معرفی کتاب بادکنک نقره ای اثر جسی اولیوروس مترجم پریسا هاشمی طاهری

بادکنک نقره ای

بادکنک نقره ای

جسی اولیوروس و 2 نفر دیگر
4.4
28 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

49

خواهم خواند

3

شابک
9786004625555
تعداد صفحات
42
تاریخ انتشار
1398/4/22

توضیحات

        :جیمز یک عالمه بادکنک دارد.اما بادکنک های بابابزرگخیلی خیلی بیشتر است. توی هر بادکنک یک خاطره پنهاناست. جیمز دوست دارد قصه ی تمام این بادکنک ها را بداند.امام وقتی  بادکنک های بابابزرگ یکی یکی از دستش رها می شوندو به آسمان پرواز می کنند، جیمز نمی تواند آن ها را برگرداند.حالا نوبت جیمز است که برای بابابزرگ خاطره تعریف کند. خاطرات توی بادکنک هایش را.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به بادکنک نقره ای

لیست‌های مرتبط به بادکنک نقره ای

یادداشت‌ها

        خیلی غم انگیز بود:(
موقع خوندنش کاملا چهره ام محزون شده بود.
همه ما بادکنک هایی داریم که از خاطرات و تجربیات مون تشکیل شدن، بادکنک های رنگارنگ که هرچقدر عمر زیسته مون بیشتر باشه تعداد شون و تنوع رنگ هاشون بیشتر هست.
پدر بزرگ کلی بادکنک دارد، اما کم کم بادکنک ها از دست می روند و دیگر هرگز به دست نمی آیند.. .

در پایان همه بادکنک های پدر بزرگ از دست میرود، و پدر بزرگ فوت میکند، اما! 
خاطرات پدر بزرگ را نوه اش به ذهن میسپارد و به نحوی بادکنک های از دست رفته پدربزرگ را بدست می آورد.

کتاب بصورت نمادین، به مسئله فراموشی ( آلزایمر) پرداخته و برای منی که کاملا مستعدش هستم، هم قابل درک‌ بود و هم بسیار تاثر برانگیز و دردناک.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20

dream.m

dream.m

1404/4/22

          آخرین باری که مامان‌بزرگ منو شناخت، وسط تعریف کردن یه خاطره نصفه بود.
داشت قصه‌ عروسی خاله‌ش رو تعریف می‌کرد، که داماد اسب آورده بوده برای عروس بردن و زیر پنجره خونه عروس منتظر بوده که ... و بعد، یه‌دفعه قصه‌شو ول کرد و باتعجب نگام کرد. با اون چشم‌هایی که انگار پشتش رو مه غلیظ گرفته بود خیره شد و گفت:
تو همونی نیستی که… همیشه شیرینی می‌دزدی از قابلمه؟
خندیدم. گفتم: آره مامان‌جون، همونم. 
فکر کردم داره باهام شوخی می‌کنه.
چون یه لحظه، فقط یه لحظه، لبخند زد و بعد باز خیره شد. انگار دکمه خاموش شدن فیوز رو توی ذهنش زده باشن.
از اون روز به بعد دیگه مامان‌بزرگم منو یادش نیومد، من شدم یه آدم بی‌نام، یه پرستار، هرکسی غیر خودم. هربار که وارد اتاقش می‌شدم، انگار بار اولم بود.
می‌پرسید شما دکترین؟ یا میگفت این‌جا کجاست؟ خونه‌ من نیست. من باید برگردم پیش بچه‌ هام. 
وضعیت البته با همه همینجوری بود. دیگه حتی بابام رو که محبوب ترین بچه‌ش بود رو هم نمیشناخت.
خیلی قبل از اینکه آلزایمرش پیشرفت کنه، پاشم دیگه کار نمی‌کرد. آرتروز جونش رو گرفته بود، افتاده بود رو تخت، اسیر بین بالش‌هایی که مدام باید جابه‌جا می‌شدن تا زخم بستر نگیره؛ که باوجود همه مراقبت ها گرفت. چند روز هم بخاطرش بیمارستان بستری بود که یه شبش رو من پیشش موندم به جای مامانم. خیلی ناراحتش بودم چون زخمش عفونت کرده بود و خیلی ناله میکرد، زانوها و پشتش خیلی درد داشت و حتی نمی‌شد لمسش کرد، گوارشش هم درست کار نمی‌کرد و هرروز داشت ضعیف تر میشد.
ولی اینا درد واقعی نبود. درد اون‌جا بود که اون شب توی بیمارستان با صدای لرزون بهم گفت: خانم پرستار من بچه‌ دارم؟
و من، با زبونی که خشک شده بود، فقط تونستم بگم: آره مامان‌جون داری، منم نوه‌تم.
بعد اون گفت: پس چرا منو ول کردن و هیچ‌کدومشون نمیان یه سر بزنن بهم؟
و من… اون شب رفتم توی دستشویی و به آینه زل زدم. به همون نوه‌ای که می‌اومد، هر هفته، هر تعطیلی، تنها یا با بقیه، ولی دیگه دیده نمی‌شد. شناخته نمی‌شد. وجود نداشت. و بعد برای مامان بزرگ و تنهایی عمیق بی‌انتهاش توی ذهنش زار زار گریه کردم.
        

0