معرفی کتاب مردن کار سختی است اثر خالد خلیفه مترجم ساجده آخوندی

مردن کار سختی است

مردن کار سختی است

خالد خلیفه و 2 نفر دیگر
3.5
7 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

13

خواهم خواند

15

شابک
9786227280616
تعداد صفحات
184
تاریخ انتشار
1400/1/2

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        اینجا سوریه است؛ مرگ بالای سر هر لحظه از زندگی سایه می‌اندازد. جسدی دارد متلاشی‌ می‌شود و دو مرد و یک زن در سکوتی تلخ سوار بر اتومبیل مشایعتش می‌کنند تا به سینه‌ی خاک زادگاهش بسپارند. در میان شعله‌های جنگ و بمب‌هایی که هنوز از قربانی‌گرفتن سیراب نشده‌اند، خاکسپاری کالبد بی‌جان پدر چه معنا و ارزشی دارد... آیا سه مسافر همراه جسد پاسخی برای این سؤال خواهند یافت؟

آن‌ها جسدی را به دوش می‌کشند که همچون سنگ سیزیف، انگار خود بهانه و تلاشی است برای زنده‌ماندن، دوام‌آوردن، تسلیم‌نشدن و رسیدن...

خالد خلیفه در این داستان آخرالزمانی خواننده را از دل جاده‌هایی که اجساد در دو سویش رها شده‌اند به میانه‌ی جنگی می‌کشاند که برای جست‌وجوی امید باید هر بار تا یک قدمی مرگ رفت.
      

لیست‌های مرتبط به مردن کار سختی است

خنده سرخسفر به انتهای شبدر جبهه  غرب خبری نیست

ادبیات ضدجنگ

52 کتاب

قرار است وجود خود را بفروشم. قرار است نیست شوم، غرق در شومی و پلیدیِ جنگ. می‌خواهم خود را فدا کنم. از وجودم چیزی نخواهد ماند. نمی‌دانم این کار را چرا انجام می‌دهم، می‌دانم وجودم زخم خواهد دید. شاید زخمش هیچگاه التیام نیابد. اما انجامش می‌دهم. چرا؟ ضروری است؟ برای روحم تحمل این زجرِ مطالعه‌ٔ ادبیات ضدجنگ ضروری شده است. چرا؟ معمولا شرح علتِ امورِ ضروری کارِ سختی است. علتی ندارم برایش. توجه‌ام به آن جلب شده است، قوای ذهن‌ام را اشغال کرده است و وجودم معطوف به آن شده است. پس انجامش می‌دهم و زجر می‌کشم. اینجا لیستِ آثار ادبیات ضدجنگی که پیدا کرده ام را قرار می‌دهم (مشخصا ترجمه‌ها و آثار فارسی را. چون هدفم فهم جامعهٔ ایران است). حتما برای هرکدام از این کتاب‌ها که بخوانم، مرور خواهم نوشت و سعی خواهم کرد تکه تکه تصویرِ کلیِ ادبیات ضدجنگی را که می‌خواهم معطوف به فهمِ جامعهٔ ایران باشد را تکمیل کنم. اصلا ادعا چیه؟ باور دارم که ادبیات تصویری از جامعه را نشان می‌دهد، این بدان معنا نیست که تصویرِ تمام جامعه در ادبیات منعکس می‌شود (هیچ اثر و روایتی نمی‌تواند همه‌چی را به تمامه در خود بازنمایی کند) و این گزاره بدان معنا نیز نیست که ادبیات چیزی جز بازنمایی جامعه نیست، یعنی کارکردهای دیگری نیز برای متنِ ادبی قابل تصور است. در کنار این، باور ندارم که برای فهمِ جامعه نوعی متن‌بسندگیِ ادبیات‌پایه مکفی و از قضی حتی ممکن است؛ یعنی ادبیات مفری برای فکر در باب جامعه است و فهمِ جامعه طبیعتا و قطعا منحصر در متنِ ادبی نیست. پس، متنِ ادبی به فراتر از خود (تاریخ و جامعه) ارجاع دارد و از این حیث منطقی است که برای فهمِ جامعه بتوانیم ادبیات را فراخوانی کنیم. در این لیست، که تا اینجا بدونِ جست‌وجوی روشمند و صرفا با پرسان پرسان گشتن، سرچرخاندن و بُر خوردن میانِ کتاب‌ها تشکیل شده است، سعی کردم به جوانب مختلفِ چیزی که بهش "ادبیات ضدجنگ" می‌گیم توجه داشته باشم. در نهایت هیچ ادعایی ندارم و با تمام وجود گشوده هستم به هر اتفاقی که در این مسیر بیافتد. هیچ چیز را مفروض نخواهم گرفت جز اینکه "جنگ سراسر پلیدی است و چیزی در جنگ پرتویی از روشنایی ندارد." این لیست را بسیار ادیت/ویرایش خواهم کرد. حتما اگه نکته‌ای هست، اثری را جا انداخته ام، اثری را به اشتباه در لیست قرار داده و خلاصه هرچه بود خیلی خوشحالم می‌کنید بهم اطلاع بدید. اگر در این مسیر به هر کدام از کتاب‌ها رسیدم که دوست داشتید همخوانی کنیم، البته باید جدی و ضربتی باشید، بهم خبر بدید. شاید بتونیم هماهنگ کنیم و هم‌فهمی کنیم با کتاب‌ها. جا دارد از همهٔ کسانی که در مورد این دغدغه باهاشون حرف زدم و توی پیدا کردن آثار بهم کمک کردن تشکر کنم. مشخصا از علی آقای عقیلی‌نسب عزیز که واقعا زیادی کمکم کرد. دمت‌گرم مرد 🙏✌️ پی‌نوشت: لیست ابتدایی است و هرچی ایراد است برگردهٔ منه و حتما بهم اطلاع بدید. خوشحال می‌شم.

