معرفی کتاب بینوایان دوجلدی اثر ویکتور هوگو مترجم حسینقلی مستعان
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
22
خواندهام
87
خواهم خواند
65
نسخههای دیگر
توضیحات
این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
کتاب بینوایان، رمانی نوشته ی ویکتور هوگو است که اولین بار در سال 1862 به چاپ رسید. این کتاب جاودان با معرفی یکی از مشهورترین شخصیت ها در ادبیات—مردی خوش قلب به نام ژان والژان که به اتهام دزدیدن تکه ای نان به زندان می افتد—در زمره ی برترین رمان های تمام اعصار قرار می گیرد. ویکتور هوگو در شاهکار خود، مخاطبین را به اعماق جهان زیرین شهر پاریس می برد، آن ها را در نبردی میان خیر و شر غوطه ور می سازد و با رئالیسمی نفس گیر و بی همتا، زندگی در خلال خیزش سال 1832 میلادی را به تصویر می کشد. در بطن این داستان جذاب، موضوعاتی وجود دارند که هم ذهن و هم احساسات را برمی انگیزانند: جنایت و مکافات، تعقیب بی وقفه ی ژان والژان توسط بازرس ژاور، ناامیدی ها و رنج های فاحشه ای به نام فانتین، بی اخلاقی مردی متقلب و فرصت طلب به نام تناردیه و تمایل همه ی ما به فرار از زندان ذهن خودمان. کتاب بینوایان، رمانی بسیار ارزشمند است که ظرافت های زندگی و تجربه ی انسانی را به شکلی منحصر به فرد روایت می کند.
بریدۀ کتابهای مرتبط به بینوایان دوجلدی
نمایش همهلیستهای مرتبط به بینوایان دوجلدی
پستهای مرتبط به بینوایان دوجلدی
یادداشتها
1403/8/27
2
1403/8/10
8
1403/10/10
اولین کتابی بود که از استاد ویکتور هوگو میخواندم و واقعاً خوشحالم از این تجربه بینظیر، ترجمه محمدرضا پارسایار درخشان و بسیار راحت خوان بود ،میتوانم بگویم تمام لحظات کتاب رو با جزئیات فوق العاده ای که هوگو وصف کرده حس کردم،تجسم کردم،زیستم...! بخشش مفهوم اصلی و بنیانکن این رمان سترگ و زیباست، پیشنهاد میشه حتماً حتماً اگر هنوز فرصتی پیش نیامده برای خواندن، بخوانید و لذت ببرید و اگر هم که سعادت خواندنش را داشتید دوباره برگردید و کمی تأمل کنید. تعداد شخصیت ها ی رمان بسیار است حدودا ۵۰ شخصیت دارد و من سعی کردم بیشتر آن ها را در یادداشتهایم داشته باشم تا هر موقع که خواستم به آن ها رجوع کنم در پایین این متن لیست رو به اشتراک گذاشتم براتون.(در قسمت توضیحات شخصیت ها متن حاوی اسپویل است) ----------------------------------------------- شخصیت شناسی(شخصیت های مهم با ستاره*مشخص شده اند) شارل بینسوا بی ین ونو میریل*, تقربا ۷۵ ساله ، روحانی، علاقه مند به محافل،نجیب زاده کسوتی،اسقف شهر دینی، به او عالیجناب بی ین ونو میگفتند دوشیزه باتیستین خواهر میریل*،بلند بالا رنگ پریده و لاغر(پیر دختر) زیبا نبود اما مهربان خانم مگ لوآر* ، پیشخدمت دوشیزه باتیستین، پیرزن کوتاه قد سفید چاق و چله و فعال با تنگی نفس ژ ، عضو کنوانسیون ، منزوی طلب و زندگی نزدیک شهر دینی ، خدانشناس ، زندگی در مکانی ناشناس و بدور از حیات ژان وال ژان*، مردی میان بالا،چهارشانه،نیرومند،میانسال.