معرفی کتاب روزهای سربی ؛ خاطرات اردوگاه سفیدسنگ اثر یونس حیدری

روزهای سربی ؛ خاطرات اردوگاه سفیدسنگ

روزهای سربی ؛ خاطرات اردوگاه سفیدسنگ

0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

شابک
9798990420229
تعداد صفحات
80
تاریخ انتشار
1403/4/3

توضیحات

        روزهای سربی خاطرات یونس حیدری است، یکی از جان‌به‌دربردگان اردوگاه مهاجران آواره‌ی افغانستانی در اواخر دهه‌ی ۱۳۷۰ در ایران: «اردوگاه سفیدسنگ». اردوگاهی که هنوز در شهرستان فریمان دایر است و گذرگاهی است برای اخراج افغانستانی‌های ساکن ایران و راندن آنان به افغانستان.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به روزهای سربی ؛ خاطرات اردوگاه سفیدسنگ

بریدۀ کتاب

صفحۀ 58

به گذشته می‌اندیشم و به آینده و به مظلومیت انسان. انسان وقتی وجدان خود را از دست داد، دیگر با یک موجود درنده هیچ تفاوتی ندارد. مگر تفاوت انسان با یک موجود درنده در چیست؟ بسیاری از این مردان که امروز با تکیه بر هم‌نوع خویش کمپ را ترک می‌کنند روزی که آمده بودند یعنی حدود چهل یا پنجاه روز قبل، با پاهای خودشان وارد این اردوگاه شده بودند، ولی امروز پس از تحمل شکنجه‌ها و بیماری‌ها، توان بازگشت ندارند. توان راه رفتن ندارند. در حال مرگ هستند، ولی نمرده‌اند. شاید از جناب عزرائیل اجازه گرفته باشند که لااقل در آزادی بمیرند. خروج و آزادی اسیران مهاجر را انبوه دیگری از اسیران با شادی بدرقه می‌کنند و این صحنه‌ای بس تماشایی است. من در گوشه‌ای می‌نشینم و همچنان که رفتن آن‌ها را تماشا می‌کنم، یک بار دیگر از ورود تا خروج از اردوگاه در برابر دیدگانم مجسم می‌شود و با خود می‌گویم خدایا، این دنیا چقدر کوچک است! گویا همین دیروز بود که وارد اردوگاه شدیم و در قرنطینه بودیم؛ جایی که برای بیش از سیصد تا پانصد نفر فقط یک توالت سالم و یک شیر آب بود که آن هم با فشار بسیار کم می‌آمد. قرنطینه را گذراندیم و شاهد بودم که بسیاری از عزیزان به جای خاک با همان چرک‌های روی سیمان‌ها برای عبادت خدایشان تیمم کردند چون آب کفاف تشنگی بچه‌ها را هم نمی‌داد، چه برسد به وضو گرفتن. از قرنطینه خارج شدند، پرونده‌هایشان تکمیل شد و به سوی کمپ‌ها رهسپار شدند. پیش از رسیدن به کمپ، آن مرد مسئول به همراه چند پتو و کاسه و بشقاب چقدر اهانت نثارمان کرد. هر چند که آقای دادخواه با پوتین بر پشت بچه‌ها راه رفت و آقای محمدزاده همیشه با کابل بلند خودش بر پشت پیر و جوان کوبید و «گاومیش» صدایشان کرد، روزهای کمپ گذشت. آنچه اینک من شاهدم این است که زمان می‌گذرد و این مهاجران می‌روند. حتی اگر تکیه بر دوش هم‌وطن خود بزنند، اینجا را ترک خواهند کرد. آنچه می‌ماند تصویر تمدنی است به نام «تمدن ایرانی».

1