معرفی کتاب سیندر اثر ماریسا مییر مترجم مهنام عبادی

سیندر

سیندر

ماریسا مییر و 2 نفر دیگر
4.3
32 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

64

خواهم خواند

45

شابک
9786222041045
تعداد صفحات
340
تاریخ انتشار
1399/5/11

توضیحات

        سیندر، دختر مکانیک با استعداد سایبورگی، در شهر پکن نو شهروندی درجه دو محسوب می شود. او بدنی نیمه مکانیکی و گذشته ای اسرار آمیز دارد و از نگاه نامادری اش باری اضافی به شمار می رود. تداخلات ذهنی سیندر به او مهارتی استثنایی در تعمیر انواع وسایل مکانیکی (از روبات و شناور گرفته تا قطعات خراب بدن خودش بخشیده و باعث شده او بهترین مکانیک پکن نو بشود. این سایبورگ جوان به دلیل اتفاق هایی که هیچ تسلطی بر آن ها ندارد، از خانه رانده و موش آزمایشگاهی تحقیقات داوطلبانه ی طاعونی می شود که کمر به نابودی زمین بسته است. با این همه، زیاد طول نمی کشد که دانشمندان در این موش آزمایشگاهی جدید چیزی عجیب کشف می کنند؛چیزی که دیگران حاضرند به خاطر آن آدم بکشند!  در این میان، سیندر ناگهان خود را گرفتار در میان مبارزه ای بین وظیفه، آزادی، وفاداری، و خیانت می بیند و تنها با کشف رازهای گذشته ی خودش است که می تواند از خودش و آینده ی جهان محافظت کند.
      

لیست‌های مرتبط به سیندر

نمایش همه

پست‌های مرتبط به سیندر

یادداشت‌ها

نمیدونم چر
        نمیدونم چرا ولی اکثر کتابهای ریتلینگی که دیدم یا از سیندرلا مجموعه ش شروع شده یا بیشتر درمورد سیندرلا ریتلینگ نوشته شده. 
کتاب رو قبل از " یاغی شن ها' شروع کرده بودم و تا حدود صفحه ی ۷۰ و اینا پیش رفته بودم. راستشو بخواین زیاد اشتیاق نداشتم اَوَلای کتاب و تا یه موضوعی پیدا می‌شد که انگار قضیه ای داشت سعی می‌کردم خودم رو مشتاق نشون بدم . 
داستان کتاب از این قراره: 
سیندر یه شهروند سایبورگیه.  سایبورگ ها انسان هایی هستن که ممکنه بخاطر یک حادثه یکی از اعضای بدنشون رو از دست داده باشن و جاش یک عضو مکانیکی دارن. طاعون بیماری بوده که در اون زمان باعث دشواری های فراوانی برای مردم بوده ، بنابراین سایبورگ هایی به طور داوطلبانه یا اجباری برای یافتن پادزهر طاعون به آزمایشگاه برده میشدن. وقتی پینی خواهر کوچک و ناتنی سیندر طاعون میگیره آدری نامادریش سیندر رو به اجبار برای آزمایش های یافت پادزهر میفرسته تا اینکه چیز عجیبی توی بدن سیندر کشف میکنن...

برای کای و سیندر به شدت ذوق داشتم  در صورتی که واقعا میشد گفت اتفاق زیاد خاصی بینشون نیوفتاد، انتظار داشتم در پایان با دشواری های زیاد به هم برسن ولی فهمیدم که باید کلی صبر کنم‌ و خبری نیست.
طبیعیه که مریسا مایر نمیتونست اونهارو به سرعت به هم برسونه چون در غیر اون صورت کتاب کلیشه ای میشد.
اون تیکه که کای به سیندر میگه " نگاه کردن به تو از نگاه کردن به لونا هم سخت تره " برام اسپویل شد. و وقتی اون رو دیدم فقط همون یه جمله کافی بود که تموم اون ارت هایی رو که ازشون دیده بودم که شاد و خوشحال نشونشون میداد ، بفهمم دروغ بوده. با اون جمله قلبم لرزید . من احساسی نیستم و تاحالا برای هیچ کتابی یا هر چیز دیگه ای گریه نکردم ( نمیدونم شاید برای دوتا مورد کرده باشم که بر میگرده به گذشته) و اون لحظه نزدیک بود اشک هام سرازیر بشه. بین چند فصل خوندن بلند میشدم و حرص میخوردم.
هضم اون اتفاقات برای کای و سیندر خیلی سخت بود. اینکه از یه دست و پای فلزی رنج بکشی بعد بفهمی موجودی هستی که عشقت ازش متنفره و بعدش بفهمی کسی هستی که عشقت سالهاست دنبالشه ولی تو دیگه خرابکاری کردی. همه ی اینها مثل شوک الکتریکی بودن که تند تند به سیندر وارد میشدن . تقریبا میشه گفت طوریه که من الان دیگه امیدی به ادامه دادنش ندارم چون احساس میکنم بقیه کاپل ها هم قراره همینطوری نابود بشن. 
احساس میکردم یه کتاب تک جلدیه ، ولی اینکه این واقعیت وجود داشت که جلداش ادامه داره کمی امید بخش بود. 
آنقدر ازش آزمایش گرفتن که من به جاش مورمور شدم .
امیدوارم کتاب اسکارلت ، جلد بعدی، آنقدر تلخ نباشه. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

