهره‌ی جذاب و پاکیزگی عجیبش — در مقایسه با صحراگردیش — باعث شده که در خونه‌ی آدم‌ها همیشه به روش باز باشه و پا به هر جا بذاره، ازش بخوان چند روزی رو مهمونشون باشه و از پذیرایی کردن ازش خوشحال بشن. هرچند اکثر شب‌ها رو تو صحرا، تو طویله یا اتاقک نگهبانی صبح می‌کنه.

کنولپ برای سالیان زیادی از سبک زندگی خودش خشنود بود و پیدا کردن شغل، زندگی توی یک خونه و ازدواج کردن رو تنها یک جور قفس تصور می‌کرد. این باعث شده بود که اغلب آدم‌ها اون رو آدم سرخوش و رهایی ببینن که با آزادی تمام و بدون دغدغه‌هایی که زندگی اون‌ها رو سخت کرده (از جمله درآمد، گشنگی و آینده‌ی فرزندانشون)، سبک و شادمان قدم برمی‌داره و از زندگی لذت می‌بره.

اما — این دقیقاً همون قسمتیه که نباید ازش مطمئن بود. چون کنولپی که به آخر خط زندگیش رسیده، سخت دچار تردید می‌شه و دائماً خودش رو در این مورد مورد بازخواست قرار می‌ده و گذشته رو کندوکاو می‌کنه تا مطمئن بشه تصمیم درستی داشته؟ بهترین تصمیم همین بوده؟

و همین موضوع باعث می‌شه یک تضاد در شخصیت کنولپ برای منِ خواننده ایجاد بشه: رهاگردی که از درون زنجیر شده. کنولپ به اون اتفاق دوران نوجوانیش زنجیر شده و کل زندگیش تا پایان، به‌خاطر اون اتفاق دستخوش تغییر قرار گرفته. مردی که از نظر بعضی آدم‌ها باید خوشبخت باشه، خودش هم مطمئن نیست که واقعاً خوشبخت بوده یا نه. و این تضاد و درگیری ذهنی باعث می‌شه آخر عمرش یک‌جور توهم صحبت با خدا داشته باشه — که من اون رو یک مکالمه با خود، هنگام مرور گذشته در واپسین لحظات زندگی تعبیر کردم که به شکل یک توهم جلوه داده شده. کنولپ از خدا می‌شنوه که:

> "من تو را جز این‌طور که هستی، نمی‌خواستم. تو به نام من صحراگردی کردی و پیوسته اندکی میل به آزادی در دل اسیران شهرها پدید آوردی. به نام من دیوانگی کردی و تمسخر دیگران را برتافتی. تو فرزند منی و جزئی از منی و هر لذتی که بردی یا رنجی که تحمل کردی، من در آن شریک بودم."




---

سبک زندگی کنولپ در ابتدا برای من جالب بود. در وهله‌ی اول به این فکر کردم که اگه من جای کنولپ بودم، می‌تونستم چنین سبک زندگی‌ای داشته باشم؟ که جوابش با توجه به شخصیت من، یک «نه» مطلق بود. که علتش هم تضاد شخصیتی من و کنولپ هستش.

دومین چیزی که بهش فکر کردم این بود که رهاگردی مثل کنولپ در زمان حال چطور به نظر میاد؟ هیچ ایده‌ای در مورد زمان حال آلمان ندارم، ولی در ارتباط با زمان حال ایران و همین‌طور تفکر جاری در جامعه، نتیجه یک‌جورایی پرطعنه بود؛

رهاگردی به تعبیری همون بی‌خانمانی هستش. تو جامعه‌ای که کنولپ زندگی می‌کرد، افراد تا پایان نوجوانی در مدرسه درس می‌خوندن، به‌عنوان شاگرد یک حرفه مشغول به کار می‌شدن و پس از تعداد سال‌های مشخصی (یک‌جورایی مثل دانشگاه)، حرفه‌ای می‌شدن و به‌تنهایی کار می‌کردن. پس از سال‌ها استاد می‌شدن و چرخه‌ی گرفتن شاگرد ادامه پیدا می‌کرد. در مقایسه با زمان حال ایران، که تنها رشته‌های علوم پزشکی و بعدش مهندسی و احتمالاً حقوق مورد توجه هستن و رشته‌ای غیر از این‌ها اصلاً رشته حساب نمی‌شه، بی‌خانمانی و شغل نداشتن، فرد رو در قعر می‌ندازه. بی‌خانمانی یا سبک زندگی کنولپ رو تشویق نمی‌کنم، سوءتفاهم نشه. صرفاً واسم جالب بود که شخصیت اصلی تو چنین جایگاهی توصیف شده، عجیب به نظر نمیاد و در این حد دوست‌داشتنیه.

مورد دیگه این‌که می‌شه گفت همه‌ی دوستان کنولپ بسیار دوستش داشتن، و اون‌هایی که زندگی و درآمد قابل قبولی داشتن، برای چندین روز مهمونش می‌کردن و از حضورش خوشحال می‌شدن. باعث شد به این فکر کنم که در حال حاضر چند درصد از آدم‌ها جرئت می‌کنن یک نفر رو — حتی آشنای نزدیک نیست و ممکنه چند سالی یک‌بار ببیننش — به خونه دعوت کنن تا چندین روز بمونه؟ جدا از بحث امنیت، بحث مالی هم مطرحه.


---

در نهایت، خوندن این کتاب یک تجربه‌ی خوب بود و سبک زندگی‌ای رو بهم نشون داد که خیلی بهش فکر نکرده بودم و چندین سؤال و دغدغه هم توی صد و سی صفحه به‌جا گذاشت :)

کتابی که من خوندم، ترجمه‌ی سروش حبیبی بود از نشر ماهی.

و نمره‌ای که من به این کتاب می‌دم، ۴ هستش. نه اون‌قدر شاهکار که دلم بخواد ۵ بدم و نه دلم میاد نمره‌ای کمتر بهش بدم. شاید روزی نظرم عوض شد.

از منبر میام پایین و این ریویو رو به انتها می‌رسونم :)

اگه خوندینش، امیدوارم مفید بوده باشه^^

دوشنبه شانزدهم تیرماه ۱۴۰۴
        

14