گوژپشت نتردام
خرید این کتاب از کتابفروشیها
کتاب حاضر، رمانی تخیلی است که در آن در قرن پانزدهم در شهر پاریس، دختر جوان کولی زیبایی به نام «اسمرالدا» با بز کوچک خود می رقصید و برنامه اجرا می کرد. «کلود فرولورئیس» قبیله «نتردام» که عاشق «اسمرالدا» شده بود با کمک مردی به نام «کازیمودو» سعی در دزدیدن دختر دارد که ناکام می ماند. چندی بعد فردی به نام «فوبوس» که توانسته بود «اسمرالدا» را مغلوب خود کند توسط «کازیمودو» به قتل می رسد و با ناعدالتی هرچه تمام تر «اسمرالدا» را به جرم قتل به اعدام محکوم می کنند.
بریدۀ کتابهای مرتبط به گوژپشت نتردام
نمایش همهلیستهای مرتبط به گوژپشت نتردام
پستهای مرتبط به گوژپشت نتردام
یادداشتهای مرتبط به گوژپشت نتردام
17
18
بالاخره تموم شدد من با ترجمه اقای پارسایار خوندم و واقعا راضی بودم از ترجمشون. خیلی خوب بود که نشون داد سرنوشت هر کدومشون چیشد و تنها کسایی که زنده موندن فبوس و گرنگوار بودن. گرنگوارم بالاخره به پولش رسید😂 سرنوشت کازیمودو هم خیلی بد بود دیگه هیچ کسی رو نداشت تو زندگیش و انقدر اسمرالدای احمق رو بغل کرد که مرد. خیلی خوب و قشنگ احساسات مادر رو به دخترش نشون داد دل مخاطب رو کباب میکرد. درمورد شخصیت دون کلود من واقعا نه ازش متنفرم نه دوسش دارم واقعا یه شخصیت خاکستری بود برام خودخواه بود و اشتباهات زیادی کرد اما از طرفی هم مراقب داداشش بود هم کازیمودو. بعد دیگهه درکل که کتاب خوبی بود ولی چیزی نیست که بخوام دوباره بخونمش و احتمالا بعدا همه چیشو یادم میره😂 چون توصیفاتش از مکان ها با اینکه خیلی خوب بود اما زیاد بودن و هدفش نگه داشتن معماری اون دوران بود و این مغایر با هدف من بود من هدفم سرگرمی و نتیجه گیری از خود داستان بود و معماری برام اهمیت نداشت😂 اگه مثلا کسی دانشجوی معماری باشه یا توی فرانسه زندگی کنه شاید از این توصیفات لذت ببره ولی از نظر تاریخی و فرهنگی کارش خیلی بزرگ بوده داستانشم داستان ساده ای بود من خودم کتابایی که شخصیت پردازی بیشتری دارن رو بیشتر دوست دارم و کاش به رابطه ی دون کلود و کازیمودو بیشتر میپرداخت.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0
2
اولین باریه که یک کتابی رو تموم میکنم و واقعا احساس میکنم هیچ حرفی راجع بهش ندارم. ولی خب خیلی دوستش داشتم این کتاب رو. و حتی احساس میکنم داستانش از بینوایان هم جذابتر بود؛ از این جهت که حاشیه نداشت اصلا. برخلاف مقدمههای طولانی بینوایان این کتاب در کمال تعجب اصلا اضافهگویی نداشت و همه چیزش به اندازه بود و همین باعث شده میشد بیشتر از داستان لذت ببرم. و سراسر غم و رنج بیچارگی بود:) احتمالا دارای اسپویل اینو باید اضافه کنم که با اینکه پایان کتاب به شدت غمانگیز بود اما من زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتم چرا؟ به نظرم زمانی مخاطب تحت تاثیر سرنوشت غمانگیز کراکترا غصه میخوره که علاوه بر درک و همدردی اندکی بهش علاقهمند هم بشه. و هر چی مخاطب بیشتر به شخصیت کتاب علاقهمند بشه بیشتر از سرنوشت غمانگیزش غصه میخوره و تحت تاثیر قرار میگیره اما در مورد دختر کولی و مادرش من اصلا نتونستم این دو تا شخصیت رو دوست داشته باشم و صرفا داستانشون رو خوندم...هیچ تاثیری تو حالم نداشتند چون دختر کولی به وضوح کودن بود؛ منظورم اینه که دورهی شخصیتهای "زیبای بیعرضه" گذشته دیگه. یک شخصیت باید یک چیزی تو چنته داشته باشه و دختر کولی شدیدا شخصیتی تک بعدی بود و فقط با زیبایی و مهربونیش توی داستان تعریف شد که این برای من اصلا کافی نبود. در واقع من بیشتر از سرنوشت غمانگیز کازیمودو غمگین شدم:) اونم اینقدر بدبخت و فلکزده ترسیم شده بود که چیزی که براش اتفاق افتاد متاسفانه قابل پیشبینی بود. اما با همهی اینا به نظرم این کتاب به عنوان یک کلاسیک برجسته ارزش خوندن داشت.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2
