باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

باد ما را خواهد برد

مژگان مظفری و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

شابک
9786001870873
تعداد صفحات
600
تاریخ انتشار
1392/8/12

توضیحات

        هوای شهر خفه بود، گویی در فضا غبار و دود موج می­زد. در و دیوار شهر، زیر هُرم گرمای چهل درجه اندوه­زده به چشم می­آمد. نگاه او به آسفالت درب و داغان یکی از کوچه پس کوچه­های مرکز شهر بود که انگاری از شدت گرما قیر آن آب شده بود و چاله و چوله­هایش به طرز مسخره­ای تو ذوق می­زد.
سعی کرد در سایه­ی باریکی که دیوار کهنه­ی قدیمی روی زمین ایجاد کرده بود، راه برود تا از تابش آفتاب در امان باشد. می­خواست به گرمای کلافه کننده­ی تیرماه فکر نکند تا گرما کمتر آزارش دهد، اما سُرخوردن عرق را روی مهره­های کمرش حس می­کرد، مخصوصاً که هزار جور فکر شلوغ چون کرم­های سمج در سرش می­لولیدند و... شاید همین امر باعث می­شد بیشتر احساس گرما کند، فکرهایی که بی­انتها بود و همه وصل 
می­شد به سه خواهرش و زندگی پرماجرای آن­ها... ماجراهایی که حسابی او را نسبت به زندگی مشترک بدبین کرده بود...
تا وارد کوچه شد، سروصدای پر از شیطنت پسربچه­های محل، همه چیز را از سرش پراند و حواسش را داد به آن­ها که در کوچه مشغول بازی "هفت سنگ" بودند، البته بدش نمی­آمد برای لحظاتی هم شده از آن فکرهای تنش­زا فرار کند...
وحید پسر مینا خانم با سر تراشیده و شلوار راحتی آبی سرمه­ای که سر زانوهایش وصله داشت و با تیشرتی که چند سال بعد اندازه­اش می­شد، جلو دوید. به عادت همیشه با آستین لباسش که کار دستمال را برای او می­کرد، دماغش را پاک کرد و مابقی را بالا کشید. شینا به این فکر کرد: "توی این زل گرما چرا آب دماغ این مدام آویزونه؟!"
ـ سلام شینا خانوم!
هر وقت وحید این­طور با محبت و پر اشتیاق حرف می­زد، دلش آتش  
می­گرفت. با مهربانی به رویش لبخند زد و ناگهان زندگی مینا خانم، مادر وحید در ذهنش جا خوش کرد که کم ماجراتر از زندگی خواهرهایش نبود...
مینا خانم ساده­لوح­ترین آدم روی زمین به نظرش می­آمد، چون با آن همه دردسر و بلاهایی که همسر بی­غیرتش "غلام چُرتی" به سرش آورده بود، باز هم باردار شده بود و نوزاد بی­گناهی را به جمع خانواده بدبختشان اضافه کرده بود. برای شینا آدم­ها خیلی عجیب بودند، خصوصاً زن­ها که به نظر او 
بی­غیرت و پوست کلفتانه به مشکلات می­نگرند!
مینا خانم پوست کُلفتی­اش را به اهل محل ثابت کرده بود، حتی شفق خانم، مادر شینا که همه جا حامی همه جانبه­ی او بود. وقتی خبر بارداریش را شنیده گفت: «خلایق هر چه لایق.»
صدای بامزه­ی وحید او را از دنیای درهم مینا خانم بیرون کشید.
ـ آرش نمی­یاد  بازی کنه؟
شینا دستی به سر تراشیده­اش کشید و زبری آن او را به یاد سبزه­های گندم نوروز مادرش انداخت. جواب سلامش را پاسخ داد و در جواب پرسشش گفت:
ـ هنوز برای آرش زوده بیاد کوچه.
وحید سرش را کج نمود و به او نگاه کرد، نمی­توانست درک کند که شینا چه می­گوید و چرا برای آرش زود است، چون خودش از روزی که به یاد 
می­آورد، توی کوچه بود، حتی وقتی از آرش کم سن و سال­تر بود...
شینا از طرز نگاه وحید که هم تخس بود و هم مظلوم، لبخندی بر لب نشاند،
ـ خب حال خواهر کوچولوت چه­طوره؟
ـ عسلو می­گین؟
"عسل!!! واقعاً اسم این طفل معصوم و بی­گناه که ناخواسته پا به دنیا گذاشته بود برازنده­ی زندگی سراسر عسلشان بود."
نگاه وحید گنگ بود و با تعجب به او می­نگریست که زیر لب با خود چه 
می­گوید و اما او، صدای مادرش در گوشش پیچید: «حالا مرتیکه­ی 
بی­غیرت معتاد اسمم واسه دخترش انتخاب کرده،"عسل"! یه لقمه نون نمی­آورد بده زنش بخوره؛ تو دوران بارداری با نون و پیاز و سرکه سرپا بود، حالا عسل، عسل خانوم!! از دهنش نمی­افته. باید اسمشو می­ذاشتن سرکه خانوم! مرتیکه احمق بی­بوته­ی عوضی!»
شینا به معنی اسم خودش فکر کرد "قدرتمند" آیا به راستی او هم قوی بود؟ اگر بود پس چرا....
وحید دیگر طاقت فکر کردن او را نداشت.
