معرفی کتاب وقتی باران می بارد: داستانی غمناک از عشق و امید اثر لیزا د یانگ مترجم علی شاهمرادی

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
33
خواهم خواند
10
توضیحات
دخترنوجوانی به نام «کیت الکساندر» در شبی بارانی اتفاق بدی را از سر میگذارند که تمام زندگی اش را تحت تاثیر قرار میدهد. «بیوبنت» دوست سالیان سالش که به او علاقه دارد، تنها کسی است که حضورش مرهمی بر زخم اوست، اما با دیدار«آشرهانت» ، پسری مرموز و خواستنی، زندگی کیت وارد مرحله جدیدی میشود و...«وقتی باران می بارد» قصه ی دردهای فروخورده، زخم های زندگی و اتفاقات ناگوار است و در عین حال قصه ی عشق، امید، پذیرش و پیوند های عمیق روح انسان هاست. این اولین و پر مخاطب ترین کتاب از سه گانه عاشقانه «باران» اثر نویسنده ی آمریکایی «لیزاد یانگ» است.لیزاد یانگنویسنده پر فروش عاشقانه های معاصر آمریکایی که به تازگی برای آخرین رمانش در لیست بهترین های سایت معتبر آمازون قرار گرفته، راه سختی را برای رسیدن به امروزش طی کرده است.او مادر سه فرزند است و با داشتن شغلی تمام وقت، در شش سال گذشته، نه رمان موفق را به چاپ رسانده است خودش در این مورد می گوید: «من از تمام ساعت های شبانه روز استفاده میکنم. صبح ها و پس از بدرقه ی همه ی اهل خانه، خودم به سر کارمیروم. وقتی به خانه بر میگردم، باقی روزم را با خانواده سپری میکنم و پس از اینکه بچه ها به خواب میروند، کار نوشتنم آغاز میشود و تا دیر هنگام ادامه پیدا میکند.»
بریدۀ کتابهای مرتبط به وقتی باران می بارد: داستانی غمناک از عشق و امید
لیستهای مرتبط به وقتی باران می بارد: داستانی غمناک از عشق و امید
1403/11/20
یادداشتها
1401/7/3
1403/7/26
1403/10/3
«حقیقت این است که مهم نیست کجا زندگی کنی، پیچیدگی همه جا هست محیطی که در آن زندگی میکنی آن پیچیدگی را ایجاد نمیکند بلکه مردمی که در اطرافت هستند این کار را میکنند. » «دختر شادی نیستم اما یک چیز که بیشتر از بقیه ی چیزها مرا عقب نگه میدارد این است که همیشه حس میکنم کسی یا چیزی منتظر است تا به من یک زخم دیگر بزند این احساس را هر روز و هر روز دارم و فرسوده آم میکند» «بعضی وقتها احساس میکنم که زندگی فقط یک سلسله تصمیمهای اشتباه است » «سه چیز را در زندگیام یاد گرفتهام اول،نمیتوانم چیزها را در درونم مخفی کنم آنها در نهایت مرا از درون میخورند تا وقتی که دیگر هیچ چیزی باقی نمی ماند و زندگی کوتاه تر از آن است که بخواهی در چنین انزوایی زندگی کنی. یکی از چیزهایی که آشر به من آموخت این بود که هر روز حداقل ارزش یک لبخند را دارد دوم، هیچ وقت نباید هیچ چیز و یا هیچ کسی را ثابت و همیشگی فرض خیلی راحت است این که فرض کنیم وقتی یک نفر پا به زندگیمان میگذارد، برای همیشه خواهد ماند اما می دانم یک روز، یک لحظه و یک ذره بدشانسی میتواند همه چیز را تغییر دهد. سوم،عشق احساس نیرومندیست به تو این توانایی را میدهد تا از هر چیزی عبور کنی اما باید آن را آزاد بگذاری.» دوسش نداشتم نویسنده فقط میخواست اخرش خوش تموم بشه وگرنه چطور ینفر عاشق و شیدای ینفره ولی تا میمیره با فاصله کم میتونه به کسی که جواب نه داده بود بهش برگرده؟ مسخره بود تهش
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.