53

یادداشت‌ها

        «مرده‌ها وقتی کنار نزدیکانشان دفن می‌شوند، حال بهتری دارند. بینشان اشاره‌های پنهانی است که زنده‌ها از آن بی‌خبرند.»

داستان سه شبانه‌روزِ دو برادر و یک خواهرِ سوری که به وصیتت پدرشان دارند عمل می‌کنند. حمل جنازهٔ پدر تا روستای عنابیه، زادگاه آبا و اجدادی‌شان با یک فولکس واگن قدیمی.
خط زمانی داستان برای حوالی سال ۲۰۱۳ است. در بحبوحهٔ شکل‌گیری ارتش آزاد سوریه بر علیه حکومت وقت (بشار) و از طرفی دیگر جرقه‌های اولیهٔ داعش و کشمکش‌های داخلی سوریه.
نویسنده، سوری است و در همان سال‌ها این رمان را نوشته و البته هنوز هم در سوریه زندگی می‌کند.
تلخ، سخت و کوبنده است این کتاب. و احتمالا در آینده توقیف بشه...
نشر برج، یک رقیب جدی برای نشرهای روشنفکرِ کهنه است. پر انرژی، خوش‌فکر و حرفه‌ای.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

          خشمگینم،
خشم را بر جنگ آوار می‌کنم.

0- باید حساب رو اول صاف کرد، باید فهمید حالِ منی که الان دارم می‌نویسم چی چیه. حال دلم خوش نیست و خشمگینم. چرا؟ همین که نمی‌دونم چرا بدتر کرده اوضاع رو.

1- جنگ جنگ است و سراسر سیاهی است زیرا علیه زندگی قد علم کرده است. پارادوکس جنگ همین است، شهسوار باشی، دلاور باشی، شجاع باشی هرچه که باشی تا درگیر این پلیدِ ابدی بشی، با زندگی سر ستیز برداشته ای. باید شجاع بود اما با جنگ سر ستیز داشت. باید جنگید؛ باید ابدی و بدون فرسودگی جنگید، علیه تنها دشمن مشترکِ ابدی: جنگ. پس اینم باقی موندۀ حساب؛ اینی که داره می‌نویسه سرِ هرچی کرنش کنه، این یکی رو کرنش نمی‌کنه، جنگ سراسر پلیدی است چون علیه زندگی قد علم کرده است.

