عوضی

عوضی

عوضی

ژوئل اگلوف و 2 نفر دیگر
3.2
19 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

34

خواهم خواند

12

ناشر
افق
شابک
9786003534490
تعداد صفحات
144
تاریخ انتشار
1399/10/10

توضیحات

        ژوئل اگلوف نویسنده فرانسوی، در سال 1970 متولد شد. او پس از تحصیل سینما، به کارهای مختلفی از جمله فیلم نامه نویسی و دستیار کارگردانی پرداخت. اما در سال های گذشته به طور متمرکز نوشته است.اولین رمان این نویسنده، «ادموند گانگلیون و پسر» توجه منتقدان را به خود جلب کرد و در سال 1999 برنده جایزه الن فورنیه شد. او با 3 رمان بعدی خود جوایز دیگری را هم به خود اختصاص داد. رمان «آفتاب گیرها» در سال 2000 و «آنچه اینجا نشسته روی زمین انجام می دهم» و «منگی» 3 رمانی بودند که او پس از اولین کتابش نوشت. «منگی» در سال 2005 برنده جایزه لیورانتر شد.اگلوف پس از «منگی» دو اثر دیگر با نام های «عوضی» در سال 2008 و «سنجاقک ها» در سال 2012 به چاپ رساند که دومی مجموعه داستان است.رمان «عوضی» درباره مردی است که همیشه با دیگران اشتباه گرفته می شود و خودش هم از شناسایی هویت واقعی اش عاجز مانده است.اصغر نوری دو رمان «منگی» و «عوضی» را از اگلوف، از فرانسوی به فارسی ترجمه کرده که هر دو توسط نشر افق چاپ شده اند. ترجمه «منگی» در سال 92 منتشر شد.از متن: بنا گذاشتم به چرخیدن توی اتاقم. سعی کردم تسلیم ترس نشوم، عقلم را به کار اندازم، برگردم به نقطه شروع، به لحظه ای که خوابِ خواب بودم و خیال کردم شنیدم درِ خانه ام را با آن روش منحصربه فرد می زنند. می گویم «خیال کردم شنیدم در می زنند»، چون به هر حال در این باره کاملا مطمئن نبودم. شاید آن لحظه هنوز خواب بودم. نمی شود گفت چیزی که خیال کرده بودم شنیده ام، صدای خاص در زدن کسی بود. می توانست صدای حفاظ چوبی پنجره ای باشد که باد آرام به نمای ساختمان می کوبدش. جریان هوایی از لای پنجره ای نیمه باز. یا هزار صدای دیگر که من عوضی گرفته بودمشان. الان، دقایقی طولانی می شد که دیگر صدایی نشنیده بود. این ملاقات کننده چرا به این زودی دلسرد شد؟ باید شور و شوق بیشتری می داشت برای اذیت کسی در این ساعت شب.برای آنکه خاطرم کامل جمع شود، با خودم فکر کردم چقدر مضحک است خیال کنم کسی به در خانه ام ضربه زده در حالی که روی چارچوب در زنگی هست که خیلی خوب کار می کند و آدم نمی تواند نبیندش.ده ثانیه دیگر گذشت. و طی زنگ بی پایانی که در پی آمد،  قلبم دیگر نزد. فکر می کنم واقعا ایستاد. با خودم گفتم دوباره شروع نمی کند به تپیدن مگر آنکه کمی شانس بیاورم و لحظه ای برسد که آن انگشتی که دگمه زنگ را له می کرد شل شود. برام اندازه یک ابدیت طول کشید. یک دفعه سکوت برگشت، دوبرابر، صدبرابر ساکت تر از قبل، و قلبم دوباره شروع کرد به زدن، شدیدتر از همیشه، انگار می خواست از سینه ام در برود. لابد صداش تا پاگرد هم می رفت.
      

