معرفی کتاب ثروتمندترین مرد بابل به همراه دیدگاه های هفتاد استاد دانشگاه و استاد کسب و کار در ارتباط با بازاریابی شبکه ای اثر جورج سموئل کلاسون مترجم مهلا علی پور

ثروتمندترین مرد بابل به همراه دیدگاه های هفتاد استاد دانشگاه و استاد کسب و کار در ارتباط با بازاریابی شبکه ای

ثروتمندترین مرد بابل به همراه دیدگاه های هفتاد استاد دانشگاه و استاد کسب و کار در ارتباط با بازاریابی شبکه ای

3.7
86 نفر |
30 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

10

خوانده‌ام

186

خواهم خواند

49

شابک
9786227997118
تعداد صفحات
192
تاریخ انتشار
1400/1/2

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        آینده ی شما مثل جاده ای که به دوردست ها می رسد. جلوی رویتان قرار دارد. در امتداد این جاده، جاه طلبی هایی هستند که می خواهید محقق شان کنید... و تمایلاتی که آرزوی رسیدن به آنها را دارید.برای برآورده شدن این آرزوها و امیال، باید از نظر مالی موفق باشید. از اصول مالی شفافی که در صفحات این کتاب می خوانید، استفاده کنید. اجازه دهید این اصول، شما را از سختی های جیب خالی خلاص کند و بهسمت زندگی کامل تر و شادتری ببرد که با جیب پرپول مسکن است.این قوانین مثل قانون جاذبه، جهان شمول و ابدی هستند. امیدوارم برای شما هم مثل بقیه ی مردم، راهی مطمئن باشند برای جیبی پر پول، حساب بانکی لبریز و پیشرفت مالی.بدانید که پول برای کسانی که قوانین ساده ی به دست آوردن آن را بفهمند، فراوان است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ثروتمندترین مرد بابل به همراه دیدگاه های هفتاد استاد دانشگاه و استاد کسب و کار در ارتباط با بازاریابی شبکه ای

نمایش همه
مهدیار

مهدیار

1402/10/23

بریدۀ کتاب

صفحۀ 102

کشاورزی که زبان حیوانات را بلد بود، هر شب در مزرعه‌اش قدم می‌زد تا به حرف حیواناتش خوب گوش کند. یک شب، گاو نر با خر از سختی کارش درد و دل می‌کرد: من از صبح تا شب شخم می‌زنم. اصلا مهم نیست که همواره گرم است یا پاهای من خسته است یا چقدر به این گردن من فشار می‌آید؛ با این حال، باید کار بکنم؛ اما تو یک موجود تنبلی. راحت لم می‌دهی و جز بردن و آوردن ارباب کار دیگری نداری. وقت‌هایی هم که ارباب در شهر کار نداشته باشد تو همه‌اش می‌خوری و می‌خوابی. خر برعکس جفتک پرانی هایش پسر خوبی بود و از سر مهربانی و دلسوزی به گاو گفت: خب، دوست عزیزم تو خیلی سخت کار می‌کنی. می‌خواهی بگویم که چطور می‌شود یک روز آرام و بی دردسر داشته باشی. صبح که برده می‌آید به محض اینکه خیش را به گردنت می‌اندازد خودت را به بی حالی بزن، اینطوری او فکر می‌کند که تو مریضی و نمی‌توانی کار بکنی. گاو، نظر خر را قبول کرد و صبح روز بعد، برده نزد کشاورز رفت و گفت که گاو مریض شده است و نمی‌تواند شخم بزند. کشاورز گفت: پس خیش را به گردن خر ببند تا او زمین را شخم بزند. :)

0

یادداشت‌ها