شبح الکساندر ولف

شبح الکساندر ولف

شبح الکساندر ولف

گایتو گازدانف و 1 نفر دیگر
4.0
5 نفر |
4 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

2

خوانده‌ام

8

خواهم خواند

28

ناشر
نشر نو
شابک
9786004904025
تعداد صفحات
135
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        «از تمام خاطره‌هایم، از تمام حس‌های بی‌شماری که در زندگی تجربه کرده‌ام، دردناک‌ترینشان خاطرهٔ قتلی‌ست که مرتکب شدم.» مردی تصادفاً با داستان کوتاهی مواجه می‌شود که در آن ماجرای قتل سربازی به دست او روایت می‌شود. داستان کوتاه مزبور با ذکر جزئیات از نظرگاه مقتول روایت شده است و این سبب می‌شود که خواننده/قاتل به فکر بیفتد که نکند آنکه فکر می‌کرده کشته شده است، درواقع زنده باشد و از این رو احساس خطر می‌کند و جست‌‌وجوی عجیبی را می‌آغازد سر در پی نویسندۀ گریزپا -آلکساندر وُلف.

شبح آلکساندر وُلف اثر کلاسیک منحصربه‌فردی‌ست، رمان هیجان‌انگیزی با مایه‌های روان‌شناختی و تحلیل اگزیستانسیالیستی در باب گناه و رستگاری، تصادف و سرنوشت، عشق و مرگ.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به شبح الکساندر ولف

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به شبح الکساندر ولف

یادداشت‌ها

          خب اول از همه بگم که وای. چه کتابی بود!
از آقای عندلیبی هدیه‌ش گرفتم و همون لحظهٔ اول بعد از دیدن جلد و اسمش، یه صدایی تو دلم بهم گفت که بخونش. دوسش خواهی داشت. بازش کردم و دیدم کتاب با این جمله شروع می‌شه: «از تمام خاطره‌هایم، از تمام حس‌های بی‌شماری که در زندگی تجربه کرده‌ام، دردناک‌ترینشان خاطرهٔ قتلی‌ست که مرتکب شدم.»
واو!
و من واقعا چی می‌تونم بگم؟ شروع نفس‌گیری داره. یه پسربچهٔ ۱۶ساله بعد از سی‌ساعت بی‌خوابی، تو گرمایی که همه‌چیز هاله‌ای از ابهام پیدا کرده، تو فضای جنگ داخلی روسیه، داره راه می‌ره. هیچی نمی‌فهمه و داره راه می‌ره… تا اینکه یه اسب می‌بینه. یه اسب خیلی قشنگ. سوار اسب می‌شه و می‌تازه. زمان براش کند می‌گذره و همهٔ جزئیات رو می‌بینه. ناگهان سر یک پیچی اسبش زمین می‌خوره و صدای تیر می‌شنوه. یک نفر به اسبش تیر زده. از اسب پایین میاد و بدون هیچ فکری، با هفت‌تیری که بغلشه به سینهٔ اون کسی که به اسبش تیر زده (الکساندر ولف) شلیک می‌کنه و اون طرف هم سریعاً کله‌پا می‌شه. میاد بالاسرش، یارو یه لحظه چشماش رو باز می‌کنه و بعد دوباره می‌بنده و می‌افته می‌میره. از دور صدای چند اسب و آدم میاد. پسر سوار اسب طرف می‌شه (اسبی شبیه اسب‌های آخرالزمانی. اسبی خیلی خاص) و فرار می‌کنه و دور می‌شه و به نحوی از جنگ هم در میره و حالا داره تو اروپا زندگی می‌کنه و خاطراتش رو مرور می‌کنه.

حالا زمان گذشته و همیشه خاطره این قتل و عذاب‌وجدانش اذیت می‌کرده راوی رو. گرچه گاهی خودش رو می‌تونه قانع کنه که خب جنگ بوده، بی‌خواب بودم و اصلا نفهمیدم چی شد و اینا…
اما طی یک اتفاقاتی، یه کتاب پیدا می‌کنه. کتابی که یه داستان کوتاه داره به نام «جدال در استپ» و توی اون داستان، ماجراش با الکساندر ولف به شکل دقیقی، اونم از زبون الکساندر به تصویر دراومده و راوی بی‌نهایت شوک‌زده می‌شه. یعنی الکساندر زنده‌ست؟ یعنی نویسنده شده؟
و ما یکی از درخشان‌ترین و مهم‌ترین بخش‌های کتاب رو توی اون داستان می‌خونیم. داستانی که اینطور شروع می‌شه: «من شناور بودم، بالای جنازه‌ام که با تیری در شقیقه بر زمین افتاده بود. (…) زمانی مادیانی داشتم، کره‌اسبی سپید با جثه‌ای بزرگ و یورتمهٔ بلند. بی‌اغراق می‌توانم بگویم که شبیه اسب‌های قصهٔ آخرالزمان بود. روزی از روزهای گرم‌ترین تابستانی که به عمر دیده‌ام، سوار بر اسب سپیدم چهارنعل به سوی مرگ می‌تاختم.»
حالا یک جست‌وجو شروع شده… آدمی دنبال نویسندهٔ کتاب. (و دقایق کوتاهی از این داستان‌های تودرتو که توی یه کتاب یکی یه کتاب می‌خونه و باقی ماجراها!)

👻

ادامه یادداشت مقدار کمی اسپویل داره. اما در ادامه می‌گم که واقعا اسپویل برای این کتاب تا حد زیادی بی‌معنیه.

