معرفی کتاب گوهر صبر: خاطرات شهید گوهر الشریعه دستغیب اثر طیبه پازوکی

با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
3
توضیحات
یکدفعه در باز شد. سرم را به سمت در برگرداندم و دیدم دو نفر زیرِ بغل پیرمردی را گرفته اند و کشان کشان او را به اتاق می آورند. توجهی نکردم و دوباره با محسن حرف زدم. جوانی که اخطار داده بود نباید صحبتی رد و بدل شود، صدایم کرد و با لحن معنی دار و تمسخرآمیزی گفت: «خانم! آقای دکتر! » وقتی برگشتم، دیدم پیرمردی که آورده اند داخل اتاق، خودِ آقای اسدی است. باورم نمی شد. مات و مبهوت، ناخودآگاه گفتم: «اِ! اِ! » جوان به گمان اینکه میخواهم حرف بزنم، پرید سمتم که سیلی بزند زیرِ گوشم؛ اما سریع خودم را کشیدم عقب و نگذاشتم دستش به صورتم بخورد. نمی خواستم با دیدن این صحنه درد دیگری به دردهای این مرد اضافه شود. خودم را جمع وجور کردم و با مظلومیت گفتم: «آقا، من که چیزی نگفتم! مگرحرفی زدم؟! » جوان چشم غره ای رفت و بلافاصله آقای اسدی را نیاورده؛ بردند، بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل شود. این برای او و ما از هر شکنج های بدتر بود. دخترم زهرا، فقط توانست موقعی که او را می بردند، بگوید: «بابا! بابا! مشهدی رضا آمده! » مشهدی رضا موقع دستگیری آقای اسدی نبود. او رفته بود بَوانات که به زن و بچه اش سر بزند. زهرا میخواست به پدرش دلگرمی بدهد که ما تنها نیستیم، نگران مانباش. چند لحظه گیج و منگ بودم. باورم نمیشد آنقدر پیر و شکسته شده باشد! مثل هشتاد ساله ها به نظر میرسید! برایم شده بود مثل یک غریبه! موقعی که او را بردند، هفتادونُه کیلو بود؛ اما از شدت شکنجه، شده بود یک پیرمردِ لاغر و خمیده پنجاه کیلویی که فقط مُشتی استخوان از او باقی مانده بود.