حدود ۴۶ تا ۴۸ ساله،مادرش ژان ماتیو و پدرش نیز ژان والژان نام داشت و هر ۲ را در سن کم از دست داده بود،خواهری به نام ننه ژان داشت با ۷ بچه که ژان وال ژان از ۲۵ سالگی مسئول نگه داری از آن ها شده بود، در سال ۱۷۹۶ بخاطر شکستن شیشه پنجره و برداشتن یک تکه نان به زندان افتاد و پس از ۴ بار تلاش ناموفق به فرار مدت محکومیتش به ۱۹ سال افزایش یافت ، سرانجام در اکتبر ۱۸۱۵ آزاد شد پس از ۱۹ سال اعمال شاقه ماری کلود ،همسایه روبه روی ژان وال ژان در محله فاوِرول که پیاله شیر به بچه های ننه ژان یا خواهر ژان وال ژان میداد ژاکن لابار ، صاحب مهمانخانه صلیب کُلبا در شهر دینی،آدم بسیار با ادب صاحبخانه کوچه پر باغ، مردی بلند بالا،نیمه کشاورز نیمه صنعتگر،ابروهای پهن،ریش پر پشت سیاه،گردن سفید تنومند،پوزه ای کشیده و چشمانی هم سطح صورت مارکیز دو ر de R، راهنمای ژان وال ژان به سمت خانه اسقف بی ین ونو پُتی ژِروِه، کودک دستفروش ده ساله ای که در حال بازی کردن با سکه هایش یکی را انداخت و ژان والژان آن را برداشت و او را تهدید کرد و کودک گریخت فِلیکس تولومیِس، اهل تولوز و سردسته گروه چهار پسر دانشجو پاریسی ، ثروتمند ، ۳۰ ساله, خوشگذرانی که از خود خوب مراقبت نکرده بود، چروکیده و بی دندان، طاس بود، از یک چشمش آب می آمد، معشوقه فانتین(هوسرانی) لیستولیه، اهل کَئور, معشوق دالیا فاموی، اهل لیموژ، معشوق زِفین(ژوزفین) بلاشوِل، اهل مونتوبان، معشوق فِیوریت فِیوریت، چون به انگلستان رفته بود به این نام بود، پدرش دبیر پیر ریاضیات بود، تنها کسی که بین ۴ دختر نوشتن میدانست ولی آن هم با سوادِ کم، چون سنش از بقیه دخترها بیشتر بود ۲۳ ساله یعنی به او پیرزن هم میگفتند دالیا، اسمش یعنی گل کوکب زِفین،ناخنهای بلند و زیبا و بی کار فانتین*،به خاطر گیسوانس زیبای به رنگ آفتابش به او موطلایی میگفتند، از سه دختر دیگر کم تجربه تر بود ولی عاقل هم بود گرچه سه دختر دیگر اهل استدلال،در مونتروی سورمر بدنیا آمده ولی معلوم نیست پدر و مادرش کیستند و نامش را نخستین رهگذری برایش گذاشت که دید طفلی پابرهنه در خیابان می رود،عاشق واقعی تولومیس بود، چون از همه کوچکتر بود به او جوان هم میگفتند، بسیار زیبا بود، چشمانش آبی ژرف،پلک های زخیم، پاهای کمانی کوچک، سفید پوست آقا و خانم تِناردیه*،صاحب مسافر خانه محقری در کوچه بولانژه در مون فِرِمی شهری نزدیک پاریس،دارای دو فرزند دختر کوچک به نام اِپونین و آزِلما، خانم تِناردیه زنی بود سرخ مو،گوشتالو و زمخت، عشوه گری مرد نما بود،آدم های زمخت و پستی بودند، آقای تِناردیه بدترکیب بود،خانم تِناردیه رمان میخواند(البته رمان های بسیار بد) و همین چهره آدم متفکر به او میداد در چشم شوهرش البته، اُفرازی(کوزت)*، بچه فانتین و تولومیس که فانتین او را به خانواده تولومیس داد،چشمان آبیش مثل فانتین بود،کودکی را نزد تناردیه ها گذراند و تا ۹ سالگی در رنج و عذاب و کار سخت عذاب کشید، در ۹ سالگی ژان وال ژان که به مادرش(فانتین) قول داده بود به نجاتش آمد و او را از دست تناردیه ها نجات داد آقای مادلِن(بابا مادلِن)(ژان وال ژان)شخصیت اصلی رمان*،مردی بود تقریبا پنجاه ساله با ظاهری فکور و آدم خوبی بود،باعث انقلابی در زمینه ساخت زیورآلات شیشه های سیاه در شهر مونتروی سورمِر شده بود و خودش و افراد آن شهر کوچک را ثروتمند کرده بود،او تا آخر رمان از دست تقدیر شومش(ژاور) همواره در حال فرار است، ژاوِر*، پلیس منطقه موتروی سورمر،تنها کسی که با آقای مادلِن دشمنی داشت،مردی سگ صفت،مطلقگرا بود ولی بی سواد نبود،کارش مذهبش بود،زمانی که در زندان کار میکرد با ژان وال ژان آشنا شده بود، بابا فوشلُوان، روستایی کمابیش با سواد که قبلا کاتب بوده، از دشمنان بابا مادلن،در داستان بابا مادلن جانش را با بلند کردن گاری از رویش به صورت قهرمانانانه نجات میدهد خانم ویکتورنیَن، ۵۶ ساله و عفریته، صدایی لرزان و روح