رضوان خواه به روایت همسر شهید
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
11
خواهم خواند
2
توضیحات
بغلش کردم و داخل آمبولانس نشستیم. توی راه زد زیر گریه. نمی دانم با آن سنش فهمیده بود که این جنازه ی پدرش است یا نه؟ حسن را به رسم تشییع، بردیم خانه ی پدری. جای سوزن انداختن نبود. خواهرهای حسن شیون می کردند. عزیز ناله می زد. آقاجون انگار از خیلی قبل ترها می دانست، آرام و بی صدا اشک می ریخت. مردم داخل حیاط را پر کرده بودند. عزاداری می کردند؛ جوری که انگار عزیزترین کس شان را داده باشند. بعد حسن را روی دست بردند مسجد. همان مسجدی که چهار سال پیش جشن ازدواج مان را تویش گرفته بودیم.
لیستهای مرتبط به رضوان خواه به روایت همسر شهید
یادداشتها
1402/7/25
19