داستان مرد ناشناس

داستان مرد ناشناس

داستان مرد ناشناس

آنتون چخوف و 1 نفر دیگر
3.4
5 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

10

خواهم خواند

2

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب می‌باشد.

ظهر یک روز آفتابی زمستان...سرمایی سخت، سوزان. نادنکا بازو به بازوی من انداخته بود، جعد زلف و کرک بالای لبش از ریزه برف سیمین سفید می زد. ما بالای تپه بلندی ایستاده بودیم. از زیر پای مان تا پایین تپه شیب همواری بود که آفتاب در آینه ی آن خود را تماشا می کرد. نزدیک مان.

یادداشت‌های مرتبط به داستان مرد ناشناس