ـ عسل همش گریه می­کنه، شبا هم نمی­ذاره بخوابیم، بابام که زود می­ره از خونه بیرون!
ـ از خونه می­ره بیرون؟!
ـ آره دیگه! اعصابش بهم می­ریزه.
"چه پررو! جای شفق خانم خالی تا سر و تنِ­شو بشوره."
و این­بار صدای پدر در گوشش پیچید: «ای بابا خانم! شما خون خودتو کثیف نکن. مهم اینه که بهترین مرد دنیا شوهرته.»
ـ ببین وحید جان، تو باید به مادرت کمک کنی و اونو دلداری بدی. بالاخره عسل تازه به دنیا اومده. همه­ی بچه­ها همین­طوری هستن. اون طفلک که مثل تو فهمیده نیست.
وحید سریع جوگیر تعریف او شد. با افتخار سرش را بالا گرفت و سینه سپر کرد. شینا او را در دنیای قدرتش رها کرد و دل گرفته از زندگی همسایه، کلید را در قفل در چرخاند. صدای فریاد زهره خواهر بزرگش، پیشواز قدم­هایش شد.
ـ آرش ... الهی، خدا یا منو مرگ بده از دستت راحت شم، یا تو رو!!
صدای شفق خانم پر از خشونت و بلندتر از زهره بود:
ـ خفه شو! دهنتو ببند؛ به تو هم می­گن مادر؟!
زهره  نالید:
ـ مُردم بابا! چرا یه کم منو درک نمی­کنید؟! آخه مگه من چه گناهی کردم؟ همه بچه دارن، منم بچه دارم. یه بچه­ی شیطون و حرف گوش نکنِ بی پدر... فرهاد! الهی خبر مرگتو برام بیارن که هر چی می­کشم از دست توئه.
شفق خانم شاکی و عصبانی شد.
ـ تو هم فقط بلدی یه گوشه بشینی و اینو و اونو خدا مرگی بدی. چه طوره کل دنیا بمیرن تا خانوم احساس راحتی کنن؟
شینا کلافه از گرما و منگ از بحثی که بین خواهر و مادرش ایجاد شده بود مردد ماند و صدای هق هق گریه­ی زهره  بلند شد، سپس گلایه:
ـ مامان خانوم، این آشی بود که خودتون برام پختین. چرا از بین اون همه خواستگار فرهادو انتخاب کردین؟!
صدای شفق خانم کم از غرش رعد و برق نبود:
ـ وایستا، وایستا پیاده شو با هم بریم؛ آشی که من برات پختم خیلی هم خوشمزه بود، اما به شما نساخت خانوم! ببینم، کی این تخم لق خارج رفتنو تو دهن شوهرش انداخت؟ کی کل طلاها و جهیزیه و زندگیشو فروخت و دلار کرد، ریخت توجیب شوهرش تا بره اونور آب و واسش زندگی ایده­آل بسازه؟ بفرما خانوم خانوما، تحویل بگیر، اینم از زندگی ایده­ال­تون!
شینا بیشتر از این­که عصبی شود از لهجه­ی کشدار مادر خنده­اش گرفت. اما این خنده خیلی طول نکشید، چون صدای مغلوب زهره که با بغض همراه بود دلش را ریش کرد.
ـ شما...گفتین... خُب... فرهاد خوبه و من باهاش ازدواج کنم...
صدای شفق خانم رعشه بر اندامش انداخت، به ندرت به این حالت در 
می­آمد و امروز از آن روزها بود که حسابی آب و روغن قاطی کرده بود!
ـ جداً؟! ببخشید خانوم... شما ببخش، ما غلط کردیم! یه بیل گنده از 
آسمون افتاد رو کله­ی من و بابات، ما هم مجبور شدیم به یکی از بهترین خواستگارای دخترمون جواب مثبت بدیم. حضرت والا اگه به خاطر داشته باشن... کروموزوم­های کل ایل و تبارشونو هم دادیم آزمایش، همه­ی فامیل و همسایه­های چهار کوچه اونورترشون به هزاران هزار سؤال ما جواب دادن، تا رنگ لباس زیر همه­ی خونواده­شونو می­دونستیم! کسی گفت از اینا بدی دیده؟ کی گفت پسره بده و نااهله؟ خودتم که با یک نظر دیدن، فرهاد.... فرهاد از دهنت نمی­افتاد. به ما چه که دختر خُل وچِلمون تا اسم امریکا و اروپا رو شنید آب از لب ولوچه­اش آویزان شد و این­قدر گفت وگفت تا شوهر احمق­تر از خودشو راضی کرد بره اون­ور آب. حالا بشین سماق بمیک تا فرهاد جونت برگرده. ببین زهره! اگه یه بار، فقط یه بار دیگه آه و نالهَ­تو بشنوم یا ببینم دقِ دلی­تو سر این طفل معصوم خالی کنی شیرمو حلالت نمی­کنم.
در این بین صدای جیغ گونه و شاد آرش بلند شد:
ـ هوراااا... شیر... شیر! مامان، من شیر می­خوام!!
مشاجره­ی همیشگی وتکراری مادر ودختر خاتمه یافت و شینا تازه یادش افتاد هنوز توی گرما ایستاده، دو- سه گام آخر را دوید. تا وارد راهروی ورودی کوچک خانه شد، موج خنک کولر آبی را با تمام وجود پذیرفت. مقنعه­اش را برداشت و مثل همیشه پر از هیاهو اعلام ورود کرد.
ـ سلااااام  صابخونه... بدو بیا پیشواز که ته­تغاری عسلت اومده!
ولی امروز خبری از تحویل­بازار نبود، مادرش سعی می­کرد صدایش عصبی نباشد اما بود.
ـ علیک سلام!