2- جنگ شاخ و دم ندارد، غریبه و آشنا نمی‌شناسد (جنگ کور است)، هرچی در تیرسِ آن باشد را تخریب می‌کند، جنگ است کاری جز تخریب بلد نیست، چون علیه زندگی است. زایندگی و ساخت حاصل زندگی است، جنگ علیه زندگی است و بدیهی است که سراسر تخریب است؛ در جنگ اگر لحظۀ والایی هم باشد، لحظه‌ای است که رشادت و دلاوری، صرفا به تعظیم زندگی سر خم کرده است، پس رشادت هم جایی سر فرو می‌آورد، آری روبروی زندگی همگی باید از کمر تا شویم. در جنگ می‌توان روشنایی دید و آن لحظه‌ای است که دیگر جنگ نباشد. در جایی که جنگ از جنگ بودن ساقط می‌شود (مانند وضعیت‌های جنگی‌ای که سربازی در آن آبی به حیوانی در حال احتضار ببخشد یا از کودکی گریان حمایت کند)، باز می‌توان انسانیت را دید زیرا آنجا لحظه‌ای است که زندگی هدف شده است. در جنگ لحظات روشنایی داریم، اما در بازه‌های «جز جنگ» تماما روشنایی است، چون زندگی است.
چگونه می‌توان گریۀ کودکی جنگ‌زده را دید و سراسر انزجار نشد؟ انزجار از جنگ و نه چیز دیگر.

3- نویسندۀ این کتاب، خالد خلیفه، از همین ورِ گوشِ ما می‌گوید؛ سوریه و در همین سال‌های اخیر. از کشوری که با خود جنگید. مردم با مردم. اینها با آنها. موشک با موشک. شهر با شهر و اینجا با آنجا.
در این روایت، چهار شخصیت اصلی داریم، یک نفر که مرده است و 3تای دیگر زنده. زنده‌هایی که زندگی نمی‌کنند، چون جنگ هست و چیزی جز جنگ نیست و در جنگ ردی از زندگی نیست. این سه فرد (خواهر، برادر اند) باید جسد پدرِ مردۀ خود را بر اساس وصیت پدر در روستای عنابیه (روستای خانوادگی) دفن کنند (اسپویل نیست اینا). حدود 250 کیلومتر مسیر داریم که باید پیموده شود؛ می‌شد که یک «رمان جاده‌ای» معمولی را شاهد باشیم، اما در سوریه، اجساد جاده را از غیرجاده مشخص می‌کنند. دیگر شرایط عادی نیست، جسدِ بی‌جان (فارغ از زندگی) به رایگان بر زمین گسترده شده است.
خلاصه 250 کیلومتر داریم و جسدی که از هم گسیخته خواهد شد، پدری که باید دفن شود. در این مسیر گروه‌های مختلف، از دولتی‌ها گرفته تا بنیادگرایانِ دینی و ارتش آزادی‌بخش و مثلِ آن که جاده را بسته اند و گشت تشکیل می‌دهند. در هر توقف‌گاه در این مسیر، یک بازگشت به گذشته (فلاش بک) به ماجرای این خانواده را داریم، خانواده‌ای از هم گسیخته که جسد پدر باری دیگر فرزندان را دورِ هم جمع کرده است، جسدی خاموش و درحال فروپاشی. 