هی دارم ذهنم رو مرتب می‌کنم تا بتونم حسم از کتاب رو وصف کنم و نمی‌دونم چطوری بگمش… احساس می‌کنم اول لازمه همهٔ کتاب و همهٔ نقاط عطفش رو براتون تعریف کنم تا بتونم بگم نویسنده چیکار کرده و چه جور اثری خلق شده. و بعد با خودم می‌گم این چه کاریه؟ 😂
جالب‌ترین مفهوم کتاب برای من تقابل سرنوشت‌ها بود. توالی اتفاقات مختلفی که به رویاروییِ دوباره این آدم‌ها منجر می‌شه بی‌نظیر بود. انگار یه گلوله‌ایه که شلیک می‌شه و هزار دور می‌چرخه و اتفاقات مختلفی رو در همون لحظه و حتی آینده رقم می‌زنه و بالاخره اصابت می‌کنه. و همه چیز در این بین یه بازیه. یه سری چیز بانمک، یه زندگی‌ای که اون آدما بعد از گلوله تجربه می‌کنن و دنیای خودشون و اطرافیانشون رو تغییر می‌دن.
راوی در جایی از داستان عاشق می‌شه و چنان توصیفات فوق‌العاده‌ای از شرح احساساتش داشت که هی برمی‌گشتم و دوباره می‌خوندم و با خودم می‌گفتم چقدر استادانه این احساسات وصف‌نشدنی رو وصف کردی آخه… چقدر قشنگ درمورد زندگی حرف زدی. چقدر قشنگ گفتی آدم نمی‌تونه از سرنوشتش فرار کنه. چقدر قشنگ داستان رو برگردوندی. چقدر قشنگ ارتباط عشق و مرگ رو بهمون نشون دادی. که چطوره که این دو مفهوم همیشه دست‌دردست هم تو طول تاریخ پیش رفتن (با اشاره‌ای به اروس و تاناتوس). 
«عشق تلاشی‌ست برای به تأخیر انداختن مرگ، خیال ساده‌لوحانهٔ ابدیتی کوتاه! شاید بهتر بود می‌گذاشتند این را بفهمیم. اگرچه تشخیص حرکت آرام و پیش‌روندهٔ مرگ، در جریان عشق، کار ساده‌ای‌ست.»

پایان سخن هم اینکه شما رو دعوت می‌کنم به خوندن این کتاب نسبتاً کوتاه (۱۳۵ صفحه) و واقعا جذاب.
ممنونم از نشر عزیز نو، با این کتاب‌های فوق‌العاده‌ای که چاپ می‌کنه. کتاب خوب / جلد خوب / اندازه و صحافی خوب / ترجمه و ویراستاری خوب. آدم لذت می‌بره.
دلم می‌خواد چند ماه بعد برگردم و دوباره کتاب رو بخونم. چون فارغ از اتفاق‌ها و هیجان‌های لحظه‌ای و این شوق که حالا چی می‌شه، دیالوگ‌های بی‌نظیری داشت که دوست دارم چندین‌باره بهشون برگردم و بیشتر غوطه بخورم…
        

68

          مروری بر کتاب «شبح آلکساندر ولف» اثر گایتو گازدانُف.

شبحی که قرار است داستانش را بشنویم مانند سایه‌ای در طول داستان بر سر شخصیت اصلی سنگینی می‌کند‌، اما این شبح به‌راستی وجود دارد یا از اندیشهٔ سرگردانِ راوی نشئت می‌گیرد؟ حس عذاب‌وجدان در برابر چه چیزی باعث شده که راوی به گذشتهٔ خود چنگ بزند و برای یافتن حقیقت، در جست‌وجوی مردی باشد که تصور می‌کرد سالیان پیش او را به قتل رسانده است؟ آیا جز این است که اندیشهٔ هر‌چیزی از خود آن چیز ترسناک‌تر است؟
بله، اندیشهٔ قاتل بودن از قاتل بودن ترسناک‌تر است.
او بارها خود را محاکمه کرده و بارها در دادگاهِ انفرادی خود را تبرئه کرده است، اما هیچ‌گاه نتوانسته از مسیری که رفته است به عقب برگردد.
یلنا، شخصیت جدیدی که وارد داستان می‌شود، مسیر داستان را هم برای راوی و هم برای خواننده تا حدودی عوض می‌کند.
گایتو گازدانُف به‌شکلی هوشمندانه با تغییر مسیر داستان خواننده را دچار سرگردانی و ابهام می‌کند. به نظرم گازدانُف با آگاهی دست به این اقدام زده تا بگوید که چگونه ظهور یک اتفاق جدید می‌تواند مسیر زندگی انسان‌ها را عوض کند. 
شبح آلکساندر وُلف نه یک اثر جنایی بلکه یک اثر روانشناختی است در باب مرگ، زندگی، عشق و احساسات انسان‌ها. شاید یکی از ضرورت های اصلیِ خواندن این داستان، مواجههٔ ما با دو مفهوم واقعیت و حقیقت باشد؛ واقعیتی که در دل داستان برای راوی آشکار بود، آن را می‌دید و با آن زندگی کرده بود، اما از حقیقتی که داستان بر حول محور آن می‌چرخید سالیان سال محروم مانده بود.
و به‌دلیل همین محرومیت، خود را درگیر اتفاقات گوناگونی کرد و در انتها، به‌قول خود، به سمت ِغرایز انسانی‌اش سوق داده شد و دست به کاری جنون‌آمیز زد.

✍🏻 سحر اسدیان
        

3