معرفی کتاب زمستان بی شازده اثر فاطمه نفری زمستان بی شازده فاطمه نفری 4.5 3 نفر | 2 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 6 خواهم خواند 0 ناشر شرکت انتشارات سوره مهر شابک 9786000351847 تعداد صفحات 200 تاریخ انتشار 1400/1/2 توضیحات کتاب زمستان بی شازده، نویسنده فاطمه نفری. بریدۀ کتابهای مرتبط به زمستان بی شازده مهتاب ابراهیمی 1402/11/3 زمستان بی شازده فاطمه نفری 4.5 2 صفحۀ 67 قلبم تندتند میزد. مهندس آمد نزدیک و مشتش را باز کرد. یک چیز مربع مشکیرنگ توی دستش بود. گفت:" رضا! میتوانم به مردانگیات اعتماد کنم؟" گیج شدهبودم. نمیدانستم چی باید بگویم! سرم را تکان دادم به پایین. مهندس چیزی را که توی دستش بود گرفت بالا و گفت:" این یک میکروفیلم است، این را بگیر و فرار...." وسط حرفش پرسیدم:" چیچی فیلم؟ چی هست؟" مهندس کلافه سرش را تکان داد و گفت:" میکروفیلم! یک چیزی مثل همان نوار....خیلی مهم است...." دوباره که صدای زنگ بلند شد، مهندس ادامهی حرفش را خورد، برگشت و طرف در را نگاه کرد. بعد آن چیزی که دستش بود را پرت کرد بالا و من گرفتم. تند گفت:" فرار کن! به هیچکس هم چیزی نگو! فقط برو بازار، سخایی صحاف را گیر بیاور و این را بده به او، بگو باید برسد به دست شریفی...." و وقتی میخواست برود طرف در با آن چشمهای مشکیاش طوری نگاهم کرد که دلم جابهجا شد و صدای خفهاش به گوشم رسید:" دوست دارم برای نگهداری از این میکروفیلم همهی غیرتت رو خرج کنی، برو....برو..." دستهایم میلرزید، تنم سنگین شده بود و احساس میکردم آخرین بار است که دارم مهندس را میبینم، بهزور خودم را از لبهی پشتبام کندم، نگاه کردم به میکروفیلم و آن را توی مشتم فشردم. از لبهی بام دور شدم تا دیده نشوم و با همهی توانم شروع کردم به دویدن روی بامهایی که مرا تا سر کوچه میرساند. 0 3 یادداشتها محبوبترین جدیدترین زینب الاعلی 5 روز پیش سومین سوتی که زدم محسن آمد کوچه دستش را کشیدم و کشاندمش سر کوچه گفت چی شده تندی گفتم من هم مثل تو فکر میکنم بابای فرید ساواکی است اصلاً از کجا معلوم گرفتن مهندسم زیر سر او نباشد این فرید نامرده لعنتی هوای خانه ما دارد چند دفعه است دارد گنجه مرا میپاید ای بابا یک نفسی تازه کن چی همینطور بلغور میکنی برای خودت کاش میتوانستم قضیه میکروفیلم را به محسن بگویم دلم میخواست او بفهمد و کمکم کند اما.... اما نمیشد دیگر وقتی نداشتم دستم را گذاشتم روی شانه محسن و گفتم داش محسن یه کاری ازت میخوام من جایی کار دارم برو تو کوچه ما حواست به خانه ما باشد اگر دیدی ساواکی ریختند توی خانه بدان حرف من درست است قرار مان باشد دو ساعت دیگر دم مسجد محسن مات نگاهم کرد و گفت مسجد خودمان شانهاش را فشار دادم نه مسجد بالایی مسجد مشیر و رفتم محسن دوید دنبالم چی شد آخر چی شد عین این فیلم پلیسیها شده الا برایت تعریف میکنم فقط به کسی نگو از من خبر داری دلم عین سیر و سرکه میجوشید یعنی توی خانه چه خبر بود 0 2 مهتاب ابراهیمی 1402/12/26 داستان پسری شرّ و شیطان به نام آقارضا که حواسش پی کفتربازی است و با بچههای محل سر هر بهانهای درگیر میشود. پدرش رفته پی کار و چند وقتی است خبری ازش نیست. مادر دل توی دلش نیست و از نگرانی دارد دیوانه میشود. اما انگار بازیگوشیهای رضای بیخیال تمامی ندارد. با رضا همراه شدم چون احساسات اش را درک میکردم و بهش حق میدادم. طبیعی است که یک پسر نوجوان در این سن کمتر به درس فکر کند و مدام دنبال بازیگوشی باشد اما طبیعی نیست که ناخواسته درگیر ماجرای خطرناکی شود که ممکن است به قیمت سنگينی برای خودش و خانوادهاش تمام شود.قولی که مجبور شد به مهندس بدهد، او را با بد کسانی درانداخت. ترس و دودلی، تردید، ماندن پای قولی که به مهندس داده و یا راحت کردن خودش از همهی دردسرها؟ درگیریهای ذهنی رضا مرا هم درگیر کرده بود. یک پسر بچهی بیدفاع چطور میتواند از شرّ ساواک در امان بماند؟! چه لحظات پر التهابی را باید بگذراند؟ چهقدر باید مراقب باشد؟ چهقدر باید رنج ترس و دلهره را تنهایی به دوش بکشد و دم برنیاورد؟ ریتم داستان تند است و ماجرا پشت ماجرا اتفاق میافتد. پیگیری سرنوشت رضا برای خواننده مهمّ است و تا آخر کتاب میکشاندش. 0 2