هوسباز،خشک،خشن،بد عنق،بدزبان،و تقریبا کینه توز بود،شوهرش راهبی بوده که فوت شده، خواهر پِرپِتو و خواهر سَمپلیس،در درمانگاهی که مادلن بنا نموده بود کار میکردند و مراقبت از فانتین به این دو سپرده شد، سَمپلیس سفیدرو،نه پیر و نه جوان،آرام،پارسا،خوش رو،خشکوبیروح،هرگز دروغ نمیگفت آقای اسکوفلِر، در مونتروی سورمر اسب کرایه میداد راهدار بولاتروئل، از همزندانیان قدیمی ژان وال ژان، کسی که بدنبال پولی که وال ژان در جنگل مون فرمی دفن کرده بود میگشت و در این قضیه آموزگار مون فرمی و تناردیه پیگیر جستجوی وی بودند ، بعد ها بار دیگر به او بر میخوریم که حالا پیرمرد مست و تبهکاری شده و با گروه تبهکاران خروس خوان دسیسه چینی میکند گاوروش کوچولو*، کودکی ۱۱ ۱۲ ساله بینوا و به قول نویسنده بچه لات که همیشه در کوچه ها بود و ظاهری خندان ولی دلی غمگین و تهی داشت خانواده ای داشت ولی میشود گفت یتیم بود و خانواده اش در همان ویرانکده گوربو(ساختمان ۵۰-۵۲ خیابان سالپِتی یِر که ژان وال ژان و کوزت ۸ ۹ سال پیش از وارد شدن اسم این شخصیت در آن خانه سکنی گزیده بودند تا ژاور پیدایشان کرد و مجبور به فرار شدند) خانواده ای بی مهر و مادری سنگ دل داشت و بسیار فقیر بودند اسم پدرش ژوندرِت(بعدها میفهمیم او همان تناردیه است) بود آقای ژیلنُرمان، پیرمردی ۹۰ ساله،بورژوا ،بسیار سالم، خلق و خویی بین یک مرد درباری و یک مرد دیوانی داشت، طبق مد لباس میپوشید چون خود را هنوز جوان میپنداشت، ۲ زن داشت(هر دو فوت شده) و از هر کدام ۱ دختر، دختر کوچک تر در ۳۰ سالگی فوت شده و دختر بزرگتر که به او دوشیزه ژیلنُرمان بزرگ می گفتند با او زندگی می کرد به همراه نوه آقای ژیلنرمان(ماریوس از دختر اول که فوت شده بود و پدرش سرهنگ پونمرسی بود) که به تندی با او رفتار میکرد ولی بسیار دوستش داشت دوشیزه ژیلنُرمان بزرگ، دختر آقای ژیلنُرمان، پیر دختر، زهد فروش، عفت فروش، کندذهن و خشکه مقدس سرهنگ ژرژ پونمِرسی(راهزن لوار)،سرهنگ اسبق که در نبردهای بسیاری شرکت داشته و سرباز لژیون دونور بوده و افتخار جنگیدن در کنار ناپلئون را داشته اما پس از واترلو که بناپارت تبعید شد حکومت جدید او را به رسمیت نشناخت و او باقی عمرش را در انزوا مشغول به باغبانی شد، او پدر ماریوس است اما ماریوس را پیش پدر بزرگش ژیلنرمان گذاشت تا از حق ارث محروم نشود زیرا ژیلنرمان از پونمرسی تنفر داشت و او را مایه ننگ خانواده اش میدانست زیرا پس از واترلو هم بار دیگر به خاطر بناپارت جنگید یاران ا،ب،ث*، آنژولراس گرانتر بائورل پرووِر بوسوئه کمبفِر کورفراک گروهی از جوانان روشنفکر پاریسی کورفراک دوست صمیمی ماریوس میشود تمام آنها به غیر از ماریوس پونمرسی در شورش انقلابی ۱۸۳۰ در سنگر کشته میشوند آقای مابوف*، دوست پیر ماریوس پونمرسی با روحیه و خلقی بسیار آرام و بدون طرفداری از هیچ حزب سیاسی، علاقه مند شدید به کتاب، خود مؤلف کتابی به نام گیاهان منژقه کرتتز بود و سالانه ۲۰۰۰ فرانک از آن درآمد داشت، در کلبه ای در استرلیتز میزیست که فقط ماریوس و کورفراک(دوست مشترکشان) بهبه آن جا رفت و آمد داشتند بابه،گولمِر،کلاکزوس و مونپارناس*، گروهی از تبهکاران(با نام گروه خروس خوان) پاریس که در بخش پایانی جلد ۱ کتاب در دسیسه و نقشه تبهکارانه ژوندرِت یا همان تناردیه برای اخاذی از ژان وال ژان بی وی کمک کردند
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
1402/8/19
1
1403/4/18
0
1403/4/6
5