یادداشت‌ها

          عوضی، خوشخوان، خنده‌دار و عمیق

«عوضی»، رمان کوتاه ژوئل اگلوف، داستان مردی است که همه او را با کس دیگری عوضی می‌گیرند. نه یک فرد خاص؛ هر بار با یکی. و از آن مهم‌تر خود او هم به درستی نمی‌داند کیست. شرایطی که موقعیت‌های طنز به راستی خنده‌آوری ایجاد می‌کند و از آن مهم‌تر موقعیت‌های پرسش‌برانگیزی. داستانی خوشخوان و سرگرم‌کننده که به سرعت به داستانی عمیق و چالش‌برانگیز بدل می‌شود. داستان هر چه پیش می‌رود سنگینی نگاهی پدیدارشناسانه بر آن بیشتر می‌شود و خواندن رمان را دو چندان دلچسب و ارزشمند می‌کند و سرانجام در یک وانهادگی اگزیستانسیالیستی به پایان می‌رسد.  

این‌ها همه از «عوضی» کتابی اگزیستانسیالیستی (از نوع داستانی و با کیفیتش)، و البته خوشخوان، و عمیق می‌سازد که مدت‌ها بود جنس خوبش گیرم نیامده بود و از این بابت سپاسگزار اصغر نوری هستم. مترجمی که تا امروز از او، غیر از «عوضی»، سه‌گانه‌ی دوقلوهای آگوتا کریستوف (دفتر بزرگ و ...) را خوانده‌ام و آن هم به راستی کتابی شگفت‌انگیز و همزمان خوشخوان بود. 

همه ترجمه‌هایی که از او خوانده‌ام جدای از روانی و خوشخوانی و سلامت، انتخاب‌هایی بی‌اندازه جذاب بوده‌اند. کتابخوانان حرفه‌ای را احتمالا دیری باید، تا اثری گیرشان بیفتد که چشمشان از خواندنش برق بزند، و ترجمه‌های اصغر نوری به باورم اینچنین هستند.
        

6

          عوضی داستان مردی سر ‌به‌ زیر و خجالتی است که درمی‌یابد روز‌ به‌ روز بیشتر و بیشتر با دیگران اشتباه گرفته می‌شود. مرد قیافه‌ای معمولی دارد، آن‌قدر معمولی که جلب توجه می‌کند. آدم‌هایی که او را در خیابان می‌بینند مطمئن‌اند که پیش از این او را جایی دیده‌اند، چشم در چشم او می‌دوزند و سعی می‌کنند او را به یاد بیاورند و در نهایت او را با کسی دیگر اشتباه می‌گیرند. مرد نیز تلاش می‌کند به خاطر بیاورد که آیا طرف مقابل را می‌شناسد و یا باز هم اشتباهی پیش آمده است و در نهایت او که نمی‌خواهد آدم‌هایی را که آن‌قدر محترمانه جلو آمده و با او حرف می‌زنند ناامید کند، ‌از روی ادب حرف‌شان را می‌پذیرد. زندگی روزمره او سخت متأثر از شخصیت‌هایی است که به آن‌ها شناخته می‌شود؛ لوله‌کش،‌ هم‌سلولی سابق یا همسر همسایه‌ی طبقه‌ی پایین. مرد نمی‌داند کیست، پس به هر نقشی که به او نسبت می‌دهند تن می‌دهد و هر روز درگیر ماجرایی تازه می‌شود و هویت تازه‌ای می‌گیرد. او همه‌کس است و هیچ‌کس نیست. در آپارتمانی با کمترین اسباب و اثاثیه روزگار می‌گذراند، روزها وقت‌کُشی می‌کند. از خواب بیدار می‌شود، در خانه می‌ماند یا از خانه بیرون می‌رود، در خیابان‌ها پرسه می‌زند و به آدم‌های زیادی بر‌می‌خورد. او شبیه «خیلی‌ها» است و برای همین دیگران او را با «خیلی‌ها» اشتباه می‌گیرند. او به دنبال راهی است که بتواند در برابر این اتفاقات بایستد و درگیر ماجرایی تازه نشود. تنها کسی که واقعاً او را می‌شناسد و با کسی دیگر اشتباه نمی‌گیرد و می‌تواند هویت واقعی‌اش را به او ببخشد، زنی است که مرد یک هفته در میان یک‌شنبه‌ها در آسایشگاه به دیدارش می‌رود. اما حتی نمی‌داند این زن دقیقاً چه کسی است.