بسم الله الرحمن الرحیم - رمانهای معروف جهان را بخوانید... این توصیه همه مدرسان داستاننویسی است. هر کتاب آموزشی داستان نویسی، همین را میگوید؛ هر صفحه سایت و وبلاگ هم در این زمینه، این نکته را گوشزد میکند. کتابخوان بودهام از بچگی، از همان وقتی که یادم نمیآید. از زمانی که خاطرم هست، همیشه کتاب، جزوی از وسایلم بود، نه یکی دوتا سه تا، همان بچگی هم کتابخانه داشتیم، سالها بعد، کیسههای بزرگ کتابپارهها را در زیر زمین دیدیم. همان وقتها هم گوشت گران بود و پدر کارمند، دخلمان به خرجمان نمیرسید، اما شاید به جای گوشت، گاهی سویا میخوردیم، میوه کمتر بود، مهمان دعوت نمیکردیو تولد نمیگرفتیم، گاهی مهمانی و عروسی را هم به خاطر اینکه توان خرید کادو نداشتیم، نمیرفتیم، اما همیشه کتاب بود، اولین چیز در سبد فرهنگی خانوادهمان. همان موقعها که شهریه مدرسه غیرانتفاعی خوب، ۷۰ هزار تومن بود، فقط نمایشگاه کتاب یک سال، مادر دم صندوق ده هزار تومان، پول کتاب کودک و نوجوان داد. کتابهایی که با وسواس انتخاب و خوانده میشد و بعد به دستمان میرسید که مبادا نکتهای انحرافی داشته باشد. سرعت مادر در مطالعه کتاب، هنوز هم خیلی بیشتر از ماست. * سلیقه کتابخوانیام را مادر جهت داد و من هم همان مسیر را رفتم. سالها بعد در جواب جمله «ادبیات جهان را بخوانید» تا بهتر بنویسید. میگفتم من بد نمینویسم، آن کتابها را هم نخواندم. در کتابخانه دوست عزیزی، کتابهایی از این قسم را یافتم و خواندم. مضمون و محتوا، افتضاح بود. آن هم کتابی که هر بار در هر مناسبتی برای معرفی کتاب در یک هفتهنامه خوب، این کتاب جزو 5 تای اول بود. بعدها در کتاب زندگی رهبر عزیز خواندم که ایشان علیرغم اینکه بسیاری از کتب و رمانهای معروف را خواندهاند، اذعان کردند که «... البته اشتباه کردم که همه جور رمانی را خواندم. رمان مثل آبی که در خاک نرم نرم نفوذ میکند، همه جا را میگیرد و وقت را پر میکند.»۱ همین جمله برایم مؤیدی بود که دیگر دنبال کتابها و رمانهای بیسر وته نروم. تقریباً دو سال پیش، وقتی حرف از خواندن کتاب با دوست نویسندهام شد، جواب داد که حرفت درست است، اما آشپز خوب، آشپزی است که غذای بد را هم خورده باشد، اگر میخواهی آشپزی کنی. حرفش منطقی بود. اما خریدن کتاب و هزینه برای این جور کتابها، برایم سخت بود. و بدترش این بود که بعد از خواندن، نمیدانستم با آن کتاب چکار کنم، حتی هدیه دادنش را هم جایز نمیدانستم؛ کتابخانه هم که دور و برمان نیست. اپلیکیشن طاقچه و بخش طاقچه بینهایت، کمترین هزینهای بود که میتوانستم در موقعیت دور بودن از کتابخانه پرداخت کنم و کتابهای بد را بچشم. در جستجو، چشمم به رمان معروفی افتاد که تازگیها چند بار نامش را در جاهای مختلف، بکار بردم و هنوز نمیدانستم داستانش چیست. خلاصه ۸۹ صفحهای کتاب، چیزی جز ناامیدی، تیرگی، سیاهی نبود که همهاش حول عشق یک زن میچرخید... داستان نوزادی یک چشمی، با دندانهایی جلو آمده و جنگلی از موهای قرمز که سر راه گذاشته شده بود و دو پیرزن او را به اسقف کلیسا تحویل دادند، بزرگ میشود و مسئول به صدا دراوردن ناقوسها و کمکم شنواییاش را هم از دست میدهد. حالا از دختری خوشش میآید که سه نفر دیگر هم رقیب اویند... زنی با سه عاشق دلسوخته که نهایت به جرم واهی، اعدام شده و جنازهاش را در زیر زمین کلیسایی در خارج شهر، رها میکنند. سربازان پادشاه، وقتی دوسال بعد برای یافتن جنازه دیگری که اجازه دفن یافته، به زیر زمین میروند با دو اسکلت روبرو میشوند که یکی تکهپارچههای سفیدی به آن وصل است و دیگری که او را در آغوش گرفته، اسکلتی است که پشت برآمده داشته و سرش در بدنش فرو رفتهاست. شبیه یک گوژپشت... وقتی اسکلت اول را بلند میکنند، اسکلت دوم فرو میریزد. یعنی ته داستان ۸۰۰ صفحهای رمان معروف ویکتورهوگو، گوژپشت نتردام همین است! حالا هی بگویید حجاب لازم نیست، ملت عادت میکنند... کل داستان حول عاشقی ۴ مرد به یک زن است که سرانجام یکی بعد از مرگش به او میرسد. اینقدر رقتبار بدون نقطه روشن امید!!!!!!!!!!!!!!!!
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2