داستان مرد ناشناس
ظهر یک روز آفتابی زمستان...سرمایی سخت، سوزان. نادنکا بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می زد. ما بالای تپه بلندی ایستاده بودیم. از زیر پای مان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینه ی آن خود را تماشا می کرد. نزدیک مان.
یادداشتهای مرتبط به داستان مرد ناشناس