رمان روایت عادت در فضایی کافکایی است. عادت به وضعیتی که راه خروجی از آن نیست. طنزی سیاه با رگه‌هایی از شوخی‌های گروتسک از نمایش هویت انسانی که انگار در این جهان وجود ندارد، چون کسی هویت واقعی‌اش را نمی‌شناسد و خودش هم خودش را گم کرده است. شخصیت اصلی رمان گاه یادآور شخصیت‌های رمان‌های سارتر نیز هست.

اگلوف که خودش را بیش‌ از همه وام‌دار بکت و سلین می‌داند در نمایش بی‌هویتی و از‌خود‌بیگانگی انسان معاصر چیره‌دست است. او با مهارت تمام درون آشفته و ناآرام شخصیت رمانش را تصویر می‌کند. در جامعه‌ای که همه به یکدیگر شبیه و بی‌هویت شده‌اند، سردرگمی شخصیت اصلی عوضی همزمان سردرگمی‌ همه‌کس و هیچ‌کس است. بی‌جهت نیست که ما نیز با خواندن کتاب همچون راوی داستان احساس گمگشتگی می‌کنیم و خود را غرق در پرسش‌هایی می‌یابیم که هویت‌مان را نشانه می‌روند: جای من کجاست؟ آیا واقعاً خودم را می‌شناسم؟ آیا من وجود دارم؟ چه چیزی ما را ما می‌کند؟ از دید دیگران چقدر وجود داریم؟ چه کسی واقعاً من را می‌شناسد؟
***************
این مرور سرکار خانم الهه رضایی از سایت آوانگارد بود ، نمیخواستم بیهوده دگر خودم تایپ کنم وقتی موشکافانه تحلیل کردند ایشون
        

5

زینب

1403/8/6

این داستان
          این داستان طعم بلاتکلیفی و سردرگمی داره!
وقتی ندونی واقعا کی هستی، باید کجا باشی و چه کسی خودِ واقعیِ تو رو می‌شناسه، تکلیفت چیه؟! 
اگه هیچ‌کس تو رو با اسمِ خودت نشناسه و صدا نکنه، کم‌کم اسمت هم فراموش می‌کنی. 

این کتاب داستانِ مردیه که چهره‌اش برای دیگران خیلی آشناست، انقدر آشنا که همیشه با آدم‌های دیگه اشتباه می‌گیرنش.

انقدر این موضوع براش تکرار شده، که خودش هم یادش نیست واقعا کی بوده و هویتش چیه، انگار دیگه خیلی هم تمایل نداره انکار کنه که اشتباه گرفتنش و حتی بدش هم نمیاد جای اون آدم‌هایی که شبیهش هستن زندگی کنه.

فقط یک نفر هست که راوی رو می‌شناسه، یک خانم مسن که راوی فکر می‌کنه عمه‌اشه ولی حتی مطمئن نیست عمه‌اش باشه، شاید دخترعمه‌اش باشه، شاید عمه‌ی پدرش باشه، یا حتی شاید مادرش باشه.!

این زن تنها کسیه که راوی رو می‌شناسه؛ خودِ واقعیش رو.
فکر کن تنها کسی که تو رو می‌شناسه هم فراموشت کنه، خیلی وحشتناکه! انگار دیگه کاملا گم می‌شی! 

از این نویسنده قبلا «منگی» رو خونده بودم که خیلی دوستش داشتم. اگه هیچ‌کدوم رو نخوندین به نظرم منگی خیلی جذاب‌تر از این کتاب بود و باعث شده بود توقعِ بیشتری از این کتاب داشته باشم.
        

20