26

Sh

Sh

1404/5/15

تو این کتا
          تو این کتاب دنبال بریده های کوتاه متاثر کننده نگردین 
کل داستان اونقدر میخکوبتون میکنه که وقتی برای این کار نمیمونه:) 
داستان بین آینده و گذشته غوطه میخوره . زمانش مربوط به دوره سوم ( بعد از جنگ جهانی چهارم ) ئه ولی میزان نزدیکی که به شخصیت ها احساس کردم فاصله زمانی رو تا حد عالی جبران کرد 
از طرفی بخش های مربوط به سلطنت و شاهزاده ( درموردش جلوتر صحبت میکنم ) حس اروپای قرن هجده رو بهم میداد 
انگار بعضی فضاها به قدری قشنگن که‌ زمان نمیتونه در اونها دست ببره 

شخصیت اصلی جلد اول سیندر هست. دختری شونزده ساله که پرآوازه ترین مکانیک بازار پکن نوئه. در یازده سالگی اونطور که میدونه به علت تصادف پدر و مادر واقعیش رو از دست داده و خودش تحت جراحی قرار گرفته و بخش هایی از بدنش با فلز جایگزین شده ن 
به کسایی که وضعیت سیندر رو دارن و درصدی از بدنشون فلزیه سایبورگ میگن و در کمال تاسف اونا رو شهروند درجه دو میدونن.
بعلاوه دختری بااراده، مهربون و مصممه که شجاعت زیادی هم داره . درمقابل صحبت هایی که پشت سرش یا جلوی خودش درموردش هست تا حد بالایی بی تفاوته.  
سیندر پیش خانواده سه نفره ای زندگی میکنه که پدر خانواده رو ( گَرِن ) سالها پیش بعد از پیوستن سیندر به خانوادشون  از دست دادن 

آدری نامادری سیندره و موقع خوندن داستان چقدر دلم می‌خواست به طریقی از شرش خلاص بشن 😂🥲 آخه کی یه دختر مظلوم رو انقدر طرد میکنه ؟؟ 

پِرِل دختر هفده ساله آدری هست و با اینکه هیچ کس اندازه آدری نمیتونه با سیندر بد باشه پرل هم دست کمی نداره 
مغروره ولی هر ویژگی منفی که داشت باعث ترحم بیشتر و بیشتر من می‌شد . نه که قصد نویسنده باشه. به نظر من آدمی که این اندازه حقیره لیاقت بحث هم نداره. 

 فرزند دوم آدری، پیِنی چهارده ساله ست. به قول سیندر تنها دوستیه که داره و دختر مهربون و سرزنده تریه. دلم خیلی براش سوخت . ( اگه کتاب رو خونده باشین متوجه منظورم میشین ) 

ایکو اندروید سیندره ( بله فکر کردین بعد از جنگ جهانی چهارم هنوز این دستیارها اختراع نشدن؟ :) ) همنشین همیشگی سیندر و خیلی شیرین و دوست داشتنیه 🥹🥹 می‌تونم بگم قوه احساساتش از سیندر قوی تر بود 😂😂 

کای، دومین شخصیت مهم کتابه ولی برای اینکه ترتیب معرفی خانواده سیندر به هم نخوره الان درموردش صحبت می‌کنم.
شاهزاده‌ی اتحادیه هم‌سود شرقی . این طور توصیفش میکنم : مقتدر، وظیفه شناس، محترم، مودب، مهربون. یاد می‌گیره با شرایط چالش‌برانگیز سازگار شه، انتخابای سخت و درست انجام بده و در نهایت به عنوان یک رهبر و یک انسان شاهد تکامل کای بودیم. 

لِوانا ملکهٔ لوناست، سرزمین لونار . به مردمی که روی ماه زندگی میکنن لونار میگن که موهبت هایی اعم از نفوذ به ذهن و حقایق جلوی چشم انسان‌ها دارن. 

آخرین شخصیتی که بهش اشاره می‌کنم دکتر ارلاند هست، محقق و دانشمند دربار. حقیقتا هر حرفی بیشتر از این درموردش لو دادن داستانه پس سکوت میکنم :)  فقط اضافه می‌کنم با کنایه هایی که در گفت و گوهای بین سیندر و دکتر ارلاند رد و بدل می‌شد خیلی خندیدم. این شوخ طبعی لفظی در مکالماتی که هم خودشون هم اشخاصشون جدی هستن مدتها در نویسندگی فراموش شده بود :) 

درمورد فضا و سبک دیالوگ ها ، یه نقطه قوت بزرگ داشت که می‌تونم اینطور بگم ؛ 
شما با خوندن یه دیالوگ متوجه گوینده میشین. یعنی شخصیت پردازی اونقدر درست انجام شده و در دیالوگ ها هم رسوخ کرده که حتی خطوط کلمات برای هر شخصیت شخصی سازی شده ن که به نظر من برای یه نویسنده کار بی نهایت دشواریه. 
و سخن آخر، حجم هیجان نیمه دوم کتاب به قدری بالاست که مدتها بود تو هیچ کتابی ندیده بودم. انتقالش عالی بود. 

درنهایت خوندن این کتاب رو به شدت پیشنهاد میکنم، اطمینان میدم جزو فراموش نشدنی‌ترین‌ها میشه. 💫🪻
        

12