4- شخصیتِ داستانی باید شناخته شود تا دردش دردِ من باشد. منی که خواننده هستم چیزی ندارم جز خودم و متن. تاریخ هم هست که تمام هر دوی متن و من را در بر گرفته. تاریخ اعم از تمام چیزهایی است که می‌توان با ارجاع به آن متن را معنا کرد. شخصیت‌های این داستان آن‌چنان که باید برای من شناخته نشدند اما دردشان دردِ من بود، به سوءاستفاده/استفادۀ نویسنده از جنگ. در عمقِ فلاکت همۀ ما شبیه یکدیگریم. همین سمپاتیِ با «وضعیتِ داستانی»/وضعیت جنگی، باعث شد این شخصیت‌پردازیِ نه چندان قویِ نویسنده، باعث نشود هم‌دردِ با شخصیت‌ها نباشم.
به بیانی، فلاکت و سیاهی موقعیت کاری می‌کند که لازم نباشد جزئیات را ببینی و همین درد است که ما را به هم پیوند می‌دهد؛ منظورم منِ خواننده و شخصیت داستانی است. 

5- ادبیات ضدجنگ دغدغه‌ام شده است (به دلایلی) و خواندنِ این ضروری، زجرآور است، فصل آخر این کتاب را چندباری تپش قلب گرفتم. یعنی مضطرب شدم، حالم خوب نبود. اعتبار این حس را تاحدِ خوبی می‌توان به قلمِ نویسنده داد، اما بیش از آن خودِ موقعیت است، خودِ اضمحلالِ زندگی است که قلب را فسرده می‌کند.
در فصل آخر و چند فرازی نویسنده از شکستن چرخۀ خشونت گفت، چرخه‌ای که تا ازلِ تاریخ به دنبال توجیه خشونت می‌رود. این خشونت زندگی را از زندگی بودن می‌اندازد چون:
«زندگی میان خیل آدم‌هایی که تا این حد مشتاق کشتن باشند، غیرقابل تحمل است. آن‌ها برای توجیه کشتارهای وحشیانه‌شان تاریخ را می‌کاوند تا کینه‌های قدیمی را زنده کنند و دلیلی بیایند». 
یکی از شخصیت‌های این داستان با خود می‌اندیشید که:
- «آن پیروزی‌ای که از خون‌های ریخته بدست آمده است، به چه کار می‌آید؟»
آن خون‌ها، به کارِ روغن‌کاریِ همان چرخۀ خشونت می‌خورند که دنبال هیمۀ جدید برای آتش زدنِ درختِ خوش‌پرداختِ زندگی است. همان چرخۀ ابدیِ گویی لایزال که صرفا ما انسان‌ها و زندگی را روبروی خود دارد.

6- حداقل 900 هزار نفر در عراق، افغانستان،  سوریه، یمن و پاکستان به علت خشونت جنگی به صورت مستقیم جان داده اند. حداقل 400 هزار نفر از اینان پس از 2001 بوده است.
عدد بی‌معناست. به این کوفتی نگاه کن؟ nصد هزار یعنی چه؟ کودکی که غم دیده، ترسیده و زل زده است و کسی دستش را نگرفته است و فدایش نرفته، کجای این عدد کوفتی است؟ آن خانواده‌هایی که نیست شده اند کجای این مزخرف اند؟ عدد بی‌معنی است، به «900هزار نفر» نگاه کن. «900 هزار» بی‌معناست و اینجا «نفر» است که مهم است. «انسان» و «مرگ» است که مهم است. عدد مهم نیست. ما انسان‌ها هستیم که در جنگ نیست می‌شویم و باید شجاعانه علیه نیستی جنگید.
داستان هرکدام از این غم‌های عمیق، دردی است که روایت‌گری تنها التیامِ ضروری‌ای است که سراسر خیانت‌کار است. سیاهی و تلخی جنگ در هیچ روایتی نمی‌تواند تمامیت خود را نشان بدهد (به من نشون بده، کدوم روایتی می‌تونه از اون «نفر»های از دست رفته بگوید؟ نشان بده!). هر روایتی از جنگ لاجرم خائن است و راهی جز روایت‌گری جنگ نیست و این پارادوکس به این علت است که در سمتی از ماجرا دشمنِ هرچه انسجام قرار گرفته است؛ جنگی که شیرازه همه‌چیز را از هم پاره می‌کند.


7- در این داستان، لیلی‌‌ نامی، مشعلی شد تا بسوزاند و راه را برای دیگر زنان روشن کند.
        

41