داستان های اوهایو
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
1
خواهم خواند
4
توضیحات
وقتی آن شب آن یک سرباز فرار کرد،من نشستم بالای آن پشته و به گریه زاری های آن گوش دادم.هرچند دقیقه یک تکه سنگ می انداختم کنارش و می شنیدم یکی از مارها باز نیشش می زد.نزدیکی های نیمه شب بود که سرش پس افتاد و شنیدم کمی با مادرش حرف زد.چیزهایی به او گفت که تا به حال به او نگفته بود.اما آخرش همه چیز ساکت شد و من فهمیدم او هم تسلیم چنگال مرگ شده است.روز بعد آن یکی که در رفته بود با چند نفر با یک کامیون اتاق دار بزرگ برگشت و قبل از اینکخ وارد چاله شوند و جسد سرباز کرده را بیرون بیاورند،بیش از چهل خشاب تیرگوزن کش جای جای چاله خالی کردند.
لیستهای مرتبط به داستان های اوهایو
یادداشتها