معرفی کتاب سیندر اثر ماریسا مییر مترجم مهنام عبادی
در حال خواندن
2
خواندهام
43
خواهم خواند
30
توضیحات
سیندر، دختر مکانیک با استعداد سایبورگی، در شهر پکن نو شهروندی درجه دو محسوب می شود. او بدنی نیمه مکانیکی و گذشته ای اسرار آمیز دارد و از نگاه نامادری اش باری اضافی به شمار می رود. تداخلات ذهنی سیندر به او مهارتی استثنایی در تعمیر انواع وسایل مکانیکی (از روبات و شناور گرفته تا قطعات خراب بدن خودش بخشیده و باعث شده او بهترین مکانیک پکن نو بشود. این سایبورگ جوان به دلیل اتفاق هایی که هیچ تسلطی بر آن ها ندارد، از خانه رانده و موش آزمایشگاهی تحقیقات داوطلبانه ی طاعونی می شود که کمر به نابودی زمین بسته است. با این همه، زیاد طول نمی کشد که دانشمندان در این موش آزمایشگاهی جدید چیزی عجیب کشف می کنند؛چیزی که دیگران حاضرند به خاطر آن آدم بکشند! در این میان، سیندر ناگهان خود را گرفتار در میان مبارزه ای بین وظیفه، آزادی، وفاداری، و خیانت می بیند و تنها با کشف رازهای گذشته ی خودش است که می تواند از خودش و آینده ی جهان محافظت کند.
لیستهای مرتبط به سیندر
نمایش همهیادداشتها
1403/9/1
24
1403/10/16
نمیدونم چرا ولی اکثر کتابهای ریتلینگی که دیدم یا از سیندرلا مجموعه ش شروع شده یا بیشتر درمورد سیندرلا ریتلینگ نوشته شده. کتاب رو قبل از " یاغی شن ها' شروع کرده بودم و تا حدود صفحه ی ۷۰ و اینا پیش رفته بودم. راستشو بخواین زیاد اشتیاق نداشتم اَوَلای کتاب و تا یه موضوعی پیدا میشد که انگار قضیه ای داشت سعی میکردم خودم رو مشتاق نشون بدم . داستان کتاب از این قراره: سیندر یه شهروند سایبورگیه. سایبورگ ها انسان هایی هستن که ممکنه بخاطر یک حادثه یکی از اعضای بدنشون رو از دست داده باشن و جاش یک عضو مکانیکی دارن. طاعون بیماری بوده که در اون زمان باعث دشواری های فراوانی برای مردم بوده ، بنابراین سایبورگ هایی به طور داوطلبانه یا اجباری برای یافتن پادزهر طاعون به آزمایشگاه برده میشدن. وقتی پینی خواهر کوچک و ناتنی سیندر طاعون میگیره آدری نامادریش سیندر رو به اجبار برای آزمایش های یافت پادزهر میفرسته تا اینکه چیز عجیبی توی بدن سیندر کشف میکنن... برای کای و سیندر به شدت ذوق داشتم در صورتی که واقعا میشد گفت اتفاق زیاد خاصی بینشون نیوفتاد، انتظار داشتم در پایان با دشواری های زیاد به هم برسن ولی فهمیدم که باید کلی صبر کنم و خبری نیست. طبیعیه که مریسا مایر نمیتونست اونهارو به سرعت به هم برسونه چون در غیر اون صورت کتاب کلیشه ای میشد. اون تیکه که کای به سیندر میگه " نگاه کردن به تو از نگاه کردن به لونا هم سخت تره " برام اسپویل شد. و وقتی اون رو دیدم فقط همون یه جمله کافی بود که تموم اون ارت هایی رو که ازشون دیده بودم که شاد و خوشحال نشونشون میداد ، بفهمم دروغ بوده. با اون جمله قلبم لرزید . من احساسی نیستم و تاحالا برای هیچ کتابی یا هر چیز دیگه ای گریه نکردم ( نمیدونم شاید برای دوتا مورد کرده باشم که بر میگرده به گذشته) و اون لحظه نزدیک بود اشک هام سرازیر بشه. بین چند فصل خوندن بلند میشدم و حرص میخوردم. هضم اون اتفاقات برای کای و سیندر خیلی سخت بود. اینکه از یه دست و پای فلزی رنج بکشی بعد بفهمی موجودی هستی که عشقت ازش متنفره و بعدش بفهمی کسی هستی که عشقت سالهاست دنبالشه ولی تو دیگه خرابکاری کردی. همه ی اینها مثل شوک الکتریکی بودن که تند تند به سیندر وارد میشدن . تقریبا میشه گفت طوریه که من الان دیگه امیدی به ادامه دادنش ندارم چون احساس میکنم بقیه کاپل ها هم قراره همینطوری نابود بشن. احساس میکردم یه کتاب تک جلدیه ، ولی اینکه این واقعیت وجود داشت که جلداش ادامه داره کمی امید بخش بود. آنقدر ازش آزمایش گرفتن که من به جاش مورمور شدم . امیدوارم کتاب اسکارلت ، جلد بعدی، آنقدر تلخ نباشه.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
17